eitaa logo
موسسه مصاف
259.2هزار دنبال‌کننده
63.6هزار عکس
41.1هزار ویدیو
1.3هزار فایل
✅ کانال رسمی استاد رائفی‌پور و مؤسسه مصاف 📲 ارتباط با موسسه از طریق سامانه مصاف من👇 my.masaf.ir/r/eitaa 🌐 سایت👇 Masaf.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ طمع، عزت را از انسان می‌گیرد 🔹عارف معروفی به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. 🔸کودکان در آن مسجد درس می‌خواندند و وقت نان‌خوردن كودكان بود. 🔹دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. 🔸در زنبیل پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست. 🔹آن كودک گفت: اگر خواهی كه پاره‌ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. 🔸آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بدو داد. 🔹بار دیگر بانگ می‌كرد و پاره‌ای دیگر می‌گرفت. همچنین بانگ می‌كرد و حلوا می‌گرفت. 🔸عارف در آنان می‌نگریست و می‌گریست. 🔹كسی از او پرسید: ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شده‌ای؟ 🔸عارف گفت: نگاه كنید كه طمع‌كاری به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت می‌كرد و طمع از حلوای او برمی‌داشت، سگ همچون خویشتنی نمی‌شد. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ زندگی به همین آسانی دارد می‌گذرد 🔹زندگی‌ست دیگر، همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست، همه سازهایش کوک نیست. 🔸باید یاد گرفت با هر سازش رقصید، حتی با ناکوک‌ترین ناکوکش. 🔹اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن، حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی‌گردد، به فرصت‌هایی که مثل باد می‌آیند و می‌روند و همیشگی نیستند. 🔸به این سال‌ها که به‌سرعت برق گذشتند، به جوانی که رفت، میانسالی که می‌رود. 🔹حواست باشد به کوتاهی زندگی، به تابستانی که رفت و پاییزی که دارد تمام می‌شود کم‌کم، ریزریز، آرام‌آرام، نم‌نمک. 🔸ابرهای آسمان زندگی گاهی می‌بارد گاهی هم صاف است، بدون ابر بدون بارندگی. 🔹زندگی به همین آسانی می‌گذرد. هر جور که باشی می‌گذرد، روزها را دریاب. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ الهی ما را جز به خودت محتاج دیگران نکن 🔹ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ایستاد و تماشا کرد. 🔸ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ▪️ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ! ▫️ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ! ▪️ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟! ▫️ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧوﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎسای ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ. ▪️ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، شبه ﻣﺎﺩﺭ. 🔹ﻫﺮ ﭼه ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ. عارف ﭘﯿﺶ رفت و ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭو ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ. ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ. 🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. 🔹عارف گفت: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭو چرا ﺭﺍﻩ نمی‌دی؟ 🔸مادر ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎد خوﻧﻪ. 🔹عارف ﺑﻪ ﺑﭽﻪ گفت: ﻗﻮﻝ می‌دی ﺩﻳﮕﻪ شبا ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎی خوﻧﻪ و ﻟﺒﺎستو ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟ 🔸بچه ﮔﻔﺖ: بله. 🔹عارف گفت: ﺑﺮﻭ ﺧوﻧﻪ. 🔸ﺻﺒﺢ ﮐﻪ عارف ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪ و ﺩﯾﺪ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ! 🔹ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ. 🔸ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﻢ ﺧوﻧﻪتوﻥ؟ 🔹ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ نمی‌ده، ﺧﻮﺩﻡ ﺭو ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ می‌ده! 🔸ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎم ﺧوﻧﻪتوﻥ؟ 🔹ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ می‌خوای ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟! 🔸ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ به ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ نبرد! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ‌شان. 🔹ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ. چه‌کار ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍه دیگری ﻧﺪﺍﺭد! ﻫﺮ چه ﺩﺭ ﺯﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ! ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ. 🔸ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻی ﭘﺸﺖ‌ﺑﺎﻡ و ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ! ﺑﭽﻪ هم ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ، ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ! 🔹ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭستش ﺩﺍﺭد! چه‌کارش کند ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ نمی‌شود. 🔸ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍشت و ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ‌ﺯﺩن! 🔹ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ و ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ. ﺧﺎﮎ ﻭ گل ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ. ▪️وقتی ﺑﭽﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ؟ ▫️ﺟﺎنم. ▪️ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ▫️ﭼﯽ ﺭو ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟! ▪️مادرجان، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ اوﻣﺪﻡ خوﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭو به‌روم ﻧﺒﻨﺪ! ▫️ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ خوﻧﻪ؛ خوﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ! 🔹خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ نبند؛ وقتی ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎک‌ﺑﺎﺯﯼ! 🔸ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. 🔹ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ! 🆔 @Masaf
🔅 ✍ هیچ‌گاه لجبازی نکنید 🔹هیزم‌شکن فقیری به جنگل رفت. درختی را قطع کرد و آن‌ها را جمع کرد و محکم بست. سپس آن‌ها را روی پشتش گذاشت و به‌طرف شهر راه افتاد تا بفروشد. 🔸چوب‌ها خیلی سنگین بود و مرد می‌ترسید که چوب‌ها به مردمی که در خیابان راه می‌روند برخورد کند. برای همین با صدای بلند می‌گفت: «مواظب باشید، مواظب باشید.» 🔹عابران که صدای هشدار هیزم‌شکن را می‌شنیدند از او فاصله می‌گرفتند تا چوب‌ها به آن‌ها نخورد.  🔸در بین راه مرد لجبازی صدای هیزم‌شکن را شنید اما از سر راه کنار رفت. در همین حین یکی از چوب‌ها به پالتوی مرد گیر کرد و آن را پاره کرد. 🔹مرد عصبانی شد و بر سر هیزم‌شکن فریاد کشید. 🔸آن‌ها پیش قاضی رفتند تا خسارتی که هیزم‌شکن به مرد لجباز وارد کرده را از او بگیرد. 🔹جلوی قاضی ایستادند. قاضی از هیزم‌شکن سوالی کرد اما هیزم‌شکن هیچ جوابی نداد. قاضی چند بار پرسید اما هیزم‌شکن هیچ حرفی نزد. 🔸قاضی از مرد پرسید: آیا هیزم‌شکن کرولال است؟ 🔹مرد لجباز پاسخ داد: جناب قاضی این مرد کاملاً زبان سالمی دارد و می‌تواند به‌درستی سخن بگوید. 🔸قاضی پرسید: شما از کجا می‌دانید که این فرد می‌تواند به‌درستی سخن بگوید؟ 🔹مرد لجباز گفت: این مرد در خیابان بر سر مردم فریاد می‌زد که بروید کنار بروید کنار. 🔸قاضی خندید و متوجه شد که لجبازی مرد بوده که پالتوی وی را خراب کرده و مرد هیزم‌شکن بی‌گناه است. 💢 هیچ‌گاه لجبازی نکنید زیرا علیه خودتان می‌شود و اگر کسی علیه شما لجبازی کرد صبر پیشه کنید. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ مراقب باش بنده مال دنیا نشوی 🔹روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده‌ای نزد خردمندی فرستاد. 🔸خلیفه به غلام گفت: اگر وی این از تو بستاند، آزادی. 🔹غلام کیسه را نزد شخص آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت. 🔸غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است. 🔹خردمند پاسخ داد: بله، ولی بندگی من در آن است. 💢 گاهی ثروت‌های مادی آدمی را چنان بنده خود می‌کند که او را از بندگی خدا خارج می‌سازد. ✅ @Masaf
🔅 ✍ بر اشتباهت اصرار نکن 🔹شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می‌کرد. 🔸او چاهی داشت پر از آب زلال که زندگی‌اش به‌راحتی می‌گذشت. 🔹بقیه اهالی صحرا به‌علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک‌نشدنی دارد. 🔸یک روز به‌صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل چاه افتاد. صدای سقوط سنگ‌ریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. 🔹چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد. از روی کنجکاوی این‌بار خودش سنگ‌ریزه‌ای را داخل چاه انداخت. 🔸کم‌کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ‌ریزه‌ها چاه به مشکلی برنمی‌خورد. 🔹مدتی گذشت و کار هرروزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ‌ریزه‌های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. 🔸دیگر نه صدایی از چاه شنیده می‌شد و نه آبی در کار بود. 💢 تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آن‌ها به شکست بزرگی ختم خواهد شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @Masaf
🔅 ✍ خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم 🔹یکی از تفنگداران در زمان مشروطه در خاطراتش می‌گوید: 🔸من هیچ‌وقت گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران شکست می‌خورد. 🔹اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. 🔸از قرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم که کودکی در بغل داشت. کودک از فرط گرسنگی به‌سمت بوته علفی رفت و به‌دلیل ضعف شدید بوته را با خاک و ریشه خورد. 🔹با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می‌دهد و می‌گوید لعنت به تو. 🔸اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: اشکالی ندارد فرزندم، خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم. 🔹آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ از کدام زاویه نگاه می‌کنی؟ 🔹مردی داخل چاله‌ای افتاد و بسيار دردش آمد. ▫️یک روحانی او را دید و گفت: حتماْ گناهی انجام داده‌ای. ▪️یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! ▫️یک روزنامه‌نگار درمورد دردهایش با او مصاحبه کرد! ▪️یک یوگيست به او گفت: این چاله و همچنين درد فقط در ذهن تو هستند و در واقعيت وجود ندارند! ▫️یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت! ▪️یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! ▫️یک روان‌شناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدرومادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند، پيدا کند! ▪️یک تقویت‌کننده فکر او را نصيحت کرد: خواستن توانستن است! ▫️یک فرد خوش‌بين به او گفت: ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی! 🔸سپس فرد بی‌سوادی گذشت و دست او را گرفت و از چاله بيرون آورد. 💢 آنکه می‌تواند انجام می‌دهد و آنکه نمی‌تواند انتقاد می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ صدای درون فرزندت را تقویت کن 🔹وقتی بچه بودم کار اشتباهی که می‌کردم، مادرم می‌گفت: اشکال نداره. حالا چی‌کار کنیم تا درست بشه؟ 🔸اما مادر دوستم بهش می‌گفت: خاک بر سرت. یه کار درست نمی‌تونی انجام بدی. 🔹امروز هر دو بزرگسال و بالغیم. وقتی اتفاق بدی میفته اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که خب چیکار کنم؟ و با حداقل اضطراب و عصبانیت مشکل رو حل می‌کنم. 🔸اما دوستم موقع مواجه‌شدن با اتفاقات بد عصبانی می‌شه و می‌گه: خاک بر سر من که نمی‌تونم یه کار درست انجام بدم، چرا من این‌قدر بدبختم؟ 🔹حرفای امروز ما و احساسی که به فرزندمان می‌دهیم تبدیل به صدای درونی فرزندمان خواهد شد. 🔸مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به فرزندانمان می‌دهیم. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ زندگی‌کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود 🔹بزرگی می‌گفت: یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می‌آورند، شما اول برای کناری‌تان برمی‌دارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی می‌دهید. 🔸دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمی‌دارید سبد مقابل شما می‌ماند. 🔹ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را از جلوی شما برمی‌دارد و آن را به طرف نفر بعد می‌برد. 🔸نعمت‌های خدا نیز این‌طور است؛ با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ فتوکپی نباشید 🔹خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشت همدیگر. خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید! 🔸باور کنید چیزی که هستید، بهترین حالتی است که می‌توانید باشید. 🔹بعضی‌ها ساکتشان دلنشین است، بعضی‌ها پرحرفشان. 🔸بعضی‌ها با چشم‌وموی سیاه زیبا هستند، بعضی‌ها با چشمان رنگی و موی بلوند. 🔹بعضی‌ها با شیطنت دل می‌برند، بعضی با نجابت. 🔸جذابیت هرکس منحصر به خودش است! باور کنید رفتار و خصوصیاتِ تقلیدشده و مصنوعی، شخصیتتان را خراب می‌کند. 🔹تا می‌توانید خودتان باشید. ‎‌‌‎‌‌‍🆔 @Masaf
🔅 ✍ چه شد که مردم فقیرتر شدند؟ 🔹روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب‌فروش را شنید که فریاد می‌زد: سیب بخرید! سیب! 🔸پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ بازار است. 🔹دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! 🔸وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹دستیار وزیر، فرمانده قصر را صدا زد و گفت: این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸فرمانده قصر، افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹افسر عسکر پیره‌دار را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸عسکر دنبال مرد دست‌فروش رفت و یقه‌اش را گرفت و گفت: چرا این‌قدر سروصدا می‌کنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشت خواب عالی‌جناب را آشفته کرده‌ای. اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم. 🔹مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی‌کردن من بگذرید! 🔸عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا. 🔹افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا! 🔸فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت: این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا! 🔹دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت: این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا! 🔸وزیر نزد پادشاه رفت و گفت: این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! 💢 پادشاه پیش خود فکر کرد که مردم واقعا در قلمروی تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که دهقانش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می‌فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا می‌خرند! پس بهتر است ماليات را افزايش دهد و خزانه قصر را پر تر سازد. 🔺در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه‌دارتر. 🆔 @Masaf