eitaa logo
مشق عشق
230 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
40 فایل
" کانون فرهنگی هنری مشق عشق " ارتباط با مدیر کانال و ثبت نام کتابخوانی👇 @rahgozar3
مشاهده در ایتا
دانلود
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺یه سری پدر و مادر ها می‌خوان بچه های خوبی داشته باشن ولی به اعتقاداتش کاری ندارن. به نظرتون این درسته؟ به نتیجه میرسن؟ 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
مشق عشق
سلام به همه همراهان #مسابقه #کتابخوانی کتاب های فصل پاییز که مطالعه کردیم سه کتاب زیبا بود: سلام بر
وقت بخیر بزرگواران توجه بفرمایید که امروز آخرین مهلت ثبت نام برای خرید کتاب های فصل زمستان هست تا سفارش بدیم و اول دی ماه به دستمون برسه. پ.ن: خرید این کتاب ها هیچ نفع مالی برای کانون فرهنگی مشق عشق ندارد و حتی مبلغی هم فراهم کردیم تا خریداران با هزینه کمتری از بازار صاحب کتاب های خوب شوند 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
❓به نظرتون ماجرای این اشیاء گرون قیمت چیه؟ 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
🔹ماجرای هدایای پادشاه عربستان به رهبر انقلاب اسلامی ایران 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸فیلم کوتاه ۷۵ سال 🔺این فیلم که به مناسبت روز جهانی حقوق بشر توسط چند فلسطینی فعال فضای مجازی منتشر شده است، توسط عمر الرمال کارگردان جوان فلسطینی در اردن تولید شده ➕این ویدئو در کمتر از ۲۴ ساعت بیشتر از ۳۵ میلیون بار دیده شد 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
خودش آمد (قسمت اول) یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت : می خوای چه کار کنی ؟ گفت : می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد ، شما برین اون جا ، منم می رم دنبال قابله. یکی از زن های روستا هم  پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت ، رفت دنبال قابله. رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و « خدا ، خدا » می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن. خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه ، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن . قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟ یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه ، اسم خیلی خوبیه. قابله ، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد . گفت: بفرمایین ، اگه نخورین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون ، نمی خورم. مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم ، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه . همه مان نگران عبدالحسین بودیم ، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که ؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه. مادرم رفت توی حیاط . مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش . صداش را می شنیدم : خاله جان ! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری ؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته. تا بیاید تو ، مادرم یکریز پرخاش کرد . بالاخره توی اتاق ، عبدالحسین بهش گفت : قابله که دیگه اومد خاله ، به من چه کار داشتین ؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم . زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد . همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی ؟ چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرام تر شد ، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم. با صدای غم آلودی گفت : منم همین کارو می خواستم  بکنم ، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه ، اسمش رو فاطمه بگذارم . گفتم : راستی عبدالحسین ، ما چای ، میوه ، هر چی که آوردیم ، هیچی نخوردن. گفت : اونا چیزی نمی خواستن. بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت ، دور از چشم ما ها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد، پیش خودم می گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم ، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می برد یمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله . هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او ، گفت : نمی خواد. گفتم : آخه قابله باید باشه. با ناراحتی جواب می داد : قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام . آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد ، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که ان شاء الله خوبه ؟ گفتم : آره ، برای چی ؟ گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت ، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا. چشم هام گرد شده بود. گفتم : چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره. گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی ، نزدیک مادرت باشی بهتره . مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی. 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
مشق عشق
خودش آمد (قسمت اول) یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب .
خودش آمد (قسمت دوم) فاطمه نه ماهه شده بود ، اما به یک بچه دو ، سه ساله می مانست . هر کس می دیدش ، می گفت: ما شاء الله ! این چقدر خوشگله. صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش را گرفت. پرسیدم:  شما چرا برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی ، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، خیلی دوستش دارم. نمی دانم آن بچه چه سرّی داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش غسل داد و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدم های بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنویسند: فاطمه ناکام برونسی . چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقت ها ، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، اینجا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن. یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقا برونسی چه کارها می کنه! کمی بعد خدا حافظی کردم و آمدم . از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه ؟! چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم : یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟! خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟ بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه. خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم. یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سال ها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم. بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست ؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون. سرش را رو به پاین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه  نمی شد کاریش کرد.  توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان  اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.  با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.   گزیده ای از کتاب : خاکهای نرم کوشک 📚 کتاب ماه آذر👈 خاک های نرم کوشک زمان مسابقه👈۲۸ آذرماه پنج جایزه ۲۰۰۰۰۰ تومانی برای پنج نفر ثبت نام از طریق👈 @rahgozar3 اگر ماه های قبل جزو شرکت کنندگان مسابقه بودید بازم یک پیام بدید برای مسابقه آذر ماه 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓به نظرتون چرا لیوان توی آب نشکست؟ 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬⭕️ شیوه جنگ روانی علیه ایران در فضای مجازی 🔹به راحتی هر عکس و فیلمی را قبول و منتشر نکنید 🔹طبق‌ برآوردهای متخصصان علوم ارتباطات، ایرانی‌ها ۱۸۰ برابر کشورهای دیگر تحت هجوم اخبار جعلی و جنگ روانی قرار دارند. 🔺کافی‌ست این موشن را ببینید تا متوجه شوید هجمهٔ اخبار جعلی به کشورمان چقدر جدی‌ست! 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴شاهکار جدید مهدی رسولی به مناسبت فاطمیه نماهنگ بی مردم 🌐 کانال 🆔 @MashgE
18.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺بعضیا میگن معجزه و کرامت تا زمانی بود که دوربین و ضبط و اینا اختراع نشده بود و روشی بود برای تسلط بر مردم و حکومت بر اونها ⬅️ اینا کافیه فقط یه جستجو توی اینترنت بکنن و پخش فیلم های شفا گرفتن توی حرم ائمه علیهم السلام رو ببینن تا بفهمن اتفاقا تکنولوژی با اومدنش باعث ثبت این کرامات شده و مردم بیشتری از این کرامت ها با خبر میشن 🕊 تازه شهدای ما هم دستی به آتیش دارن. همین ماه قبل بود کتاب رو خوندیم که چطوری مریضی مادر شهید معماریان با کرامت پسر شهیدش خوب شده بود ✳️ حالا این ویدیو رو هم ببینید که مادر شهید احمد غفوری پور بعد از سالها آرزوی دیدن خواب پسر شهیدش بالاخره یه شب ... 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥قرن‌هاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند وکربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ‏ساز ظهور باشند… آن مردان آمدند و رفتند،  فقط من و تو ماندیم  و از جریان چیزی نفهمیدیم سید مرتضی آوینی 🥀شادی ارواح مطهر شهدا، صلوات🥀 🌐 کانال مشق عشق 🆔 @MashgE