eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🌸🌸🍃 ورد لب وذڪر شبِ علیسٺ تاصبح قیامٺ من یا علےو گویم همہ عمر آنڪس ڪه مرا اسٺ، علیسٺ 🍃🌸🌸🌸🍃 ❤️ 🌸🍃 ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃همه چیز مقهور علیست زمین🌎 آسمان🌤 فرشتگان🧖‍♀ ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ آزادی شیخ زکزاکی و همسرش همزمان با عید غدیر 🔸یک دادگاه در نیجریه شیخ ابراهیم الزکزاکی، دبیرکل جنبش اسلامی نیجریه و همسر او را از تمام موارد اتهامی تبرئه و حکم آزادی آنها را صادر کرد. 🌷الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸غدیر یعنی انتخاب کشتی🔸 اهمیت غدیر در انتخاب کشتی است. دو کشتی پیش روی مسلمانان است. یکی به فرماندهی طاغوت و یکی به فرماندهی بندۀ راستین خداوند. کشتی ولایت الله از تاریکی به سوی نور رهسپار است. هر کشتی دیگری غیر از آن، ولایت طاغوت است که از نور به سمت تاریکی در حرکت است. عبادات گوناگون از حج گرفته تا جهاد از نماز گرفته تا زکات و از فرائض گرفته تا نوافل، همۀ آداب حضور در کشتی است. اما «ولایت»، سکانداری و مرکز فرماندهی است. چه انسان‌های زبان بسته و کم اقبالی که یک رکعت نمازشان در همۀ عمر قضا نشد و هیچ فریضه‌ای از آنها فوت نگشت و همۀ عبادات را از صله رحم گرفته تا جهاد و حج و زکات را به موقع انجام می‌دادند اما متأسفانه در انتخاب کشتی اشتباه کرده بودند. آن‌ها سوار آن کشتی‌ای شدند که مقصدشان حرکت از نور به ظلمت بود. آن‌ها چون وسیلۀ خود را خوب انتخاب نکرده‌اند، وقتی پیاده می‌شوند می‌بینند این همه مسافت را از مقصد دور شده‌اند و تأسف بیشتر از آن جهت که فرصت برای ادامۀ سفر پایان یافته و دیگر هرکس در هرجا پیاده شود، همانجا منزلگاه ابدی او است که «اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون». بیچاره‌ها به امید بهشت سوار شده بودند اما متأسفانه در جهنم پیاده شدند. چه حسرت بار است که انسان با نماز اول وقت و اداء جمیع فرائض مرتباً از بهشت دور و در اعماق جهنم فرو رود. ‌❣ @Mattla_eshgh
‏🎞 | انیمیشن ویلوبی‌ها جز تبلیغ چیزی نداره. اون‌وقت صداوسیما با چه منطقی این انیمیشن رو پخش می‌کنه؟! چه کسانی متولیان این امر هستند؟ کجا دارند می‌برند صداوسیما را؟! 👈 امیر حسینی https://t.co/2wbYhPxo8H‎ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قســــمت چهارم . . پدرم آدم بے منطقے نبود ... فقط اینڪه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگارے ڪرده
😍😔 پنجم . . از یڪ بچه بسیجے دائم الوضو بعید بود از این ڪارها بلد باشه ... یڪ میز رمانتیڪ خاطره ساز آماده ڪرده بود ... گل ... شمع ... آن هم در یڪ مڪان عمومے ... ویڪ جعبه کادوی شیڪ ڪه روے میز بود ... این همه سورپرایز برام جالب بود ... اما دلم جایے گیر بود ڪه بود و نبود این تشڪیلات برایم یڪے بود ... با یڪ سلام و احوالپرسے گرم صندلے را برایم عقب ڪشید تا بشینم ... . . وااااے خداے من ... این مرد با من مثل یڪ ملڪه رفتار میڪنه ... یهویے یاد چادر افتادم ... یڪ آن خشڪم زد ... توے دلم از خدا ڪمڪ خواستم ... دلواپسےها نمےگذاشت از بودن در ڪنار سینا لذت ڪافے ببرم ... . . سینا با آرامش و خونگرمے شروع به صحبت ڪرد ... من تازه یادم افتاد ڪه باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت ڪنیم ... . . من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده ڪرده بودم و اصلا به چیز دیگرے فڪر نمےڪردم ... فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم ... . . خوشحالے و استرس فڪرم را تعطیل ڪرده بود ... اما سینا برعڪس من معلوم بود ڪه آرامش بیشترے داره.... خیلے خوب صحبت میڪرد ... من هم مثل مادرے ڪه از زبان باز ڪردن طفلش ذوق میڪنه... . . از صحبت ڪردن سینا به وجد مےآمدم ... با هر ڪلامے به جذابیتش اضافه میشد ... باورم نمی شد ... من اولین غذاے مشترڪ زندگیم را با عشقم میخورم ... سینا سر صحبت را باز ڪرد: خب ... خانم خانماااا ... دست و پاے منو زنجیر ڪردید ... قلبو تسخیر ڪردید ... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو ... من در خدمتم ... . . من شرطے ندارم ... پس چشم بسته منو غلام خودتون ڪردید☺️ . . خداے من ... هر قدر صحبت میڪرد من دیوانه تر میشدم ... حرفهاے پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالے میشد ... میترسیدم عشق آتشین جلوے عقل و افڪارم را سد ڪند و خدا نڪرده پشیمونے به دنبال داشته باشد ... ولے این افڪار بر حسم غلبه نمےڪرد ... من مثل یڪ مجنون دیوانه‌ے سینا شده بودم ... با صحبت هاے سینا دوبار از افڪارم بیرون آمدم ... . . خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر ڪسے خواسته اے داره ... برنامه‌اے داره ... . . من هیچ خواسته‌اے ندارم ... اگه داشتم مے گفتم ... فقط اینڪه من سر قولم هستم ... چادرے میشم ... فرصت نشد چادر تهیه ڪنم ... امیدوارم فڪر نڪنید ڪه ... . . چادرے شدن اختیاریه ... من از شما نخواستم چادر بپوشید ... یعنے براتون مهم نیست ڪه همسرتون بے چادر باشه !! ؟؟ . . من چادر رو خیلی دوست دارم ... ولے اینڪه یڪ نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته ڪس دیگه من با اختیار خودم میخوام ... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید ...☺️ لطفا !! من در خدمتم ... شما جون بخواه ... . . با جمله‌هاے قشنگش قلبم از جاڪنده میشد ... اما با شجاعت تمام اولین سوالم را ڪه خیلے ذهنم را مشغول ڪرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چے شد !!؟ : مریم محمد عباس .
📌قســــمت ششم . . شما قرار بود داماد بشید ؛ چے شد؟ قرارے در ڪار نبود ... مادرم یڪ نفرو معرفے ڪرد ڪه به دلم ننشست ... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش ڪرد ... همین ... به قول مادرم ڪه همیشه میگه : . . تو ازدواج از عقل و احساست برابر ڪمڪ بگیر ... اگه عقلت تایید ڪرد ولے طرف تو دلت نرفت راضے به وصلت نشو ... اگرم دلت رفت ولےعقلت تایید نڪرد بازم راضے نشو ... ڪسے رو هم ڪه مادرم معرفے ڪرده بود مشڪلے براے وصلت نبود ولے طرف تو دلم نرفت 😐 . . جوابش را ڪه شنیدم ڪاملا قانع شدم ڪه درست میگوید ... چون خیلے قبولش داشتم ... اما سوال‌هاے متعددے ذهنم را مشغول ڪرد : چطور شد ڪه یڪباره عاشق من شد💞 و عقلش 😍هم تایید ڪرد !!؟؟ . . هر چند من همین را مےخواستم ... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولے از طرفے تردید هم رهایم نمےڪرد ... پرسیدم: یعنے شما منو هم تایید میڪنید هم دوستم دارید☺️؟؟!! . . یه جورایے برام معما شده !! آخه چطورے !!؟؟ البته این خیلے ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختے یڪ زن وقتے ڪامل میشه ڪه شریے زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه ... . . من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم ... معماے پیچیده‌اے نیست ... شما ارزش باور و عشق پاڪ رو دارید !! خودتون رو دست ڪم نگیرید ... قبلا هم گفتم ... شما لایق بهترین‌ها هستید !! . . با شنیدن حرفهایش جان تازه‌اے در وجودم متولد مےشد ... به قدرے حس خوبے داشتم ڪه دلم نمےخواست دیگر نه ڪلا مےبگویم نه بشنوم ..‌‌. فقط در سڪوت این حس خوب را تا ابد تجربه ڪنم ... شاڪر بودم ڪه جمله❣عاشقتم ❣و باورت دارم ... را از زبان ڪسے مےشنیدم ڪه خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم ... سینا نگاهے به ساعتش ڪرد و گفت: بریم چادر بگیریم ... . . وارد مغازه ڪه شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها ... گفتم: چادر مشڪے مےخوام ... گفت :نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم ... ولے چادر مشڪے نمیخرم ... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر ڪنید ... . . خب منم خودم مےخوام ڪسے مجبورم نڪرده اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم ... منم قبول ڪردم ... هر چند زمان زیادے باهم نبودیم ... ولے گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میڪرد ... باورم نمےشد ڪه یڪ مرد تا این انداز به نظر یڪ زن و تصمیم شخصے او ارزش قائل باشد ... همیشه تصورم این بود ڪه اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه ... انسان تا با ڪسے تأمل نداشته باشد نمےتواند درباره او و تفڪرش نظریه قطعے بدهد ... من هم با اینڪه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود ... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد ... . . پیش خودم مےگفتم: مگه من برای خدا چڪار ڪردم ڪه چنین مردے سر راهم گذاشته !!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسرے ...😍 . . سینا و خانواده‌اش از تحقیق سربلند بیرون آمدند ... داشتیم آماده میشدیم ڪه به آزمایشگاه برویم ... من چادر دوخته بودم ... با خوشحالی سرم ڪردم تا سینا سورپرایز بشه ... اما پدرم چادرم را گرفت ..
❀ قســــمت_هفتم . . . .... وقتے پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشڪم زد ... چون ازش انتظار نداشتم ... دخترم میترسم وقتی شعله هاے عشقت فروڪش بڪنه از چادر خسته بشے ... بهتره ڪسے ڪه تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی ڪنه ... تو نباید به خواسته ڪسے چادر سر ڪنے چون این طورے به خاطر تحمیل یڪ خواسته دلزده میشے ... . . آقاجون ... به جان شما ڪه برام خیلے عزیزه چادر انتخاب خودمه ... سینا حتے یڪ بار هم ازم نخواسته ... حتے اگه این وصلت سر نگیره ... من از این به بعد چادر مےپوشم ... آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه ڪرد ... . . وقتے از آزمایشگاه بر مےگشتیم تو تاڪسے ڪه بودیم خیلی آروم حرف مےزدیم ... پیش مادرم راحت نبودیم ... بین همه صحبتهایے ڪه شد یڪ جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت ... . . بزار جواب آزمایش بیاد ... اگه وصلت قطعے بشه یه سورپرایز دارم برات ... یعنے چے !! یعنے ممڪنه ... نه ... حرفش رو هم نزن ... نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم ... خب بچه نمیخوایم ... . این همه آدم ... بچه ندارن ... . _هیس ... شلوغش نڪن ... ان شاءالله ... ڪه چیزے نیست ... منظورم این بود ڪه بگم منتظر سورپرایز باشے ... نه اینڪه بترسے ... . . تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم ... تا اینڪه روز موعود فرا رسید ... . . قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبرے نشد ... . براے بقیه یڪ امر عادے بود ..‌. اما من تا شب نیمه جون شدم ... . . تا اینڪه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت ...
❀ قســــمت_هشتم . . . ... مادر سینا عذرخواهے ڪرد و گفت: براے سینا مشڪلے پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون ... ان شاءالله ... فردا بعداز ظهر مزاحم میشم ... امید و تردید به یڪ اندازه وجودم را پر ڪرد ... نمیدانستم باید خودم را براے شنیدن چه جور خبرے آماده ڪنم ... در هر حال من تصمیم خودم را گرفته بودم ... هیچ چیز مانع ازدواج ما نخواهد بود ... مگر خواست خدا ... همین یڪ جمله آرامشم داد تا بتوانم شب بخوابم ... . . سینا و مادرش با دسته گل و شیرینے ڪه وارد شدند جواب مشخص شد ... آزمایش مشڪلے نداشت ...😍 منو سینا بدون هیچ مانعے مے‌توانستیم به هم برسیم ... . دل تو دلم نبود تا سورپرایز سینا را بدونم ... آن موقع ها مثل الان دختر و پسر نامزد قبل از عقد راحت نمےتوانستند باهم باشند ... مادرسینا اجازه خواست ڪه ما یڪ ساعت تنها باشیم ... . . سینا با بےصبرے رفت سر اصل مطلب : عزیزم وقته سورپرایزه !!!! ... راستش نمےدونم چقدر برات مهم باشه ... ولےترسیدم زودتر از این بگم ماجرا چیه و خدا نڪرده مشڪلے پیش بیاد ... و نتونیم به هم برسیم ... تو ضربه روحے شدیدے بخورے ... جون به لبم نڪن بگو قضیه چیه ... . . . راستش قبل از اینڪه تو از من خواستگارے ڪنے ... خنده ڪلامشو قطع ڪرد ... ببخشید عزیزم ... قبل از اینڪه تو شیفته من بشے من عاشق تو شده بودم ... چی !!؟؟ تو عاشق من بودے؟! بله ... تو بدجورے دلمو برده بودے ... خب ... دیگه !!؟؟ هول نڪن ... همو رو میگم ... ماجرا داشت هم جالب میشد هم پیچیده ... . . گفتم : پس چطور شد؟؟ چرا چیزے نگفتے ؟؟ اقدامے نڪردے ؟؟ نڪنه جادو جنبلم ڪردے !؟! . . ڪار خدا بود ... تو هدیه خدایے ...☺️ از وقتے پیش تو دلم گیرڪرده بود چله گرفتم ...‌ یڪ ماه هر روز نماز حاجت میخوندم و از خدا میخواستم ڪه اگه قسمتم نباشی مهرت رو از دلم برداره ... بعدش به خودم گفتم: خدا گفته از تو حرڪت از من برڪت ... توڪل بر خدا گفتم و تحقیقات راجع به تو و خانوادتو شروع ڪردم ... همه چیز عالے پیش مےرفت ... داشتم امیدوار میشدم ڪه تو گزینه مناسبے هستے برام ... . . تا اینڪه مادرم یڪ نفرو معرفے ڪرد ... به خودم گفتم شاید حڪمتے هست ڪه تو این موقعیت مادرم برام آستین بالا زده ... رفتیم خونه دختره ولے یڪ ذره هم به دلم ننشست ... . . به خودم گفتم دل اگه عاشق بشه مال یڪ نفره ... پس نمیتونه جاے دیگه گیر ڪنه ...😉 . . هنوز تو سردرگمے بودم ... ڪه تو یهویے جلوم سبز شدے و پیشنهاد ازدواج دادے ... نمےدونے اون روز چه حالے داشتم ... باورم نمے شد ڪه خداڪسے رو تا این حد عاشق من ڪرده ڪه منم براش میمیرم ... . . اشڪ توے چشم‌هام جمع شده بود ... نمےدانستم بخندم یا گریه ڪنم ... هیچ هدیه و سورپرایزے نمےتوانست تا این حد خوشحالم ڪند ... هنوز هم همین نظر را دارم ... براے یڪ زن خوشبختے بالاتر از این نیست ڪه همسرش دوستش در داشته باشد ... حس عجیبے داشتم ... حسے ڪه قبلا تجربه نڪرده بودم ... از خدا شرم داشتم و سینا را خیلے والا میدیدم ... . . ڪسی ڪه حتے براے رسیدن به عشقش قدم غلطے برنداشته و یارے جستن از خدا را فراموش نڪرده ... خودم را ڪوچڪ میدیدم ... من براے رسیدن به معشوقم شتاب ڪردم و با یڪ روش نا متعارف بهش رسیدم ... . . هرچند هنوز هم باور دارم ڪه سینا ارزش داشت ... اما حتما راه بهترے هم بود ... من وارد مرحله‌ے جدیدے از زندگے شدم ... . . با رسیدن به سینا شناخت و عشقم نسبت به خدا بیشتر و بیشتر شد ... . . ... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۸ منـم هستـم✋؛ ای غریب ترین مردِ زمین! منـم هسـتم✋؛ ای تنهاترین مهـربانِ زمین! 💢ما بزودی تصویرت را از"خیال" تا "چشم" جابجا می کنیم و به اهل زمین نشانَت می دهیم👇 @ostad_shojae