eitaa logo
قرآن ، هیئت ، مسجد فاضل
426 دنبال‌کننده
482 عکس
204 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📢نماز حاجت روز پنجشنبه به توصیه آیت‌الله بهجت قدس‌سره 📝آیت‌الله بهجت قدس‌سره اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه می‌کردند و می‌فرمودند: «آیت‌الله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را می‌خواند، هدیه‌ای برای او می‌رسید». 📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمال‌الاسبوع سیدبن‌طاووس چهار رکعت (دو نماز دورکعتی) 1⃣ در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید 2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید 3⃣ در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید 4⃣ در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید 5⃣ بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید 6⃣و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند 7⃣ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه می‌خواهد از خدا درخواست کند. ✅ پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: 📜اگر از خدا چیزی بخواهد همانا هیچ‌چیز مانع میان او و خداوند نیست؛ خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب می‌کند. 📚برگرفته از کتاب بهجت الدعا، ص٣٨٠ـ٣٨١ ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
خدامیدونه چطور سر میکنم این اشک ها اشک دنیاپرستی نیست خدامیدونه که همه چیزمو بخاطر تودارم همه لحظاتو بخاطر تو تحمل میکنم.... ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علی آل یس نامه نا نوشته امام زمان علیه السلام ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
📌 عمود شماره ۱ 🔻 «چرا همیشه جا می‌مونم؟ چرا من؟ چرا؟» سرم رو به در ورودی حرم حضرت علی علیه‌السلام تکیه داده بودم. اشک می‌ریختم و زیر لب زمزمه می‌کردم: «آخه آقا شما که شرایط من رو خوب میدونین. میدونین از کِی زمین و آسمون رو به هم دوختم تا تونستم خودم رو به اینجا برسونم. خاک‌بوسِ حَرمتون باشم و ازتون بخوام بدرقه‌ام کنین تا دیار حضرت ارباب. اما چرا؟ چرا اینجا باید زمین بخورم و پای بی لیاقتم، وبالِ گردنم بشه و از رفقا جا بمونم؟ از قافله‌ی عُشّاقِ پیاده‌ی امامم، اربابم و مرادم؛ مهربون‌تر از پدر و مادرم، حسین جان!» ▫️ تقریبا پیراهنم از اشک خیس شده بود و به هق‌هق افتاده بودم که یه دفعه، یه دستِ گرم، یه چیزی شبیه دستای بابا تو گریه‌های بچگیم، شونه‌ام رو فشار داد. «آروم باش. خدا هست. همیشه هست. یاعلی!» 🔆 چقدر صدا و حرف‌های ساده‌اش به دلم نشست. کمکم کرد تا روی ویلچر نشستم. عرض ادبِ عجیبی به مولا امیرالمومنین کرد و به راه افتادیم. هیچ سوالی ازم نپرسید. ولی انگار، همه‌چی رو‌ می‌دونست. بدون اینکه حرفی بزنم راهی شدیم. سکوتِ اون غریبه‌ی مهربون یه جوری بود، یه ابهتی داشت که شرم داشتم چیزی ازش بپرسم. 🏴 ؛ قسمت اول ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
📌 عمود شماره ۱۱۰ ▪️ دردِ پا اَمونم رو بریده بود. بی‌تاب شده بودم. همسفرم که انگار متوجه شده بود، همون‌طور که ویلچر رو هُل می‌داد و ذکر می‌گفت، با لبخندی شیرین به من خیره شده بود. پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم. یک‌دفعه وحشت‌زده از خواب پریدم. 🕌 خدایا اینجا کجاست؟ جایی شبیه خونه‌ی اربابی! دور تا دورش حجره بود. ترسیدم. ناخودآگاه چشمم افتاد به سَر درِ یکی از حجره‌ها که با خط زیبایی نوشته شده بود «السلام علیک یا صاحب الزمان، مقامِ حضرت ولی‌عصر (عج)» 🔆 خدای من! اینجا مسجد سهله است؟! به ساعتم نگاهی انداختم. ساعت از ۸ شب گذشته بود. بغضم یا شاید ترسم شکست. آقاجان! ارباب من! دو روز دیگه بیشتر تا اربعین نمونده، یعنی واقعاً نمی‌خوای منو‌ توی خیمه‌ات راه بدی؟ باز اون صدای مهربون گوشمو نوازش داد: «خوش اومدی. بسم الله! بفرمایید...» 🔻 اومدم بگم واسه چی منو آوردی اینجا، که دیدم یک سفره و نون و خرما با یه لیوان چای تازه‌دَم پیش روی منه. لقمه‌ی نون رو که برداشتم، دیدم چقدر گرم و تازه است. گفتم: خودتون نمی‌خورید؟ یه لقمه کوچیک گرفت. چای تعارف کردم. آخه فقط یک لیوان آورده بود. گفت:«اهل ظواهر زندگی نیستم. درضمن نگران دیر رسیدنت نباش مهم اینه که اومدی، انشالله به موقع میرسی.» 🏴 ؛ قسمت دوم ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
اینجا بدون تو.mp3
7.75M
🔊 📝 « اینجا بدون تو » ▫️ هوای اینجا، هوای دنیای بدون تو، سنگین و آلوده‌ست... 🌸 دلنوشته_صوتی_مهدوی ‌ ‌
📌 عمود شماره ۲۱۰ 🔅 خدای من! چقدر همسفره شدن با این غریبه لذت داشت. راستی چرا من تا حالا اسمش‌ رو نپرسیدم. اومدم بگم برادر، اسمتون رو نگفتین که صدای الله اکبرِ اذانِ مغرب بلند شد. باهم وضو گرفتیم. گفت: «دو رکعت نماز، بین نماز مغرب و عشا از قول جدم آقا جعفر بن محمد، اینجا، برای روا شدنِ حاجت توصیه شده.» 💭 تو دلم مشغولِ بالا و پایین کردنِ آرزوهام شدم. خواستم بگم آقا سید... اما هر چی چشم گردوندم ندیدمش. نماز رو به جا آوردم و‌ به سختی روی ویلچر نشستم. یه دفعه متوجه شدم دوباره داره هُلم میده. سَرِ دوراهی که رسیدیم، چشمم به سیلِ لشکرِ پیاده‌ی ارباب افتاد. 🔺 خدایا! کاش منو نبُرده بود مسجد سهله، خیلی عقب موندم. ساعتم رو نگاه کردم. خدای من! چه طور ممکنه؟! من که قبل از سفر باطریش رو عوض کرده بودم. انگار خواب رفته، هنوز ساعت ۸ رو نشون می‌داد. 🏴 همسفر_با_خورشید ؛ قسمت سوم ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
میهمانی آسمان.mp3
12.55M
🔊 📝 « میهمانی آسمان » ▫️ آسمان، لباس آبی‌رنگِ بلندی پوشیده و میزبان است. همه چیز خبر از یک روز عالی دارد اما ساعتی نمی‌گذرد که.‌‌.. 🌸 دلنوشته_صوتی_مهدوی
📌 عمود شماره ۳۱۳ 🏴 لشکرِ سیاه پوش ارباب! جمعیت بود که فوج فوج از جلوی چشام رد می‌شد. خدایا آخه این چه جَذَبه‌ایه که بعد از گذشت ۱۴۰۰ سال این جوری دل‌ها رو به وجد میاره و از خود بی‌خود می‌کنه؟ 🥘 پای برهنه، کوچیک و بزرگ، توی سرما و گرما؟! توی همین فکر و‌ خیال‌ها بودم که دیدم جلوی یکی از موکب‌ها ایستادم. یکی از بچه‌های موکب جلو‌ اومد و گفت: «کمکتون می‌کنم پیاده بشین و شام بخورین.» دستم رو گرفت و من رو برد داخل. سفره پهن بود. 🤲 یک نفر ازم پرسید: «اول نماز می‌خونین یا غذا می‌خورین؟» تعجب کردم و گفتم: «خیلی وقته اذان گفتن و من عادت دارم نمازم رو اول وقت بخونم.» دو نفر از بروبچه‌های موکب، نگاهی به من انداختن و شروع کردن به پچ‌پچ کردن. وقتی دلیلش رو پرسیدم، جواب دادن: «آخه برادر، داشتن اشهد ان علی ولی اللهِ اذان رو می‌گفتن که شما رسیدی اینجا؛ حتما زمان از دستت در رفته.» ⏰ به ساعتم خیره شدم. راست می‌گفتن، انگار تمامِ مدتی که با اون مردِ غریبه تو مسجد سهله بودیم، زمان متوقف شده بود. راستی کجاست؟ نمی‌بینمش... ▪️ همسفر_با_خورشید ؛ قسمت چهارم ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
📌 عمود شماره ۴۲۰ 📢 صدای پیرزنی با لهجه‌ی عربی توجهم رو جلب کرد: - «سیدی! سیدی! شکرا. شکرا...» و همین‌طور پشتِ سرهم تشکر می‌کرد و کلماتی می‌گفت که متوجه نمی‌شدم. خدای من! او داشت با همسفر من صحبت می‌کرد؟! 🚰آقا سید همین‌طور که آب دستش بود و به زائرها تعارف می‌کرد، با لهجه‌ی عربیِ فصیحی با پیرزن صحبت کرد. دلم ریخت. چه لهجه‌ی قشنگی! چه صوتِ دل‌نشینی! تا حالا این‌قدر از زبانِ عربی خوشم نیومده بود. از دخترِ جوانی که به نظر می‌‌رسید همراه پیرزنه پرسیدم: «چی شده که این‌قدر تشکر می‌کنن؟ اصلأ شما فارسی بلدین؟» 🧕 دخترِ جوان جواب داد: «بله. من و مادرم اهلِ یکی از روستاهای خوزستانیم. وضع مالیمون خوب نیست، اما مادرم به عشقِ زیارتِ آقا، تنها گوساله‌ای رو که داشتیم فروخت تا بیایم زیارت. به مرز که رسیدیم، متوجه شدم کیفِ مدارک، پاسپورت، پول و هر چی که دار و ندارمون بود، گم شده. مادرم داشت از شدتِ ناراحتی سکته می‌کرد. هیج‌ جوری آروم نمی‌شد.» 🔅 در حالی که با دستش به آقاسید اشاره می‌کرد گفت: «خدا ان‌شاءالله این آقا رو خیر بده. انگار که از غیب رسیده باشن، شدن فرشته‌ی نجات ما!» ▪️ ؛ قسمت پنجم ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
📌 عمود شماره ۵۶۰ 🔻 ...اون آقا رو به مادرم کرد و گفت: «این‌قدر بی‌قراری نکنین. شما همین الانم زیارتتون قبول شده. مطمئن باشین.» مادر که تقریبا به هق‌هق افتاده بود گفت: «آقاجان! قربون جدتون، این اتفاق یعنی امامم ما رو خونه‌اش راه نداده.» 🔆 چهره‌ی آقا عوض شد. انگار بدجوری ناراحت شد. دست کرد توی جیبش و یک مقدار پول به مادرم داد و گفت: «برین سمت ایست بازرسی. توکل به خدا. ان‌شاءالله رد می‌شین.» با این جمله، فکر کردیم حتما ایشون خودش از همین رئیس و رؤسای پاسگاه مرزیه که این‌قدر محکم میگه برین. 🔹 ته دلمون قرص شد. راه افتادیم. باید از پنج گیتِ بازرسی رد می‌شدیم. برامون جالب بود. توی هیچ‌ گیتی ازمون پاسپورت نخواستن. و‌ جالب‌تر اینکه وقتی پولی رو که آقا به ما داده بود، شمردیم؛ دیدیم دقیقا همون مقداری بود که گم شده بود! ▫️ بعد از مدت کوتاهی، دوباره این آقا رو پیدا کردیم. مادرم با خوشحالی به سمت آقا دوید و دعایش کرد. سید هم با حوصله به حرف‌های مادرم گوش می‌کرد و لبخند رضایت بخشی بر روی لب‌هایش نقش بست. ▪️ نگاهی به سر تا پای سید انداختم. شال زیبای مشکی که روی دوشش انداخته بود خودنمایی می‌کرد. تو‌ی دلم گفتم :«چقدر این شال عزا، به سیدِ ما میاد!» 🏴 همسفر_با_خورشید ؛ قسمت ششم ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠
📌 عمود شماره ۶۹۰ 🏠 به موکب که رسیدیم، تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. محو تماشای زائرانِ پیاده‌ی اربعین شده بودم. قیافه‌ی آدم‌های توی راه و‌ همسفرامون برام جالب بود. اولین بار بود که این منظره‌ها رو می‌دیدم. چشمم به آقا سید افتاد. باورم نمی‌شد. کلی راه با هم اومده بودیم ولی حتی اسمشو هم نمی‌دونستم. مردی مهربان با صورتی گیرا و حُسن خُلقی بسیار عالی. از هم‌صحبتی با او در راه، لذت می‌بردم. 👨 آقا سید در موکب، مشغول پذیرایی از زائرها شد. خواستم جا به جا بشم که یهو دستم خورد به دستِ بغل دستیم و سیگارش افتاد روی شلوارش. چای داغی رو هم که مشغولِ فوت کردنش بود، ریخت روی پیراهنش. خدا منو ببخشه، اصلا ظاهرش به زائرهای آقا نمی‌خورد! آخه توی این روزهای عزاداری، یه پیراهن با گلهای قرمزِ درشت پوشیده بود‌. یقه‌اش هم تقریباً باز بود و مدام سیگار روشن می‌کرد. 🔺 چنان سرم‌ داد کشید که دستام شروع کرد به لرزیدن. گفتم داداش معذرت می‌خوام، از قصد نبود. حلالم کن. ولی اون بنده خدا فقط داد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت. همه داشتن نگامون می‌کردن. دیگه نمی دونستم چی کار کنم تا آروم بشه که آقا سید سررسید. 🔆 وای خدای من، چه به موقع! توی دستش یه پاکت بود. پاکت رو به طرفِ مرد عصبانی گرفت. یه لبخند شیرین زد و گفت: «بفرمایین لباسهاتون رو عوض کنین. من یه چای دیگه براتون میارم.» بعد هم اشاره کرد به من و گفت یا علی. کمک کرد تا روی ویلچر نشستم. رفت و یک چایِ تازه آورد و کنار وسایلِ مرد گذاشت و زدیم به دل راه... 🏴 همسفر_با_خورشید ؛ قسمت هفتم ‌ ‌ 🏴 هیئت جوانان آل یس مسجد فاضل 💠 @Masjed_Fazel 💠