🔅#پندانه
✍ پندهای یک پدر به پسرش
🔹منتظر هیچ دستی در هیچجای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند).
🔸زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند بهراحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش).
🔹به کسانی که پشتسرت حرف میزنند بیاعتنا باش، آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشتسرت (گذشت داشته باش).
🔸گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد. اصرار به برگشتنش نکن. پشیمان خواهی شد. خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن.
🔹عمر من ۸۰سال است ولی مثل ۸ دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد. در این دقیقههای کم کسی را از خودت ناراحت نکن.
🔸قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشتههایت را پیش خدا گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و داشتههایت را شاکر باش.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ از تو حرکت از خدا برکت
🔹مرد جوان فقیر و گرسنهای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و به گروهی از ماهیگیران و سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
🔸با خود گفت:
کاش من هم یک عالمه از این ماهیها داشتم. آنوقت آنها را میفروختم و لباس و غذا میخریدم.
🔹یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی، به تو میدهم.
🔸این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
🔹مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهیها مرتب طعمه را گاز میزدند و یکی پس از دیگری به دام میافتادند.
🔸طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
🔹مرد مسنتر وقتی برگشت، گفت:
همه ماهیها را بردار و برو. اما میخواهم نصیحتی به تو بکنم؛ دفعه بعد که محتاج بودی وقت خودت را با خیالبافی تلف نکن.
🔸قلاب خودت را بنداز تا زندگیات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهیداشتن تور ما را پر از ماهی نمیکند.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ قانون کامیون حمل زباله
🔹روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی میکردیم که ناگهان یک ماشین از محل پارک پرید وسط جاده درست جلوی ما.
🔸راننده تاکسی من محکم ترمز گرفت، طوری که سرش با فرمون برخورد کرد. ماشین سُر خورد، ولی نهایتاً به فاصله چند سانتیمتر از اون ماشین متوقف شد!
🔹ناگهان راننده اون ماشین سرش رو بیرون آورد و شروع کرد به فحاشی و فریادزدن به طرف ما.
🔸اما راننده تاکسی من فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد وخیلی دوستانه برخورد کرد.
🔹با تعجب ازش پرسیدم:
چرا شما این رفتار رو کردین؟! مرتیکه نزدیک بود ماشین رو از بین ببره و ما رو به کشتن بده.
🔸اینجا بود که راننده تاکسی درسی رو به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و نخواهم کرد: «قانون کامیون حمل زباله».
🔹اون توضیح داد:
خیلی از آدما مثل کامیونهای حمل زباله هستن. وجود اونا، سرشار از آشغال، ناکامی و خشم و پُر از ناامیدیه.
🔸وقتی آشغال در اعماق وجودشون تلنبار میشه، دنبال جایی میگردن تا اون رو تخلیه کنن و گاهی اوقات ممکنه روی شما خالی کنن. به خودتون نگیرین. فقط لبخند بزنین، دست تکون بدین و براشون آرزوی خیر کنین و برین.
🔹آشغالهای اونا رو نگیرین تا مجبور نشین روی بقیه اطرافیانتون تو منزل، سرکار یا توی خیابون پخش کنید.
🔸حرف آخر اینه که افراد موفق اجازه نمیدن کامیونهای آشغال دیگران، روز قشنگشون رو خراب کنه و باعث ناراحتی اونها بشه.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ نجسترین چیزها
🔹روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟!
🔸برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند.
🔹پادشاه میگوید تمام تاجوتخت خود را به کسی که جواب را بداند، میبخشد.
🔸وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرسوجو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است.
🔹عازم دیار خود میشود. در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت.
🔸بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر میگوید:
من جواب را میدانم اما یک شرط دارد.
🔹وزیر نشنیده شرط را میپذیرد. چوپان هم میگوید:
تو باید مدفوع خودت را بخوری.
🔸وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید:
تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای، غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانعکنندهای نشنیدی من را بکش.
🔹خلاصه وزیر بهخاطر رسیدن به تاجوتخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد.
🔸سپس چوپان به او میگوید:
کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو بهخاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی، نجسترین است بخوری!
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ هر رابطهای یه درسی بهت میده
🔹هیچکس بهطور تصادفی در مسیر شما قرار نمیگیرد!
🔸حتی اگه جدایی رو تجربه کردی باز هم باید بدونی که اون شخص بهطور اتفاقی در مسیرت قرار نگرفته، تو قرار بوده درسهایی رو از اون رابطه یاد بگیری و روحت صیقل پیدا کنه.
🔹پس بهجای ناراحتی از زاویه درست نگاه کن و تجربیاتت رو مثل یک گنج زیر بغلت بزن و سعی کن ازشون درس بگیری.
🔸توی روابط بعدی اشتباهاتت رو تکرار نکن تا در ماتریکس و چرخههای تکرارشون گیر نیفتی.
🔹تمام چیزهایی که تجربه کردی، دارن تو رو برای فردای بهتری آماده میکنن که لایقش هستی!
🆔 @Masaf
🔅#پيامبر_اکرم صلىالله عليه وآله:
✍️ الظَّفَرُ بِالجَزمِ و الحَزمِ؛
💠 پيروزى، در گرو اراده قاطع و دورانديشى است.
📚 ميزانالحكمه، ج۶، ص۵۲۶
#حدیث_روز
✅ صفحات رسمی استاد رائفیپور و مؤسسه مصاف👇
🔗 تلگرام | ایتا | سروش | اینستاگرام | توییتر🔅#پندانه
✍ جوابی که درست بود
🔹معلمی به یک پسر هفتساله ریاضی درس میداد.
🔸یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد.
🔹از پسر پرسید:
اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟
🔸پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت:
۴ تا!
🔹معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. با ناامیدی با خود فکر کرد:
شاید بچه درست گوش نکرده باشه.
🔸او به پسر گفت:
پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟
🔹پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود.
🔸این بار با شک و تردید جواب داد:
چهار.
🔹یأس بر صورت معلم باقی ماند. او بهخاطر آورد که پسرک توتفرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند.
🔸معلم با این فکر، مشتاق و هیجانزده از پسر پرسید:
اگر من یک توتفرنگی و یک توتفرنگی دیگه و یک توتفرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توتفرنگی داری؟
🔹پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد، دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت:
سه؟
🔸معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید:
حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟
🔹پسر بدون مکث جواب داد:
چهار!
🔸معلم ماتومبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید:
چرا چهار سیب؟
🔹پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت:
آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.
💢 وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ در لحظه زندگی کن
🔹چند نفری که در جستوجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:
استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و خیلی آرام و خشنود به نظر میرسی. لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
🔸استاد گفت:
بسیار ساده است. من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم.
🔹آن چند نفر دلخور شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته.
🔸گفتند:
تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم، پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
🔹استاد به آنها گفت:
زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید. زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید. زمانی که دارید میروید، به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.
🔸فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید. به این علت است که از لحظههایتان لذت واقعی نمیبرید. همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکردهاید یا نمیکنید.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ تو فقط زندگی کن
🔹اگه ازم بپرسین بزرگترین تجربه زندگیات چیه؟ میگم یاد گرفتم تو کار خدا دخالت نکنم!
▪️شدنی میشه؛
▫️نشدنی نمیشه؛
▪️موندنی میمونه؛
▫️رفتنی میره؛
▪️اونی که حرف ناحق زده پس میده؛
▫️اونی که دل شکونده پس میده؛
▪️اونی که تهمت زده پس میده؛
▫️اونی که خواسته خراب کنه خراب میشه.
🔸تو فقط زندگی کن! نفرین نکن، آه و ناله نکن، فقط بگذر و زندگی کن.
🔹اونی که اون بالا نشسته خودش همه چیو
درست میکنه.
🔸یه باد هم میفرسته آمار همه کسایی که
دلتو شکستن به گوشِت میرسونه.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ اعمال انسان تنها چیزی است که پس از مرگ بهدردش خواهند خورد
🔹شخصی به پسرش وصیت کرد پس از مرگم جوراب کهنهای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد.
🔸وقتی پدرش فوت کرد، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت:
طبق اساس دین ما، نمیتوان چیزی بهجز کفن تن میت کرد.
🔹ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بهجای آورند.
🔸سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سرانجام به مناقشه انجامید.
🔹در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد.
🔸پسر نامه را باز کرد. معلوم شد وصیتنامه پدرش است. پس با صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی که با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم؟
🔹یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد. هوشیار باش. به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد.
🔸پس تلاش کن از داراییای که برایت گذاشتهام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادهگان را بگیری، زیرا یگانهچیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
🆔 @Masaf