🌹بارالها! شکر به درگاهت که مرا به نعمت بزرگ یعنی شهادت خود برخوردار کردی. من چگونه سزاوار چنین نعمت بزرگ تو بودم؛ در صورتی که غرق در گناه بودم.
خدایا! تو لطف میکردی و من جفا میکردم.
🌹خدایا! خداوندا! همانطور که در این دنیا مرا سرشار کردی؛ در روز قیامت پیش رسول الله و جانشینان برحقّش، یعنی امامان معصوم (ع) سرشادم گردان!
🌹خدایا! راضیام به رضای تو. تسلیم به فرمان تو هستم، چون احساس کردم، دین اسلام، قرآن و عترت پیامبر اسلام در خطر است،برخود وظیفه دانستم که برای رفع خطر بپاخیزم و اگر شد جانم را فدا کنم.
"پاسدار شهید رحیم کریمی"
یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
سلام به اعضای خوب کانال شهدای ممنون از همراهی شما
عید نوروزتون مبارک
عذرخواهی مارو بپذیریدفعالیت صبح با ادمین هستش حتماایشون مشکلی پیش اومده ببخشید🌹🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : تقصیر کسی نیست پدر و م
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_دوازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
– اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن …
⬅️ادامه دارد...
@Martyrs16
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_دوازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : گرمای تهران ما چند ماه
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_سیزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
⬅️ادامه دارد...
@Martyrs16
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🕊هر روز با یاد و خاطرهی یک شهید🥀
#سیره عملی شهدا
قرار بود بهش درجه ی سرلشکری بدهند. گفتیم: خب به سلامتی، مبارکه بابا.
خندید. تند و سریع گفت: خوش حالم. اما درجه گرفتن، فقط ارتقای سازمانی نیست. وقتی آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس می کنم ازم راضیَن. وقتی که ایشون راضی باشن، امام عصر هم راضیَن. همین برام بسه. انگار مزد تمام سال های جنگ رو یک جا به م دادن.
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 44
بـ وقتـ شهـدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@Martyrs16
شهدایی
|•🎬🌱•| قسمت 2⃣ چگونہ گناھ نکنیم ؟ #استادرائفیپور🎙 ✨#چله_خودسازے 💕#انتشار_آزاد🌿 #کانال_شهدایی [@
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•🎬🌱•|
قسمت 3⃣
چگونہ گناھ نکنیم ؟
『#استادرائفیپور🎙』
✨#چله_خودسازے
💕#انتشار_آزاد🌿
#کانال -شهدایی
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر😍
قشنگی های زندگی تو اخرالزمان 🤩
همه ما یک مبارزیم 😎🤺
یکی که همیشه در حال جنگ با دشمنِ اصلیشه 👊🏽
#حتماببینیدرفقا👍🏽
یادشھداباذڪرصلوات
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار حضرت لنگ نمیمونه.
چیکار کردیم که امام زمانمون بیاد؟
فقط به دعا کردنه؟
فقط به عجل گفتنه؟
ما دچار روزمرگی شدیم ....
#ماه_شعبان
#کانال شهدایی
اللهمعجـللولیڪالفـرج
[@Martyrs16]