🔆 #پندانه
✍ طمع، عزت را از انسان میگیرد
🔹عارف معروفی به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
🔸کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن كودكان بود.
🔹دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
🔸در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست.
🔹آن كودک گفت:
اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
🔸آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد.
🔹بار دیگر بانگ میكرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
🔸عارف در آنان مینگریست و میگریست.
🔹كسی از او پرسید:
ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شدهای؟
🔸عارف گفت:
نگاه كنید كه طمعكاری به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ زندگی به همین آسانی دارد میگذرد
🔹زندگیست دیگر، همیشه که همه رنگهایش جور نیست، همه سازهایش کوک نیست.
🔸باید یاد گرفت با هر سازش رقصید، حتی با ناکوکترین ناکوکش.
🔹اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن، حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمیگردد، به فرصتهایی که مثل باد میآیند و میروند و همیشگی نیستند.
🔸به این سالها که بهسرعت برق گذشتند، به جوانی که رفت، میانسالی که میرود.
🔹حواست باشد به کوتاهی زندگی، به تابستانی که رفت و پاییزی که دارد تمام میشود کمکم، ریزریز، آرامآرام، نمنمک.
🔸ابرهای آسمان زندگی گاهی میبارد گاهی هم صاف است، بدون ابر بدون بارندگی.
🔹زندگی به همین آسانی میگذرد. هر جور که باشی میگذرد، روزها را دریاب.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ الهی ما را جز به خودت محتاج دیگران نکن
🔹ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ایستاد و تماشا کرد.
🔸ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
▪️ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ:
ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ!
▫️ﻣﺎﺩﺭ:
ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ!
▪️ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟!
▫️ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧوﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎسای ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ،
ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ.
▪️ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، شبه ﻣﺎﺩﺭ.
🔹ﻫﺮ ﭼه ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ. عارف ﭘﯿﺶ رفت و ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩ:
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ. ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
🔹عارف گفت:
ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭو چرا ﺭﺍﻩ نمیدی؟
🔸مادر ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎد خوﻧﻪ.
🔹عارف ﺑﻪ ﺑﭽﻪ گفت:
ﻗﻮﻝ میدی ﺩﻳﮕﻪ شبا ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎی خوﻧﻪ و ﻟﺒﺎستو ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
🔸بچه ﮔﻔﺖ:
بله.
🔹عارف گفت:
ﺑﺮﻭ ﺧوﻧﻪ.
🔸ﺻﺒﺢ ﮐﻪ عارف ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ!
🔹ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ.
🔸ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﻢ ﺧوﻧﻪتوﻥ؟
🔹ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ نمیده، ﺧﻮﺩﻡ ﺭو ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ میده!
🔸ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎم ﺧوﻧﻪتوﻥ؟
🔹ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ میخوای ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟!
🔸ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ به ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ نبرد! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪشان.
🔹ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ. چهکار ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍه دیگری ﻧﺪﺍﺭد! ﻫﺮ چه ﺩﺭ ﺯﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ.
🔸ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻی ﭘﺸﺖﺑﺎﻡ و ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ! ﺑﭽﻪ هم ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ میکند. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ، ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!
🔹ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭستش ﺩﺍﺭد! چهکارش کند ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ نمیشود.
🔸ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍشت و ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪﺯﺩن!
🔹ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ و ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ. ﺧﺎﮎ ﻭ گل ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ.
▪️وقتی ﺑﭽﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﺩﺭ؟
▫️ﺟﺎنم.
▪️ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
▫️ﭼﯽ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!
▪️مادرجان، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ اوﻣﺪﻡ خوﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭو بهروم ﻧﺒﻨﺪ!
▫️ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ خوﻧﻪ؛ خوﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
🔹خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ نبند؛ وقتی ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎکﺑﺎﺯﯼ!
🔸ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ.
🔹ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ!
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ هیچگاه لجبازی نکنید
🔹هیزمشکن فقیری به جنگل رفت. درختی را قطع کرد و آنها را جمع کرد و محکم بست. سپس آنها را روی پشتش گذاشت و بهطرف شهر راه افتاد تا بفروشد.
🔸چوبها خیلی سنگین بود و مرد میترسید که چوبها به مردمی که در خیابان راه میروند برخورد کند. برای همین با صدای بلند میگفت: «مواظب باشید، مواظب باشید.»
🔹عابران که صدای هشدار هیزمشکن را میشنیدند از او فاصله میگرفتند تا چوبها به آنها نخورد.
🔸در بین راه مرد لجبازی صدای هیزمشکن را شنید اما از سر راه کنار رفت. در همین حین یکی از چوبها به پالتوی مرد گیر کرد و آن را پاره کرد.
🔹مرد عصبانی شد و بر سر هیزمشکن فریاد کشید.
🔸آنها پیش قاضی رفتند تا خسارتی که هیزمشکن به مرد لجباز وارد کرده را از او بگیرد.
🔹جلوی قاضی ایستادند. قاضی از هیزمشکن سوالی کرد اما هیزمشکن هیچ جوابی نداد. قاضی چند بار پرسید اما هیزمشکن هیچ حرفی نزد.
🔸قاضی از مرد پرسید:
آیا هیزمشکن کرولال است؟
🔹مرد لجباز پاسخ داد:
جناب قاضی این مرد کاملاً زبان سالمی دارد و میتواند بهدرستی سخن بگوید.
🔸قاضی پرسید:
شما از کجا میدانید که این فرد میتواند بهدرستی سخن بگوید؟
🔹مرد لجباز گفت:
این مرد در خیابان بر سر مردم فریاد میزد که بروید کنار بروید کنار.
🔸قاضی خندید و متوجه شد که لجبازی مرد بوده که پالتوی وی را خراب کرده و مرد هیزمشکن بیگناه است.
💢 هیچگاه لجبازی نکنید زیرا علیه خودتان میشود و اگر کسی علیه شما لجبازی کرد صبر پیشه کنید.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ مراقب باش بنده مال دنیا نشوی
🔹روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بندهای نزد خردمندی فرستاد.
🔸خلیفه به غلام گفت:
اگر وی این از تو بستاند، آزادی.
🔹غلام کیسه را نزد شخص آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
🔸غلام گفت:
آن را بپذیر که آزادی من در آن است.
🔹خردمند پاسخ داد:
بله، ولی بندگی من در آن است.
💢 گاهی ثروتهای مادی آدمی را چنان بنده خود میکند که او را از بندگی خدا خارج میسازد.
✅ @Masaf
🔅#پندانه
✍ بر اشتباهت اصرار نکن
🔹شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
🔸او چاهی داشت پر از آب زلال که زندگیاش بهراحتی میگذشت.
🔹بقیه اهالی صحرا بهعلت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشکنشدنی دارد.
🔸یک روز بهصورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل چاه افتاد. صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
🔹چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد. از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگریزهای را داخل چاه انداخت.
🔸کمکم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگریزهها چاه به مشکلی برنمیخورد.
🔹مدتی گذشت و کار هرروزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگریزههای کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
🔸دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
💢 تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم
🔹یکی از تفنگداران در زمان مشروطه در خاطراتش میگوید:
🔸من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.
🔹اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
🔸از قرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم که کودکی در بغل داشت. کودک از فرط گرسنگی بهسمت بوته علفی رفت و بهدلیل ضعف شدید بوته را با خاک و ریشه خورد.
🔹با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به تو.
🔸اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم.
🔹آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ از کدام زاویه نگاه میکنی؟
🔹مردی داخل چالهای افتاد و بسيار دردش آمد.
▫️یک روحانی او را دید و گفت:
حتماْ گناهی انجام دادهای.
▪️یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
▫️یک روزنامهنگار درمورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
▪️یک یوگيست به او گفت:
این چاله و همچنين درد فقط در ذهن تو هستند و در واقعيت وجود ندارند!
▫️یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
▪️یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
▫️یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدرومادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند، پيدا کند!
▪️یک تقویتکننده فکر او را نصيحت کرد:
خواستن توانستن است!
▫️یک فرد خوشبين به او گفت:
ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی!
🔸سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و از چاله بيرون آورد.
💢 آنکه میتواند انجام میدهد و آنکه نمیتواند انتقاد میکند.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ صدای درون فرزندت را تقویت کن
🔹وقتی بچه بودم کار اشتباهی که میکردم، مادرم میگفت:
اشکال نداره. حالا چیکار کنیم تا درست بشه؟
🔸اما مادر دوستم بهش میگفت:
خاک بر سرت. یه کار درست نمیتونی انجام بدی.
🔹امروز هر دو بزرگسال و بالغیم. وقتی اتفاق بدی میفته اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که خب چیکار کنم؟ و با حداقل اضطراب و عصبانیت مشکل رو حل میکنم.
🔸اما دوستم موقع مواجهشدن با اتفاقات بد عصبانی میشه و میگه:
خاک بر سر من که نمیتونم یه کار درست انجام بدم، چرا من اینقدر بدبختم؟
🔹حرفای امروز ما و احساسی که به فرزندمان میدهیم تبدیل به صدای درونی فرزندمان خواهد شد.
🔸مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به فرزندانمان میدهیم.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ زندگیکردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود
🔹بزرگی میگفت:
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب میآورند، شما اول برای کناریتان برمیدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید.
🔸دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند.
🔹ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را از جلوی شما برمیدارد و آن را به طرف نفر بعد میبرد.
🔸نعمتهای خدا نیز اینطور است؛ با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ فتوکپی نباشید
🔹خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشت همدیگر. خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید!
🔸باور کنید چیزی که هستید، بهترین حالتی است که میتوانید باشید.
🔹بعضیها ساکتشان دلنشین است، بعضیها پرحرفشان.
🔸بعضیها با چشموموی سیاه زیبا هستند، بعضیها با چشمان رنگی و موی بلوند.
🔹بعضیها با شیطنت دل میبرند، بعضی با نجابت.
🔸جذابیت هرکس منحصر به خودش است! باور کنید رفتار و خصوصیاتِ تقلیدشده و مصنوعی، شخصیتتان را خراب میکند.
🔹تا میتوانید خودتان باشید.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ چه شد که مردم فقیرتر شدند؟
🔹روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیبفروش را شنید که فریاد میزد:
سیب بخرید! سیب!
🔸پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه بازار است.
🔹دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت:
۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
🔸وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔹دستیار وزیر، فرمانده قصر را صدا زد و گفت:
این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔸فرمانده قصر، افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔹افسر عسکر پیرهدار را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔸عسکر دنبال مرد دستفروش رفت و یقهاش را گرفت و گفت:
چرا اینقدر سروصدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشت خواب عالیجناب را آشفته کردهای. اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم.
🔹مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانیکردن من بگذرید!
🔸عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا.
🔹افسر سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!
🔸فرمانده سیبها را به دستیار وزیر داد و گفت:
این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!
🔹دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!
🔸وزیر نزد پادشاه رفت و گفت:
این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
💢 پادشاه پیش خود فکر کرد که مردم واقعا در قلمروی تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که دهقانش یک عدد سیب را به یک سکه طلا میفروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرند! پس بهتر است ماليات را افزايش دهد و خزانه قصر را پر تر سازد.
🔺در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایهدارتر.
🆔 @Masaf