eitaa logo
شهدایی
361 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگذاریدتاریخ دوباره تکرار شود درست انتخاب کنیم!!! ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
هم‌اکنون من در گوگل بعدازمیزگردفرهنگی:💀 😂😂😂
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۲۰ میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۲۱ مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم... بدنمان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود،.. تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد... ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زده اش را میشنیدم _از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن! مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم.. و مضطرب صدایم میکرد _زینب حالت خوبه؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد.. که دستان ابوالفضل به کمک آمد... خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید... مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید.. که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود،.. ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید... مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی اش هراسان دنبال ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند.. که ابوالفضل فریاد کشید _این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟ روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود.. که تمام در و پنجره های دفتر را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۲۲ تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند... مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند.. و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد،.. به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد _اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟ من نمیدانستم... اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند _میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن! و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانیشان را تحلیل کرد _هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن!دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن! سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد،... میترسیدم به دفتر حمله کنند.. و این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم. چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته... و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید... از صحبت های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند... که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد _ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم! مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد _یا اینجا همه مون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید! دستم در دست مادر مصطفی لرزید...و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد.. و حال مصطفی را به هم ریخت که... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۲۳ حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد _نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟چرا بیشتر تن شون رو میلرزونی؟ ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد.. و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید _فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴٨ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره! ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد.. و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند _بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن. مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود... که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندلی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت... و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت _بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن. و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد _اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم! انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد.. و تنها یک جمله گفت _من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم. روحانی دفتر محو مصطفی مانده..و دل من و مادرش از نفس افتاد... که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد _در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه! و ابوالفضل موافق رفتن بود.. که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد _شما کلتت رو بده من پوشش میدم! تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان میخورد... و این رگبار.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درحال امتحانیم ازهمه لحاظ ،درتمام ساعات ولی خدا هست🍃 🌷لحظاتی باآهنگ روح نواز🌷 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهیدخلیل واحدی چقدرزیبامیگه؛ انسان با عمر كوتاهش بايد از اين دنيا توشه و آذوقه اي براي آخرت بردارد كه در غير اين صورت هلاك خواهد شد. پس زندگی انقدرکوتاه که وقت نداریم توخواب بگذرونیم لحظه به لحظه زندگیت بابرکت کن!!! 🍃🍃🍃 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبت مثل بارگاه ملکوتی امام هشتم نورانی وضوقبل ازخواب یادت نره 😴🥱✋🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🕊️💚قرارصبحـ💫ـگاهی💚🕊️ ✨🌷دعای فرج 🌷✨ إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،و زمين تنگ‏ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى‏ تنها بر تو اعتماد است،خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،پس به حق ايشان به ما گشايش ده،گشايشى زود و نزديك‏ همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايت‏كنندگان منيد،و يارى‏ام دهيد كه تنها شما يارى‏كنندگان منيد،اى مولاى ما اى صاحب زمان،فريادرس،فريادرس،فريادرس، مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب،اكنون،اكنون،اكنون،با شتاب،با شتاب،با شتاب،اى مهربان‏ترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او. ✨🌷✨🌷✨🌷 🌺بیاآرامش دنیای نفـ💚ـس گیر🌺 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]