eitaa logo
شهدایی
363 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرستنده؛آقای رضا 🍃 🕗ساعت سلام ‌🕊️🕊️🕊️ بسم الله الرحمن الرحیم ‌اللّهُمَّ صَلِّ عَلىعلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّو حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ و مَنْ تَحْتَ الثَّرىالصِّدّیقِ الشَّهیدِصلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک... 🕊️🕊️🕊️ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضاالمرتضی(ع)...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ولی امر مسلمین جهان: 🌸 ماه شعبان از اول تا آخرش عید است 🌷حلول ماه شعبان، این ماه شیرین بر همه ی شما مبارک باد. ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
چی بودیم چی شدیم 🇮🇷 🛑قیاس دستاورد فضایی در دو دوره جمهوری اسلامی و رژیم شاهنشاهی 🔸️جمهوری ‌اسلامی: 🔹️جزو ۱۰ کشور صاحب چرخه فناوری فضایی 🔹️جزو کشورهای تولید کننده موتور ماهواره 🔹️ارسال موجود زنده به فضا ازکاوشگر پیشگام 🔹️احداث آزمایشگاه سنجش از راه دور 🔹️احداث مرکز تست پژوهشگاه فضایی 🔹️ساخت ماهواره بر سیمرغ 🔹️ساخت ماهواره بر امید 🔹️احداث مرکز فضایی ایران 🔹️طراحی و ساخت ماهواره مصباح 🔹️طراحی و ساخت ماهواره سینا ۱ 🔹️طراحی و ساخت ماهواره ملی طلوع 🔹️طراحی و ساخت ماهواره مصباح ۲ 🔹️طراحی و ساخت ماهواره نوید علم و صنعت 🔹️پرتاب ماهواره امید 🔹️پرتاب ماهواره رصد 🔹️پرتاب ماهواره فجر 🔹️پرتاب کاوشگر ۳ 🔸️رژیم پهلوی : 🔹️دستاورد فضایی : صفر ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
رفقا حلول ماه مبارک شعبان مبارک😍 عیدتون مبارک 😍
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شهیده زنده ای که شهید شد... 🔺محمد الضیف که بود؟ 🔹️ فرمانده کل گردان‌های قسام، شاخه نظامی حماس، بلندپرواز‌ترین فرمانده حماس بود. 🔹️محمد المصری (ابوخالد) همیشه در حال تغییر محل سکونتش بود تا ترور نشود؛ برای همین لقبش شد الضیف، یعنی مهمان. 🔹️در دانشگاه اسلامی غزه زیست شناسی خواند. 🔹️قبلا اسرائیل حداقل ۷ بار برای ترورش تلاش کرده بود 🔹️ شهید حاج قاسم سلیمانی در نامه ای او را شهید زنده خطاب کرده بود 🔹️ او بینی رژیم‌صهیونیستی را در عملیات طوفان الاقصی به خاک مالیده و مزد سالها مجاهد خود را از خداوند دریافت کرد. 🍀🍀🌸 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام آمد...❤️🎊 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ❤️﷽❤️ صلی الله علیک یا ابا عبدالله🙏🌹 السّلام عَلیَ الحُسَین وعَلی عَلِِّیِ ابن الحُسَین وعَلی اوْلادِ الحُسَین و عَلی اَصحابِ الحُسَین التماس دعای فرج🙏 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
اعمال ماه مبارک شعبان 🌙
🌷 بسیجی شهید غلامرضا ملک‌پور بهابادی🕊️ 🌷 تولد ۷ تیر ۱۳۴۸ بهاباد استان یزد 🕊️ 🌷 شهادت ۱۱ بهمن ۱۳۶۵ شلمچه 🕊️ 🌷 سن موقع شهادت ۱۷ سال 🕊️ 💌🌺 وصیتنامه🌺 ما به عنوان سربازان امام زمان (عج) در جبهه های حق علیه کفر می جنگیم و هرگز تسلیم آنان نخواهیم شد و تا آخرین قطره خون خود از اسلام و سرزمین خود دفاع خواهیم کرد. اگر بکشیم یا کشته شویم در هر دو صورت پیروزیم. ای مردم شهید پرور و مقاوم، رهبر عزیز را تنها نگذارید. پشتیبان روحانیت مبارز باشید. ای کسانی که آرزو داشتید در کربلا بودید و امام حسین علیه السلام را یاری می کردید، اکنون همان صحنه کربلا تکرار می شود و وقت آن رسیده این فرصت را غنیمت شمارید. دیگر چنین وقتی نصیب شما نمی شود. بشتابید و به فرمان رهبر عزیزمان لبیک گویید تا به یاری خدا هر چه زودتر ریشه صدامیان را از بیخ و بن بر کنیم. ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 #زن_زندگی_آزادی 🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰ کریستا نگاهی خصمانه به من
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲ پس این جولیاست، کسی که با سعید در ارتباط بوده و شاید یه جورایی قاتل سعید محسوب میشد، کی فکرش را میکرد که سعید ما را کشته باشند و اون تصادف، برنامه‌ریزی شده باشد. سعید ما هم مثل بابام یه مرد مذهبی و خیلی معنوی بود، نماز و روزه اش به جا بود و تفریحاتش هم سر جاش بود و همونطور که گفتم، این اواخر سرش یکسره توی نت و کتاب بود و درباره فراماسون ها تحقیق میکرد و واقعا به مخیلهٔ هیچکس نمی رسید که قاتلش همون شیطان پرستا باشند... اتفاقات وحشتناکی که هر کدامش برای بهم ریختن چند سال از عمر آدمی کفایت میکرد، در چند روز و پشت سر هم برایم اتفاق افتاد. ذهنم گیر بود، اینا طوری از پلیسایی که زهرا را بردن حرف میزدند که واقعا پلیس نبودند و انگاری کسی در لباس پلیس وارد این معرکه شده، آخه کی؟ و چرا اینا فکر میکنن من با اون پلیسا همدستم؟! اصلا نمیدونستم به کدام ابعاد قضیه فکر کنم، دوتا دختر بیگناهی که از شدت تب جان دادند اونم در اثر یه واکسن یا ویروس موهون که بهشون تزریق شده بود، اون کوزه خون، اون مراسمی که قرار بود زهرا قربانی بشه، نجات معجزه آسای زهرا و مرگ سعید، حقیقت جولیا و یا قرار قربانی شدن خودم!! همهٔ اینها توی سرم دور دور میزد و منو گیج و گیج‌تر میکرد. سری جای اولم توی راهروی ورودی خشکم زده بود که اریک از داخل راهروی پله ها به من اشاره کرد که بالا برم...آهسته دستم را تو جیبم کردم، انگار حرکاتم دست خودم نبود،در یک لحظه که اریک پشتش به من بود و من آرام آرام از پله ها بالا میرفتم، قلب کوچک طلایی را داخل دهانم و زیر زبانم گذاشتم. نمیدونم چرا این کار را کردم؟ اما انگار یک حس قوی مجبورم میکرد که این کار را کنم. بالا رفتم، جولیا داخل اتاق روی صندلی چرخان نشسته بود و همانطور که با خشم به من نگاه میکرد گفت: 🔥_بیا اینجا من باید تمام تن و بدن تو را مو به مو بگردم من مطمئنم تو جاسوسی و بعد رو به اریک گفت: 🔥_ببینم این دختره هیچی همراهش نیاورده؟ اریک سری تکان داد و گفت: 🔥_کریستا اجازه نداد حتی وسائل شخصیش را بیاره.. بدنم لرزش خفیفی گرفته بود، درحالیکه سعی میکردم وانمود کنم اصلا نترسیدم وارد اتاق شدم. جولیا همانطور که با چشمهای پر از خشم و کینه نگاهم میکرد گفت: 🔥_جلو بیا بدون حرفی جلو رفتم، نگاهی به کل اتاق کردم، چقدر بزرگ بود، گوشه‌اش تخت خواب دونفرهٔ چوبی و سیاهرنگی به چشم میخورد و دقیقا روبه‌روی تختخواب قفسهٔ کتاب بود که داخل آن علاوه بر چند جلد کتاب با جلدهای سیاهرنگ، چندین مجسمه کوچک از تک چشم و بز و پرگار و گونیا و.. بود وقت نگاه کردن و تفکیک وسایل اتاق نبود چون جولیا اشاره کرد که دستهایت را بالای سرت ببر، دست هام را بالای سرم بردم و شروع کرد به گشتن من، جیب مانتو و هر جایی از لباسها که درزی داشت را گشت و بار دیگر اشاره کرد به فارسی گفت: 🔥_لباسهایت را دربیار.. سر جایم ایستادم و هیچ حرکتی نکردم، جولیا که با عصبانیت به من چشم دوخته بود با فریادی بلندتر گفت: 🔥_مگه به تو نیستم؟! لباسهات را دربیار.. نگاهی به اریک که پشت سرم ایستاده بود کردم و گفتم: 🔥_نمیتونم... جولیا که انگار خنده‌دارترین جوک عمرش را شنیده بود، قهقه‌ای زد و گفت: 🔥_ادای آدمهای پاک و مذهبی را در نیار، مگه تو نبودی که دم از آزادی زنها میزدی؟! و آزادی را در بند روسری و چند تا تیکه پارچه نبودن میدانستی؟ خوب الان، اینجا، توی لندن، آزاد آزادی... و سپس از جاش بلند شد و همانطور که شال روی سرم را میکشید گفت: 🔥_دربیار این لباسهای مسخره را ... نگاهی به پوشش جولیا کردم، کت و شلواری پوشیده و خاکستری رنگ با پیراهنی نقره ای اما پوشیده که هیچ جای بدنش را به نمایش نمیگذاشت بر تن داشت. اشاره ای که به او کردم و با وجود قلب طلایی زیر زبونم شمرده شمرده گفتم: _اگر لباس مسخره هست ،چرا تو اینجور پوشیدی؟! جولیا روی پاشنهٔ پایش چرخید و گفت: 🔥_میدونی چرا اینجور پوشیدم؟! ما که هیچ مذهبی نداریم و اصلا به مذهبهای مزخرفی که حرف از خدا میزنند معتقد نیستیم، آخه نظم نوین جهانی با حذف خدا و مذهب به دست می‌آید و ما حتما روزی تمام جهان را هم عقیده با خود خواهیم کرد...آهسته و آرام و پله پله پیش میریم بطوریکه هیچکس شک نکند انتهای هدف ما چی هست و وقتی به خود بیایند که دقیقا شبیه ما شده باشند و اون موقع هم هیچ‌کاری نمیتونن بکنند.. اینا را گفتم که بفهمی پوشش من ربطی به این چیزا نداره.. من پوشیده ام، مثل ملکه انگلیس، چون دوست دارم مثل یک ملکه رفتار کنم، چون دلم میخواهد دست نیافتنی باشم و.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی رمان مذهبی امنیتی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴ حرفهای جولیا برام جالب بود، دلم میخواست دوربینی بود و این حرفها را ثبت میکرد تا بدانند این عفریته های شیطان‌پرست چه نقشه ها برایشان چیده اند، دیگران را برهنه میکنند به بهانه آزادی درحالیکه خوب میدانند، عین آزادی ست و عین بردگی ست. جولیا داشت صحبت میکرد که اریک حرفش را قطع کرد و گفت: 🔥_چی میگی برا خودت جولیا؟ تو دوباره رفتی تو فاز ملکه بودن؟ این حرفها را ول کن و بعد نگاهی به من کرد و گفت: 🔥_جولیا ملکه هست، هم توی شهر و هم توی انجمن البته با پوششی غیر از این و زد زیر خنده... جولیا که انگار از این حرف خوشش نیامده بود گفت: 🔥_قرار نشد هر حرفی بزنی! اریک با قدمهای محکم به طرف جولیا آمد و روبه رویش ایستاد و گفت: 🔥_پس چرا تو هر حرفی میزنی؟ میدونی اگر این حرفها به گوش لاوی... جولیا با عصبانیت توی حرف اریک پرید و گفت: 🔥_کی میخواد این حرفها را به گوش دیگران برسونه و با اشاره به من ادامه داد: 🔥_این دختره که قراره قربانی بشه یا تویی که دست من هزار تا نقطه ضعف داری؟! از حرفهاشون متوجه شدم، با اینکه اینا شیطان پرستند اما هنوز توی خیلی چیزا با هم به توافق نرسیدن و مشخص بود جولیا مثل کسی هست که سر یک دو راهی مونده و‌گاهی به این راه میره و گاهی به اون راه... اریک نفسش را آرام بیرون داد و گفت: 🔥_من که چیزی نمیگم، امیدوارم با قربانی کردن این دختره، تمام وسوسه‌های ذهنیت پاک بشه و تو هم مثل ما بشی... جولیا که انگار دلش نمیخواست این بحث جلوی من ادامه پیدا کند به اریک اشاره کرد تا بیرون بره و گفت: 🔥_برو بیرون تا من ببینم این دختره چه کاره است اریک بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست. جولیا اشاره کرد که اماده بشم برای یک بازدید بدنی.. من که ترس وجودم را گرفته بود، اومدم آب دهنم را قورت بدم.. وای خدای من!! ناخواسته قلب کوچلوی طلایی هم از حلقم پایین رفت، شروع کردم به سرفه کردن...سرفه‌هایم شدید شد، جولیا همانطور که با تعجب نگاهم میکرد گفت: 🔥_چیشده؟ یعنی باور کنم از ترست اینجور شدی؟! با اشاره بهش فهموندم آب میخوام.. لیوان آبی که نمیدانم از کجا آورد را به طرفم داد، احساس خفگی داشتم، انگار قلب کوچک یک جایی بین مری و معده‌ام گیر کرده بود. لیوان آب را یک نفس سر کشیدم، نفسم آزاد شد و همانطور که با پشت دست اشک چشمهایم را پاک میکردم گفتم: _مگه من چه چیز پنهانی دارم که میخوایید بازدید بدنی کنید و بعد دکمه های مانتوم را باز کردم و تاپ سفید رنگ زیرش پیدا شد. جولیا دستی به صورتش کشید و گفت: 🔥_خیلی خوب، دنبال من بیا.. مثل بره‌ای سر به زیر دنبالش حرکت کردم، انگار محکوم به گوش کردن بودم. جولیا وارد اتاق کناری شد، اتاقی برخلاف اتاق قبلی بسیار کوچک با یک تخت چوبی یک نفره و فرشی قهوه ای کوچک که کف اتاق را پوشانده بود. روبه روی اتاق هم در سیاه کوچکی بود که بی شک سرویس‌های قسمت بالا بود، من زمان آمدن اینقدر هول بودم که اصلا به دکوراسیون داخلی خانه دقت نکرده بودم. جولیا اتاق را نشانم داد و گفت: 🔥_فعلا اینجا باش، اما زیادی بهش عادت نکن ، چون به زودی میان دنبالت، این را گفت و از اتاق بیرون رفت. در را بستم و به سمت تخت رفتم، اینقدر خسته بودم که خودم را روی تخت ولوو کردم. خیره به سقف کبود بالای سرم بودم نمیدونم تلقینی بود یا هنوز اون قلب طلایی کوچک یه جایی توی مری ام گیر کرده بود، احساس سنگینی خاصی ما بین دنده هام میکردم. خسته بودم شدید، اما انقدر اتفاقات رنگ و وارنگ پشت سرهم برایم افتاده بود که با وجود سنگینی پلک هایم، اما نمیتوانستم راحت بخوابم. اصلا نمیدونستم به کدام موضوع فکر کنم همانطور که در افکار مختلف غوطه ور بودم با دردی که در شکمم پیچید، تازه یادم افتاد گرسنه ام.. اما اگر هزاران غذای رنگارنگ هم در جلوی چشمم قطار می کردند، محال بود لقمه ای از گلویم پایین برود. دستم را روی شکمم گذاشتم و یکدفعه یاد زهرا افتادم، خدا را شکر که زهرا از دام این شیاطین جست...راستی چی شد که اینجور شد؟ ایا واقعا اون پلیسا...؟! به پهلو خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم که در اتاق را زدند. جولیا با سینی در دست داخل شد. سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت..تازه این موقع بود که متوجه میز و پنجره شدم، پنجره‌ای که رو به بیرون باز میشد، انگار در لندن زمین زیاد داشتند چون تا اونجایی دیدم، اکثر خونه هاشون ویلایی با سقف شیروانی بودند، شاید هم من را قسمتی از شهر آورده بودند که سبک ساختمان سازیشون این شکلی بود.
بی توجه به جولیا، سرم را به طرف دیوار کردم، دیگه اصلا نمیخواستم چیزی ببینم یا بفهمم، من که قرار بود بمیرم...وای خدای من! توی غربت به دست یک مشت جانی قراره بمیرم.. با صدای جولیا به خود امدم: 🔥_احتمالا چیزی نخوردی، چون با شناختی از کریستا دارم هر چیزی در اولویتش هست غیر از خورد و خوراک زندانی هاش، اونم در مواردی منحصربه فرد که قرار باشه عنقریب طرف را قربانی کنه به خوردنش اهمیت میده، پاشو هر چی برات آوردم بخور...هر چیزی که آوردم متوجه شدی؟! ببین تو چه بخوای و چه نخوای قراره قربانی بشی، اونم قربانیی که من پیدا کردم، من آموزش میدهم تا گناهانم بریزه و بتونم یه مقام هم توی انجمن‌مون کسب کنم. اگر عاقل باشی و هر چی گفتم بدون کم و کاست قبول کنی منم قول میدم که مرگ بدون دردی داشته باشی، اما اگر بخوای لجبازی کنی ، منم کاری میکنم که زجر کش بشی.. با این حرفها پشتم لرزید...یعنی قرار بود چی به سرم بیاد؟! اما نه...من نمیخورم... بزار ازگشنگی بمیرم...ناگهان با کشیده شدن موهام انگار هنگ کردم.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی رمان مذهبی امنیتی