#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_چهارم
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون.
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن و گفتن:
_ بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام نداریم.
ناچار و خسته،راهی سومین حوزه شدم.
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم،ساکم رو گرفتم دستم وپرسان پرسان راه افتادم،توی کوچه پس کوچه ها گم شدم. تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم.
خسته و گرسنه، با یه ساک،نه راه پس داشتم نه راه پیش!
برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم،یا از وسطش رد می شدم.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم.
چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم:
_اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟؟
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم.
**
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد، صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد، یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند، بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود.
نماز رو خوندم و راه افتادم،چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد،رفتم جلو و سوال کردم، غذای حضرت بود.
آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند.
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم، اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم.
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که،یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید، دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید، که خادم پرسید:
_ایرانی هستید؟
رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست،زبانم هم کلا حرکت نمی کرد، از شدت ترس و استرس ، نبض قلبم توی دهانم احساس میکردم، شقیقه هایم تیر میکشید، هول کرده به او نگاه میکردم و قدرت حرف زدن از من گرفته شده بود،
مشخص بود از حالتم تعجب کرده،« با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن » اینو گفت و رفت.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام، از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم.
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که:
_ نزدیک بود خودت رو لو بدی ؟اگر بهت
شک می کرد چی؟؟شاید اصلا بهت شک کرده بود؟ شاید الان هم تحت تعقیب باشی و...
#ادامه_دارد...
🕊هر روز با یاد و خاطرهی یک شهید🥀
#سیره عملی شهدا
آخرین دیدار من با پدرم که آخرین وداع نیز بود. من کلاس سوم ابتدایی بودم پدرم همه را جمع کرده و از همه ی ما خداحافظی کرد و به مادرم گفت: اگر من برنگشتم از بچه ها خوب مواظبت کن و آنها را خوب تربیت کن و زینب وار در برابر مشکلات و سختی ها صبور و شکیبا باش.
شهید محمدحسین یزدی
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان
بـ وقتـ شهـدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@Martyrs16
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿⃟🌷✦
خواهرم سرخی خونم را
به سیاهی چادرت امانت دادم ...🌿
امانتدار باشیم:)
#شهدایی
#چادرانه
#استوری
#کانال-شهدایی
[@Martyrs16]
🔷سر راهت چند دختر دیدی!؟
یک جوان از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟
عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند!
جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت.
عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟!
جوان جواب داد: هيچ!؛ فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خار و خفيف شوم.
عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بيم دارد.
#کانال شهدایی
[@Martyrs16]
🔴شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد!
⬅️ دکتر محسن نوری دوست و همرزم شهید احمد علی نیری می گوید یکبار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیدم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله…» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند.من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.
🍂🍁
#کانال_شهدایی
[@Martyrs16]
شهدایی
🔴شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد! ⬅️ دکتر محسن نوری دوست و همرزم شهید احمد علی نیری می گو
#تلنگر
💠آیت الله جاودان مےفرمـودنـد:
⇜اگه کسی در جنگ #شهید بشه
یکبار☝️ شهید شده
💥اما
⇜کسی اگه
با #هوای_نفس خودش بجنگه
#هرروز شهید میشه🕊
#شهید
#کانال_شهدایی
[@Martyrs16]