eitaa logo
متن های خاص
2.8هزار دنبال‌کننده
41.8هزار عکس
28.3هزار ویدیو
146 فایل
#تــــــــــــــــوجه👇👇👇 📚 کتاب هایی که قبل ازمرگ باید بخوانیم...👇✅ https://eitaa.com/joinchat/2373517458Cb099503ae7
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات عجایب
⛔️ دیگه اعتماد به نفس نداشتم... تا اینکه یه راه پیدا کردم. خودت عکسو ببین... یه محصول دارن که تو کوتاه ترین زمان و تو خونه😍😎 ریزش موهاتون رو از بین میبره و رویش مجدد هم میاره😱 🔸کانالشون 👇 https://eitaa.com/joinchat/3759015144Cf01cb80fd7زود عضو شید چون سریع پاک میشه
عشق یعنی نفست بند یکی باشد و بس ...
1.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق یعنی با خدا تنها شدن ...
کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را...
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درسی که حسین(ع) و یاران حسین(ع) به ما آموختن 🏴 ...
هدایت شده از تبلیغات عجایب
کسب درآمدباهنر ارغوان بافی😍 🔙این عکس های بالا رو ببین👆🚨 ببین چه فرصتی پیش روته🎯 🚨خبرخوب اینکه یه آموزش رایگان ارغوان بافی برات قرار دادم برای شروع آموزش ارغوان بافی و دریافت آموزش رایگان 🟡بزن رو لینک زیر وعضو کانال شو👇😍 https://eitaa.com/joinchat/2313946334Cfc688572ee
442.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.... ☕️🌼❤️ مي شود آنقدرلبخند بزنی كه يادم برود دلم چی می خواست؟ عصرتون عاشقانه و شاد🌹 ⬇️🇯‌🇴‌🇮‌🇳⬇️ 🌏  @Ajaieb_Jahan
عشق یعنی که فدایش بکنی دینت را وقف چشمش بکنی هم دل و آئینت را چونکه فرهاد شدی تیشه بدستت افتاد نشکنی هیچ زمانی دل شیرینت را.. ⬇️🇯‌🇴‌🇮‌🇳⬇️ 🌏  @Ajaieb_Jahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا فراته جایی که آب هم شرمنده شد 🏴 ⬇️🇯‌🇴‌🇮‌🇳⬇️ 🌏  @Ajaieb_Jahan
@Muzicshadjadid4_5990004056653836706.mp3
زمان: حجم: 4.29M
حسین فخری        نوحه محرم 1404 🏴 ⬇️🇯‌🇴‌🇮‌🇳⬇️ 🌏  @Ajaieb_Jahan
یسنا هنوز پایین نیومده بود و آهسته به مامان اشاره کردم کجاست و مامان چهره‌ی نگران به خودش گرفت و شونه بالا انداخت. رُزا که باز هم لباس فوق جذب پوشیده بود و روسری نداشت، بهم گفت: وای! من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم! جان من بگو زودتر خانمت بیاد ببینمش! یسنا حلال‌زاده بود که همون لحظه بهم زنگ زد و جواب دادم. آهسته و نگران گفت: سلام! شما کجایی؟ - اومدم خونه، پایین پیش بقیه نشستم. - منم بیام؟! نگران بودم! خیلی نگران بودم که نکنه مامان و نادیا در موردش درست گفته باشن و با مانتو بیاد! چاره‌ای نبود و با کلافگی گفتم: آره بیا! تماس رو قطع کردم و متوجه شدم بقیه به مکالمه‌ی من گوش دادن. مامان به قدری دلواپس بود که با بی‌قراری زانوش رو ماساژ می‌داد و نادیا هم از جاش بلند شد تا بره. پشت به پله‌ها نشسته بودم و چیزی نگذشت که آرمان به یکباره ساکت شد و نگاهش مات پله‌های رو‌به‌روش شد! سکوت بدی حاکم شد و رُزا جوری به پله‌ها زل زده بود که انگار می‌خواد دیدنی‌ترین پدیده‌ی تاریخ رو ببینه! صدای پای یسنا که پله‌ها رو یکی یکی پایین می‌اومد، توی گوشم پیچید و با خودم گفتم مگه کفش چی پوشیده که اینجوری صدا می‌ده؟ باورم نمی‌شد استرس گرفته باشم! فقط من بودم که نگاه نمی‌کردم! دستم رو مشت کردم و به عقب متمایل شدم تا بتونم پله‌ها رو ببینم و نامزد محجبه‌ام رو دیدم که........ ادامه‌ی این رمان هیجانی اینجاست👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91