🔅#پندانه
✍️ اختلافنظرهای کوچک را بزرگ نکنید
🔹قورباغه به کانگورو گفت:
من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر باهم ازدواج کنیم بچهمان میتواند از روی کوهها یک فرسنگ بپرد و ما میتوانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
🔸کانگورو گفت:
عزیزم، چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم اما بهتر است اسم بچهمان را بگذاریم: «کانباغه».
🔹هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
🔸در آخر قورباغه گفت:
برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه».
اصلا من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم.
🔹کانگورو گفت:
بهتر.
🔸قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت.
🔹آنها هیچوقت ازدواج نکردند. بچهای هم نداشتند که بتواند از کوهها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
💢 نگذارید پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلافنظرهای کوچک شود.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ انتظار روزهای آینده، لذت امروز را از یادت نبرد
🔹برگهای کاهو را یکییکی جدا میکرد تا به ته آن برسد.
🔸با خود میگفت:
حتما آخرش خیلی خوشمزهتر است.
🔹وقتی به آخرش رسید با کمال تعجب متوجه شد که مزهای غیر از همان مزه کاهو در ته این میوه نیست!
💢 در زندگی نیز گاهی خیالباف میشویم. آرزوهای دور و دراز باعث میشود بیندوزیم و بیندوزیم تا ببینیم در آینده چه لذتی دارد.
🔺این در حالی است که همین لحظاتی که در آن هستیم، سرنوشت ما را میسازد. باید به فکر آینده بود؛ ولی نه به قیمت نابودی و انتظارات بیهوده الان!
🔺سرنوشت ما همان کاهویی است که در حال کندن برگهای آن هستیم، بیآنکه مزه آن را بفهمیم.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ طعم شیرین هدیه
🔹روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
🔸آب بهقدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود، ببرد.
🔹مرد جوان پس از مسافرت چهارروزهاش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
🔸پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.
🔹مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
🔸اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
🔹شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت:
آب بسیار بدمزه است.
🔸ظاهرا آب بهعلت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
🔹شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گواراست؟
🔸استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی اما من خود هدیه را چشیدم.
🔹این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچچیز نمیتواند گواراتر از این باشد.
🆔 @Masaf
🔅 #پندانه
✍ همیشه بهانهای برای شکرگزاری هست
🔹حاجاکبر استادکار پدرم در جوانی بود. مردی بسیار مؤمن و صاحب سخاوت که زمین خانهای که ساکن آن هستیم، هدیه او به پدرم بود.
🔸اکنون حاجاکبر در پیری بر اثر بیماری دیابت دچار نابینایی شده است.
🔹عید نوروز برای عیددیدنی به زیارت او میرویم. در را که میزنیم دقایقی طول میکشد تا حاجاکبر دم در بیاید و در را بر روی ما باز کند.
🔸پدرم با دیدن چشمهای نابیناشده اربابش در سکوت اشک میریزد.
🔹ارباب متوجه میشود و میگوید:
هرگز بر من اشک مریز، من خدا را شاکرم که در اواخر عمرم بینایی خود را از دست دادهام و چه منتی بر من نهاد که من اکنون چهره فرزندانم را به یاد دارم.
🔸من رنگها را میشناسم. امروز نعمت خدا را فهمیدهام که نابینایان مادرزادی چه میکشند؟
🔹آری! انسان بخواهد شاکر باشد همیشه برای شکر خویش بهانهای دارد.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ دینی که در معرض خطر بود
🔹فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم.
🔸راننده بقیه پولم را که برگرداند، متوجه شدم ۲۰ پنس اضافهتر داده است!
🔹چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم:
آقا این را زیاد دادی.
🔸گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیادهشدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
آقا از شما ممنونم.
🔹پرسیدم:
بابت چی؟
🔸گفت:
میخواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
🔹با خودم شرط کردم اگر ۲٠ پنس را پس دادید، بیایم. انشاءالله فردا خدمت میرسیم!
🔸تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس میفروختم!
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ مثل یک مداد زندگی کن
🔹پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامهای مینوشت.
🔸بالاخره پرسید:
ماجرای کارهای خودمان را مینویسید؟ درباره من مینویسید؟
🔹پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخندزنان به نوهاش گفت:
درسته درباره تو مینویسم اما مهمتر از نوشتههایم مدادی است که با آن مینویسم.
میخواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی.
🔸پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید. پرسید:
اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیدهام.
🔹پدربزرگ پاسخ داد:
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد پنج خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی.
🔸صفت اول:
میتوانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند. اسم این دست خداست.
او همیشه باید تو را در مسیر ارادهاش حرکت دهد.
🔹صفت دوم:
گاهی باید از آنچه مینویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث میشود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر میشود.
🔸پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چراکه این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی.
🔹صفت سوم:
مداد همیشه اجازه میدهد برای پاککردن یک اشتباه از پاککن استفاده کنیم.
🔸بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگه داری مهم است.
🔹صفت چهارم:
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
🔸صفت پنجم:
همیشه اثری از خود بهجا میگذارد. بدان هر کار در زندگیات میکنی ردی بهجا میگذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که میکنی هوشیار باشی و بدانی چه میکنی.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ عجایب واقعی نعمتهاییست که خدا داده
🔹معلمی از دانشآموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند. دانشآموزان شروع به نوشتن کردند.
🔸معلم نوشتههای آنها را جمعآوری کرد. با آنکه همه جوابها یکی نبود اما بیشتر دانشآموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
🔺اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و...
🔹در میان نوشتهها کاغذ سفیدی نیز به چشم میخورد.
🔸معلم پرسید:
این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
🔹یکی از دانشآموزان دست خود را بالا برد.
🔸معلم پرسید:
دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
🔹دخترک جواب داد:
عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمیتوانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
🔸معلم گفت:
بسیارخب، هرچه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
🔹در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت:
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از لمسکردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساسکردن، خندیدن و عشقورزیدن.
🔸پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرورفت.
🔹اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند؛ آری، عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی میانگاریم.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ کمککردن به همدیگر دنیا را برایمان بهشت میکند
🔹مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید.
🔸فرشته به او گفت:
بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
🔹سپس هر دو باهم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده.
🔸هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیاربلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچکدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجه وحشتناکی بود.
🔹پس از چند لحظه فرشته گفت:
حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم.
🔸سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دستهبلند؛ اما آنجا همه شاد و سیر بودند.
🔹مرد گفت:
من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
🔸فرشته لبخندی زد و گفت:
ساده است، اینجا مردمی هستند که یاد گرفتهاند به یکدیگر غذا بدهند.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ الماس یا لبو؟
🔹همگی لبوفروشها را دیدهایم، فریاد میزنند:
لبو لبو...
🔸و همیشه هم سرشان شلوغ است و مشتریانشان زیاد.
🔹اما تا به حال الماسفروشی را ندیدهایم که فریاد بزند:
الماس الماس...
🔸آنها صبور هستند، مدتهای زیادی. حتی سالیان زیادی زمان میبرد تا الماس آنها بهفروش برود.
🔹چون هرکسی سراغ الماس نمیآید، کسانی خریدارش هستند که قدرش را میدانند، قیمتش را میپردازند و شیوه نگهداری از آن را بلد هستند.
🔸هیچوقت الماس برای اینکه دوروبرش شلوغ باشد و زود به فروش برود، لبو نمیشود.
🔹برای الماسشدن باید صبوری کرد، باید با تمام وجود تلاش کرد و باید خالص بود.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ آن باش که هستی
🔹شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسها آمد.
🔸طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم ها زدند.
🔹شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او برمیگرداندند.
🔸شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت میكردى، نه منقار طاووسها بر بدنت فرود میآمد و نه نفرت همجنسان خود را برمیانگیختى.
💢 آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوعتر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازهی بود باید نمود.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ قطرهقطره جمع گردد وانگهی دریا شود
🔹ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺟﻬﺖ ﻋﻘﺪ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭼﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ.
🔸ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭘﮑﻦ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻏﺬﺍیی ﭼﯿﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ.
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﻨﺪ، ﺩﯾﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻣﻦ سهوا ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﻡ.
🔹ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﺞﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ سوال ﮐﺮﺩﻡ، ﮔﻔﺖ:
ﮐﺸﻮﺭ ﻣﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﻋﺪﺩ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﮐﻨﯿﻢ، ﺣﺠﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﻭﺭﺭﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔹ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﮔﺬﺭﺩ.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ قدردان زحمات پدر و مادرت باش
🔹دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت:
بهشرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید.
🔸آن جوان در کار خود ماند و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت گفت:
در سن یکسالگی پدرم از دنیا رفت و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانههای مردم رخت و لباس میشست.
🔹حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالتزده کرده است. بهنظرتان چهکار کنم؟!
🔸استاد به او گفت:
از تو خواستهای دارم؛ به منزل برو و دست مادرت را بشور. فردا نزد من بیا تا بگویم چهکار کنی.
🔹جوان به منزل رفت و این کار را کرد. با حوصله دستان مادرش را در حالی که اشک بر روی گونههایش سرازیر شده بود، شست.
🔸اولین بار بود دستان مادرش را در حالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بود، میدید، طوری که وقتی آب روی دستانش میریخت از درد به لرز میافتاد.
🔹پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را نشانم دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم، چون او زندگیاش را برای آینده من تباه کرده است.
☑️ @Masaf