eitaa logo
شهدایی
365 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم نبی رحمت علیه السلام في كل العمل، لديك نوايا جيدة حتى للنوم والأعلاف در تمام کارها نیت صالح داشته باش حتی برای خواب و خوراک. بحار الانوار ج ٧۴ شهدایی [@Martyrs16]
✨رسول خدا(ص) گناه پی در پی، قلب💔 را می میراند. شهدایی [@Martyrs16]
14.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز اول وقت چه زمانیست؟🤔 ✨التماس د؏ــا✨ شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•🌴🌺 دنبال شہرتیم و پی اسم و رسم و نام غافل ازینکه فاطمه گمنام میخرد..!!🙃😇 شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊هر روز با یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا به خاطر دارم هنگامی که مهدی یک ساله بود به مریضی سختی دچار شد. من ایشان را به دکتر بردم و دکتر ها او را جواب کردند. در آن موقع خیلی ناامید شدم و به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل شدم و با خود عهد کردم که اگر ایشان شفا یابند آشی به نام فاطمه زهرا در بین مردم تقسیم کنم. سر انجام با توسل به فاطمه زهرا شفا پیدا کرد و من هم به عهد خود وفا کردم و خداوند این افتخار را نصیب من کرد تا ایشان در سن نوجوانی همچون خانم فاطمه زهرا (س) شربت شهادت را نوشید. شهید مهدی‌ سخدری‌ منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان بـ وقتـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @Martyrs16
🕊هر روز با یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا اگر کسی در منزل از دیگری بدگویی میکرد با عکس العمل فوری پدرم متوقف میشد وحرفش را نیمه تمام میگذاشت چون پدرم در خانه نه داد میزدند و نه عصبانی میشدند. حداکثر حالت عصبانی ایشان این بود که چهره ایشان از شدت ناراحتی قرمز میشد. ما وقتی به چهره برافروخته ایشان نگاه میکردیم حساب کار دستمان می آمد. کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص72 بـ وقتـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @Martyrs16
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_چهارم یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم، و شروع کردم
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند . جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند، رفتم سمت منبر، چند لحظه چشم هام رو بستم، دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم. _بسم اللهالرحمن الرحیم، سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت، سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق،سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد، سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان، و اما بعد... سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید. **** برگشتم خونه،هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: _شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: _خدایا! منو ببخش،فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم، این نتیجه غرور منه. در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست. بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل،چند لحظه صبر کردم، رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم. خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم،هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود، همون طور که سرم پایین بود گفتم: _دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو بایدبوسید، نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم، اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد. _مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق. هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که: _علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم.... ... 🔴
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_پنجم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، م
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که: _علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم. با خنده گفتم: _خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا. اینو که گفتم با عصبانیت گفت: _می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ،فکر کردی از پسشون برمیای؟ اگه یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن. ولو شدم روی تخت،می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام. چشم هام رو بستم و گفتم: _خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم،راضیم به رضای تو. خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم. **** زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن، جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت، راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود. از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه، غسل شهادت کردم،لباس سفید پوشیدم ،دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم. ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم، دنبال آدرس راه افتادم، از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد، گم شده بودم. نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم، این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد. خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم، نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود. توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید، حسابی تعجب کردم، با اشتیاق فراوانی گفت: _ من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم، تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد،جواب هاتون فوق العاده بود. اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه.... ... 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا