صدایش گرفته بود. مگر صبوریه ایش تمام شدهاند که اینگونه صدایش
گرفته است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود... میان این آدمها که با
او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این
خانه نبود... مثل آن پسر صدرا، وصله ی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده
بود. روزمرگیهایش را دوست داشت... این خانه او را از روزمرگیهایش
دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد
هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن
چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم
میکرد.
سوار موتور کراَسش شد و به سمت خانه به راه افتاد... خانه ای که کسی
در انتظارش نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک
است؛ کاش یوسف بیاید! دلش برادری میخواست. شیطنت های مسیح و
یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست!
مرد ، لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی! لعنت به تو که به آواره های بعد از رفتنت
نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خلاص کردی؛ لعنت به تو
که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی!
مرد روزگار آیه را نمی
فهمید
ارمیا مردی که برای دنیای دیگران َ
مرده بود را نمی فهمید
َ
ارمیا خودخواهی مرد ایه را نمی فهمید
ُ
کلید انداخت و در را گشود. تاریکی خانه، در ذوقش زد. با آنکه انتظارش
را داشت اما باز هم دیدن دانستهها، راحت نیست. کفشهایش را همان
دم در، رها کرد. این خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به تمیز و مرتب
کردن نداشت. لازم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند که ارزشی ندارد. در
چیدمان خانه هیچ سلیقه ای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه
وصله ای ناجور بودند. خانه ی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانه ای که
تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده
بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به
خوردن شام نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و
همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند...
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست
و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوستداشتنی
بود. نه به خاطر بالای شهر بودنش که خانه ای ساده بود... ساده و زیبا. پر
از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست،
دلش لبخند عاشقانه زنی مهربان را می خواست
َ
چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛
کاش مثل مسیح خوشبین بود... خوشبین به لبخند خدا
کاش مثل یوسف امید داشت... امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی
بدهد!
اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانه ی گرم را ترک نمیکرد...
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچ های مسیح و
یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان
خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به
ترس مسیح و یوفت، میخندید به ترس های خودش؛ میخندید به
تنهاییها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهایی های آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچه اش بودند...
خنده هایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش.
خنده ی ارمیا بند نمیآمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم
میخندید. قهقهه هایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در
آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
دادا ِش من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش
خیلی نداشته ها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو
میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش
مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه،
یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز
سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت
بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل
بکشم. خسته ام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته
شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز
َ میده و به یکی مثل من هیچی نمیده
اون همه چیز داشت، همه
آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی
منه! همه ی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه
خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که
به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که تا چند وقت
دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون
همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر
قصه های پریا. همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی
ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت
پشت پا میزنن ! رفته و همه ی داشته هاش رو جا گذاشته! زنشو
جا گذاشته، بچه شو جا گذاشته، همه ی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو
جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مرد
حسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم
کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همه ی معصومیت و نجابتش
مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من
خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم
حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر
آرزوهامه... من همه ی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود،
کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم
بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و
نعره اش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب
صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو
بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به
تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام
بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیریهای ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که
ارمیا با خودش سر جنگ داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد
خدای خودش، خدای تنهایی هایش، خدای عاشقانه هایش... سلام را که
داد، سر سجاده نشست. صدای نماز خواندن پدر را میشنید. به یاد آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا! -حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده!
-هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
مردش بلند خندید. صبحانه خوردند؛
َ
آیه پشت چشمی نازک کرد.
مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه
خورده بودند. کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقه اش
َ میرفت و زیر لب آیةالکرسی می خواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو
در خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی
کشید و گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب
داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانه اش بود... دختری که
گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاه ها نگران شد. آیه
به یاد آورد...
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
امروز رسانه ها من و شما رو کنترل میکنند پس لازم هست #سواد_رسانه_ای داشته باشیم کار #جریان_تحریف این
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 پس تلاطم زیبای جهان کجاست؟
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 باادب اما بدون تربیت! 🧕 از آنجایی که کودک در هفت سالِ نخست زندگی، بیش از همه با مادرش در ارتباط
📌 دوربین فیلمبرداری (۱)
⚠️ شاید شنیده باشید که میگویند: «بچهها تا کوچک هستند، مشکلاتشان هم کوچک است و با بزرگ شدن، مشکلاتشان نیز بزرگتر میشود.» اما حقیقت این است که مشکلات بزرگ، ریشه در کودکی دارند. زیرا رفتار والدین با کودک در هفت سال نخست زندگی، تعیین کنندهٔ شخصیت او در تمام عمر است.
✅ پس میتوان با تربیت صحیح از بروز مشکلات در بزرگسالی جلوگیری کرد. والدین باید در تقسیم وظایف و اجرای برنامههای تربیتی، با هم به توافق برسند و برای تربیت مهدوی در این دوران، از بهترین وسیله، یعنی بازی و سرگرمی، استفاده کنند.
🔻 برخی از وظایف مشترک والدین به شرح زیر است:
1⃣ رشد شخصیت کودک:
➖ با کودک همبازی شوید تا با شما دوست شود، تکریم شخصیت را بیاموزد و حسّ استقلال، اراده و اعتماد بهنفس در او شکوفا شود.
➖ به او احترام بگذارید تا احترام به شخصیت را بیاموزد.
➖ از زدنِ برچسبهای منفی و تحقیر کردنِ کودک خودداری کنید و به جای «نه گفتن» به کودک، به او حقّ انتخاب دهید. (البته از میان گزینههایی که خود معرفی میکنید.)
ادامه دارد...
#تربیت_مهدوی ۱۷
❣ @Mattla_eshgh
✅ خدا داریم
✅اهل بیت علیهم السلام داریم
✅قرآن داریم
👈 در دوران ولایت فقیه هستیم
👈 او نقشه راه برای ما مشخص کرده
🔹 کتاب داریم
🔹منابع الکترونیکی و مجازی داریم
🔹صوت اساتید مختلف داریم
👌👌 پس هیچ بهانه ای برای تنبلی و هدف نداشتن نداریم، باید کار کرد، تا تحقق حکومت اسلامی در سراسر جهان باید کار کرد.
#عکس_نوشت
#مطالعه
❣ @Mattla_eshgh
🔻 #حق_حیوانات و #تمدن_نکبت
⭕️ شرکت فناوری Neuralink برای موسس خود «ایلان ماسک» که قصد کاشت تراشهها در سر انسانها را داشت، این تراشهها را در سر ۲۳ میمون کاشت که ۱۵ میمون تاکنون به دلیل درد شدید در حین کاشت جان خود را از دست دادهاند.
#توئیت 👈 Sha_amoo
✌جنبش مردمی حلالزادهها
📡 @HalalZadeha
مطلع عشق
پیج داریوش کودک ایرانی که توسط دانمارک دزدیده شد برای اطلاعات بیشتر به پیج مراجعه کنید برای ام
https://www.instagram.com/p/CNzILpJjclF/?utm_medium=share_sheet
خلاصه ای از علت دزدیدن داریوش توسط دولت دانمارک
پاسخ جالب کاربر توییتری به اراجیف محمد مهاجری
هرموقع برای شهدای #یمن جلوی سفارت کشورهای عربی تحصن کردید، میتونید برای کشتههای #اوکراین هم برید #سفارت_روسیه تجمع کنید!
تفالههای امریکا :)
❣ @Mattla_eshgh