#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_چهارم
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون.
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن و گفتن:
_ بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام نداریم.
ناچار و خسته،راهی سومین حوزه شدم.
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم،ساکم رو گرفتم دستم وپرسان پرسان راه افتادم،توی کوچه پس کوچه ها گم شدم. تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم.
خسته و گرسنه، با یه ساک،نه راه پس داشتم نه راه پیش!
برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم،یا از وسطش رد می شدم.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم.
چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم:
_اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟؟
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم.
**
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد، صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد، یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند، بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود.
نماز رو خوندم و راه افتادم،چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد،رفتم جلو و سوال کردم، غذای حضرت بود.
آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند.
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم، اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم.
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که،یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید، دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید، که خادم پرسید:
_ایرانی هستید؟
رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست،زبانم هم کلا حرکت نمی کرد، از شدت ترس و استرس ، نبض قلبم توی دهانم احساس میکردم، شقیقه هایم تیر میکشید، هول کرده به او نگاه میکردم و قدرت حرف زدن از من گرفته شده بود،
مشخص بود از حالتم تعجب کرده،« با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن » اینو گفت و رفت.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام، از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم.
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که:
_ نزدیک بود خودت رو لو بدی ؟اگر بهت
شک می کرد چی؟؟شاید اصلا بهت شک کرده بود؟ شاید الان هم تحت تعقیب باشی و...
#ادامه_دارد...
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_چهارم بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد ب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_پنجم
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که:
_نزدیک بود خودت رو لو بدی اگر بهت
شک می کرد چی؟ شاید اصلا بهت شک کرده بود؟شاید الان هم تحت تعقیب باشی!
****
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن
باخودم گفتم:
_آخه این چه غلطی بود که کردی، سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد
اومدی کشور غریب؟تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است.
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله.
برگشتم حرم،یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم،حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم:
_خدایا! خودت دیدی که من به خاطر
تو این همه راه اومدم،اومدم با دشمنانت مبارزه کنم، همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم، تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم، اما ضعیف و ناتوان و غریبم، نه جایی دارم نه پولی،وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم، اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن،و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده.
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد، که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام و گفت:
_بلند شو پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست.!
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت و ترس از خواب پریدم، از حال خودم خارج شدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
_ مگه زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا.
چن ثانیه گذشت ،یهو به خودم اومدم که دیدم سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم.
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست، اینجا فقط منم و من!
وحشت و ترس و استرسم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه
حدود 50 ساله دستم رو گرفت، دیگه پاهام شل شد و افتادم، مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت.
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_پنجم توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که: _نزدیک بود خ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_ششم
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت، دیگه پام شل شد و افتادم، مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت:
_ چه کردی با جوون مردم؟؟
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم، هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر و ترس واضطرابم دو چندان میشد.
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن،جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم، منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره .
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن، بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه.
چشم هام رو بستم و ب خودم امید دادم وگفتم:
_آروم باش، دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست، خدایا من برای شهادت آماده ام.
****
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم.
همون روحانیه بود،چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت، با خنده گفت:
_ نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال، مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه.
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم، و رفت سر کارش، هیچ کس مراقبم نبود. فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن.
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم، کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد، تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد.
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار میکنم، اما این فرار توهمی بیش نبود.
روحانی که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت،با ناراحتی به خدا گفتم:
_ فقط همین یه بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم.
اما پیشمان شدم و بعد فورا استغفار کردم وبه نماز ایستادم.
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت:
_ نماز بی وضو؟؟
پ.ن: «طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن آن وضو را باطل نمیکند»
#ادامه_دارد...
🛑 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_ششم وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرا
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_هفتم
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت:
_ نماز بی وضو؟؟
بعد یه لبخندی زد ایستاد به نماز، بدون توجه به من!
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره، اما پاهام به فرمان من نبود.
وضو گرفتم. ایستادم به نماز.
نماز که تموم شد، دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم، غذاش رو گرفت و نصف کرد، نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من.
منم تقریبا دو روزی میشد که هیچی نخورده بودم،دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم، غذای شیعه، غذای حضرت.
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود،بشقابش رو به من تعارف کردو گفت:
_بسم الله...
فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگم و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم:
_بسم الله...
نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای
بلند خنده شون گرفت، مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم.
کم کم سر صحبت رو باز کرد، منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه
کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم.
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد، حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد، بعد
اومد سمتم.
دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت:
_ به ایران خوش اومدی.
«پ.ن: از قول برادرمون(شخصیت نوجوان داستان):
در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که
با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم، بعدها حاجی به من
گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن»
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هفتم اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ بعد یه لبخ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_هشتم
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش،منکه هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم.
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد، از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد.
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود،فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... .
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم، که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار.
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد.
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم،اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم .
***
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد، تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم.
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد، تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت رو از وزارت خونه گرفت و منم توی حوزه پذیرش و ثبتنام شدم.
بلاخره روز موعود رسید، توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن،دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم، مدام از خدا تشکر می کردم، باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو
نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم.
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ،توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود، امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا، مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه، هیچ چیز از این بهتر نمی شد.
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هشتم اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش،منکه هم جایی برای ر
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_نهم
بلافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم، مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف، مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود، نقش و جایگاه
اسلام بین اونها، میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت.
مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها، شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟
و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود.
بالخره ماموریت من شروع شد، مرحله اول، نفوذ.
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم، یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ،زمانم رو
تقسیم کردم، سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود.
****
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم.
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم، هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم،اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم.
سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم، برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم، توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم.
چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم،
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم، همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم.
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام
میزاشتن، و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید.
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد، هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان، از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم
رو هم باید می خوندم.
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم،اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد، حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_نهم بلافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم، مرحله اول، نفوذ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_دهم
.....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد دستم، اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد، حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم،
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم، توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید.
****
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود، شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم.
به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش #سر_346 شیعه رو می بره.
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عُمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد.
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست، خیلی خوشحال بودن، وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به
صحبت هاش گوش کنم، و هم کامل بشناسمش.
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم،
سخنرانی شب اول شروع شد، از سقیفه شروع کرد، هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود، حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد، بر اساس کتب شیعه و
سنت حرف می زد، دقیقا خلاف حرف وهابی ها.
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود، تناقض ها و سوالاتی که
ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت، و این آغاز طوفان من بود.
طوفانی که منو سر دو راهی قرار داده بود، طوفانی که هرچه بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم.
فاطمیه تمام شده بود، اما ذهن من دیگه آرامش نداشت،توی سینه ام آتش روشن کرده بودن.
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم،حتی شب ها خواب درستی نداشتم، تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت، فارسی و عربی رو زیر و
رو کردم، هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد.
کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی
دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_دهم .....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد
مدافع حرم زینب س:
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_یازدهم
کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی
دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم.
گریه ام گرفته بود،به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می
کردم،بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم،
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود، باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی
در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود.
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد، یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن
خداست، خدا... خدا ... خدا ...
انگار آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود.
****
دیگه هیچی برام مهم نبود،شبانه روز فقط مطالعه می کردم،هر کتابی که در مورد شیعه و
اهل سنت و شبهات بود رو خوندم، مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی، و تمام مطالب
رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی،بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه
و سنی می خوام، هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده
کرده بودم، اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من،
فقط یه جمله گفت:
_ همزمان مناظره می کنی؟
***
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم، هر کدوم دو ساعت!
یعنی شش ساعت پشت سر هم.!
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می
کردم، به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش
می کردم غذا نخوردم.
بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما
آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
مدافع حرم زینب س: #رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_یازدهم کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_دوازدهم
.
بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما
آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد...
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سروم
کشید. و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم، با مغز رفتم وسط کاشی ها و
جانانه بخیه خوردم، و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن.
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه
و امانت گرفتن کتاب رو ندارم، اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره.
****
تقریبا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم،
حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم.
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد، شده بود مثل
پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه.
حالت ها، توجه و نگرانیش برای
من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد.
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید، از یک طرف به شدت کنجکاو بودم
شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم، از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک
و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد.
این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در.این مراسم، باعث شک بقیه بشه .
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم، هر چه باداباد.
دو شب اول، خودم
رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم، موقعی
که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم، همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می
کردند، سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود، خیلی
از دست خودم عصبانی شدم، می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که
به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود.
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_دوازدهم . بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا می
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_سیزدهم
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم،
هر شب یک سخنران و مداح،با غذای مختصر حسینیه، بدون خونریزی و قمه زنی.
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع
توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم، سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی
رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم.
بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع
وهابی ها نمی رفتم.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره حضرت علی اصغر،اون شب، یک بار دیگه آرامشم
طوفانی شد.
خودم تازه عمو شده بودم،هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم
اقازاده علی اصغر فقط شش ماهه بود، فقط شش ماه.
حتی یک لحظه از فکر حضرت علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم، من هم عمو بودم، فقط
با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید، این جنایتی بود که با
هیچ چیز قابل توجیه نبود.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود، بی رمق گوشه سالن نشسته بودم،هر لحظه
که می گذشت، میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو
از تک تک سلول هام بیرون می کشه، این اولین احساس مشترک من با اونها بود.
اون شب، من جان می دادم، دیگران گریه می کردند.
****
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود،تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری -
اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد.
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام،
اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود، سخنرانی شیخ احمد
حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد.
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای
که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_سیزدهم همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم، هر شب یک س
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_چهاردهم
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای
که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه، اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم،ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم،گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز
طول می کشید.
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد، در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی
نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم، حوصله خودم رو هم نداشتم، کتاب هام رو جمع
کردم، حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه.
من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم،
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم، من که هیچ چیز
جلودارم نبود، حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم، هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ
حسی برای تکان خوردن نداشتم، دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم.
خبر افسردگیم همه جا پیچید، بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت، تا اینکه
اون صبح جمعه از راه رسید.
****
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ، پتو رو کشیدم روی سرم
و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم.
حدود ساعت پنج بود،چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم
و گفت:
_پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون.
با ناراحتی گفتم:
_برو بزار بخوابم، حوصله ندارم.
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد،دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون.
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم،هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی
نرسید، به زور من رو با خودشون بردن.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم،با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم، می
خواستم برگردم، دوباره جلوم رو گرفتن.
حالم خراب بود،دیگه هیچی برام مهم نبود،سرشون داد زدم که:
_ ولم کنید ،چرا به زور
منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم، من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم.
همه این بلاها از اینجا شروع شد،از همین نقطه،از همین حرم، اگر اون روز پام رو اینجا
نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود، بیچاره ام کردید، دیوونه ام کردید، ولم کنید.
دوستم برگشت و گفت:
_امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده.
اینو گفت و دوباره دستم رو محکم کشید...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_چهاردهم کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که ب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_پانزدهم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم، یه گوشه خودمو ول کردم
و تکیه دادم به دیوار، دعای ندبه شروع شد.
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر، شروع شد و ادامه پیدا کرد، پله پله جلو میومد و اهل
بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد.
شروع شد، تمام مطالبی که خوندم، توحید خدا، همزمان با حمد الهی، سیره و وقایع زندگی
پیامبر توی بخش نبوت، حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) .
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد، نبوت
پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین.
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب، ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید.
از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد، سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه
فشارش بیشتر می شد، دقیقه ها با سرعت سپری می شدند، دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم.
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد،
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن، اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود.
صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنها صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد، اونقدر آروم، که بدن بی حسم روی زمین افتاد.
چشم هام رو باز کردم، زمان زیادی گذشته بود، هنوز سرم گیج و سنگین بود، دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند، اما صداشون رو خط در میون می شنیدم.
یه کم اون طرف
تر بچه ها ایستاده بودند،نگرانی توی صورت شون موج می زد، اما من آرام بودم.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه، روی تخت دراز کشیدم، می تونستم همه حقایق رو جدای از
دروغ ها و تناقض ها ببینم، هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم،تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم، با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
باید انتخاب می کردم،این بار نه بدون فکر و کورکورانه، باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم، و خدا، یکی رو انتخاب می کردم.
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن، درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود، جنگی
که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر میشد.
**
همین طور که غرق فکر بودم، همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید.
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم، وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیرافتاده بودم،
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی، اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه،حالت
خراب بود و مدام بدتر می شدی،به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه.
دیشب خواب عجیبی دیدم، بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره، اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها
نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس.
من هم کربلایی شده بودم...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست