نفس عمیقی کشیدم:
-پرونده که خیلی ناقص بود و چیز زیادی ازش دستگیرم نشد؛ ولی خودم رفتم یکم توی گروهها و کانالهاشون چرخ زدم تا ببینم چه خبره. چیزی که فهمیدم اینه که فعلاً دارن زمینهچینی میکنند تا ذهن مخاطب آماده بشه. هنوز شروع به عضوگیری نکردند. جو گروههاشون شدیداً بستهست؛ یعنی تا کسی میاد برای بحث و سوال، شروع میکنند به توهین و بعد هم حذفش میکنند از گروه. یه جورایی گروه بیشتر یه طرفه ست و فقط محتوا به خورد مخاطب میدن و منتظر بازخورد نمیمونن.
حاجی که داشت روی یک تکه نان،
پنیر میمالید و لقمهاش میکرد، پرید وسط حرفم:
-فکر میکنی وابسته به کدوم گروهند؟
سوال سختی پرسید ,
و جواب دادنش به این راحتی نبود؛ حداقل الان.
با تردید گفتم:
-حدس من داعشه؛ ولی الان نمیشه با اطمینان نظر داد. باید ببینیم توی مرحله عضوگیری چکار میکنن تا معلوم بشه... اما...چیزی که من و شما رو حساس کرده، این محتواها نیست. درسته؟
حاجی حرفم را با سر تایید کرد و لقمه را به طرف من گرفت:
-آفرین پسر خوب. خودت بگو مشکل چیه؟
لقمه را از دستش گرفتم؛
ولی چون باید جوابش را میدادم، نشد گازش بزنم. معدهام داشت خودش را به دیواره شکمم میکوبید و فریاد میزد که «بخورش دیگر!»؛ اما من به معده خالیام بها ندادم
و گفتم:
-مشکل اینه که یه گروه و یه کانال به اینها وابسته ست که داره اسلحه خرید و فروش میکنه؛ اونم توی مرزهای ایران. و اخیراً چندتا معامله گُنده داشته که نشون میده یه خبراییه.
حاج رسول سرش را تکان داد:
-خب پس، دیگه فهمیدی قضیه چیه. اولویت اول اینه که ببینیم برنامهشون برای ماههای آینده چیه؟ اگر خطری هست باید دفع بشه. اولویت دوم اینه که بفهمیم این باند قاچاق اسلحه، سر و تهش کیا هستن. نمیخوام موضعی برخورد کنید، باید از ریشه بخشکند. اولویت سوم هم گروههای تبلیغی تکفیریاند که نباید بذاریم عضوگیری کنند. باید بفهمیم دقیقاً روششون چیه تا بتونیم رابطهاشون توی ایران رو بزنیم.
-چشم. تیمم رو میچینم و شروع میکنم انشاءالله.
حاج رسول پلاستیک نان و پنیرش را جمع کرد و گفت:
-موفق باشی. من دیگه کاری باهات ندارم!
خندیدم و درحالی که لقمه نان و پنیر را در دهانم میگذاشتم گفتم:
-دستتون درد نکنه حاجی.
-برو بچه، حواست هم باشه با دهن پر حرف نزنی!
صدای معدهام درآمده است.
شام نخوردهام. دست دراز میکنم و از داخل کولهام که روی صندلی کمکراننده است، پلاستیک خرما را برمیدارم. این خرماها تقریبا تمام آذوقهام در این ماموریت است.
ما به خاطر شغل حساسمان،
باید بتوانیم مدت طولانی با کمترین آب و غذا و خواب دوام بیاوریم و هوشیاری و توانمندیهایمان هم سر جایش باشد.
یادش به خیر،
دورههای «زندگی در شرایط سخت» که با حضور رفیقی مثل کمیل برایم آسان میشد. گاهی کیلومترها، زیر آفتاب بیابان میدویدیم و حق استفاده از آبِ قمقمههایمان را نداشتیم. مربیمان حاج حسین بود.
قمقمهها را نمیگرفت، میگفت باید انقدر قوی بشوید که آب دم دستتان باشد و نخورید.
توی صحرا، میدویدیم و حاج حسین داد میزد:
-کل گردان، کل گردان، یا حسین...
و ما باید بلند جواب میدادیم:
-یا حسین...
اوایل کار صدایمان بلند بود و کمکم تحلیل میرفت؛ ریههایمان یاری نمیداد.
آفتاب میتابید مغز سرمان و تشنه میشدیم. وقتی صدایمان کمی پایین میآمد،
حاج حسین داد میزد:
-این صداتون تا تلآویو هم به زور میرسه، چه برسه به کاخ سفید. اگه بلند نگید، یه دور دیگه به دویدن اضافه میکنم!
ما هم از ترس تنبیه و جریمه،
هرچه توان داشتیم جمع میکردیم و «یا حسین» میگفتیم.
خدا رحمت کند حاج حسین را؛
بیچارهمان میکرد. تازه وقتی از تشنگی به احتضار میافتادیم، اجازه میداد یک جرعه بنوشیم؛
همین کار تشنهترمان میکرد.
کمیل راهش را یاد گرفته بود؛ اینجور وقتها اصلاً آب نمیخورد تا وقتی حاج حسین کامل آب خوردن را آزاد کند. ظاهرش حماقت بود؛ اما در واقع زرنگی میکرد.
-نمیخواستم اذیتتون کنم، میخواستم قوی بشید عباس جان.
حاج حسین خیره شده به سیاهیِ پشت شیشه و این را میگوید.
ادامه میدهد:
-میدونستم یه روزی به همین زودیا لازمتون میشه؛ میخواستم یه روز شماهایی که زیر دستم آموزش دیدید، بتونید قدس رو هم فتح کنید، حتی اگه خودم نباشم.
-قدس؟
با اطمینان میگوید:
-فتحش میکنید انشاءالله. باید قوی بشید و قوی بمونید.
طعم شیرین پیروزی میرود زیر زبانم و لبخند میزنم. برمیگردم به مرور خاطرات. در همان اردوها با کمیل مسابقه شنا رفتن میگذاشتیم. چقدر برای هم کُری میخواندیم ,
و سر به سر هم میگذاشتیم... انقدر شنا میرفتیم که احساس میکردیم تمام استخوانهایمان دارد از هم میپاشد؛
اما برای این که خودمان را از تک و تا نیندازیم، باز هم ادامه میدادیم. انقدر ادامه میدادیم که بیفتیم روی زمین و از حال برویم!
کمیل فقط میخندد؛ سرخوشانه و بلند.
گرسنهام.
یک خرما میگذارم داخل دهانم و آرامآرام آن را میمکم. طعم شیرین اربعین میرود زیر زبانم؛
اربعین پارسال و مسئولیت حفاظت از زوار. بهترین ماموریت عمرم بود. الان دو سه سال است که توفیق دارم در اربعین یا دهه محرم، خادم زوار باشم و با نیروهای امنیتی عراق، از امنیت زوار حفاظت کنیم.
اگر بگویند همه عمرت را بده و تا بگذاریم یک دقیقه خادم زوار باشی، حاضرم بدهم؛ انقدر که لذت دارد این کار.
آن روزها هم معمولا از خرماهای نخلستانهای نجف میخوردیم تا سر پا بمانیم.
چقدر مزه میداد؛
مخصوصاً وقتی که از خستگی هرکدام یک گوشه میافتادیم و یکی از بچههای حشدالشعبی، با صدای قشنگ و لهجه عربیاش مداحی ملا باسم را میخواند:
نحنُ أنصارُ الزکیه(س)... فی طفوفِ الغاضریه/ نحنُ أنصارُ الحسینِ...کیفَ لا نهوى المنیه؟
(ما یاوران حضرت زهراییم؛ در بیابانهای غاضریه(کربلا) گِرد آمدهایم/ما یاوران حسینیم، چطور آرزوی شهادت نداشته باشیم؟)
خودم هم حواسم نیست ،
که دارم مداحی را برای خودم میخوانم و با دست روی زانویم میزنم.
کامل هم حفظ نیستم،
کمیل هم همراهم سینه میزند و کمک میدهد تا دست و پا شکسته بخوانم:
-أحملُ الروحَ هدیه...للنفوسِ الهاشمیه/ قتلُنا عیدٌ و نصرٌ...کیفَ لا نهوى المنیه؟
(روحم را برای بنیهاشم فدا میکنم؛ شهادت ما عید و پیروزی ست، چطور آرزوی شهادت نداشته باشیم؟)
وقتی به نزدیک ایست بازرسی میرسم، سرعتم را کم میکنم و ساکت میشوم. خوابم میآید؛ اما باید هشیار باشم.
مامور ایست و بازرسی،
مردی حدوداً چهل ساله است با ریش پرپشت و بلند و هیکل تپل. یک عرقچین سیاه دور سرش بسته و با اخم به ماشین نزدیک میشود.
از قیافهاش پیداست ،
او هم مثل من اعصاب ندارد. کنار پنجره میایستد و میگوید:
-بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!)
-حاضر.(چشم.)
و جواز تردد را نشانش میدهم.
نگاه تندی به خودم و ماشین میاندازد؛ انگار دنبال بهانهای میگردد که ایراد بگیرد.
میگوید:
-من أين أتيت؟(از کجا میای؟)
نفسی تازه میکنم و لبخندی روی صورتم جا میدهم:
-دیرالزور.
اخمش غلیظتر میشود:
-أسمعت بمقتل سمير خالد آلشبیر؟ (خبر قتل سمیر خالد آلشبیر رو شنیدی؟)
از شما چه پنهان؛
از این که خبر به درک واصل شدن آن نامرد داعشی در قلمرو داعش پیچیده است، ذوق میکنم؛ اما به روی خودم نمیآورم
و قیافه آدمهای ناراحت را به خودم میگیرم:
-رحمه الله. سمعت قليلا. كيف مات؟(خدا رحمتش کنه(!). یه چیزایی شنیدم. چطور مُرده؟)
مامور سرش را میآورد داخل ماشین و آرام و با چشمانی که از ترس دودو میزند
میگوید:
-سمعت أن الإيرانيين قتله. الحرس الثوري لديه جواسيس بيننا. یجب أن نكون حذرين. (شنیدم ایرانیا کشتنش. سپاه پاسداران بین ما جاسوس داره. باید مواظب باشیم.)
باور کنید هیچ چیزی به اندازه شنیدن این جملات، نمیتوانست خستگیام را سبک کند. نمیدانم چه کار خوبی کردهام که شنیدن این جملات مسرتبخش، پاداش آن است.
دوست دارم همینجا دستانم را بالا بگیرم و یک تشکر حسابی از خدا بکنم بابت این رعب و وحشتی که در دل داعشیها انداختهایم؛
اما برای این که مشکوک نشوند،
مجبورم چند کلمه باب میلش حرف بزنم:
-لا تخف أخي. هؤلاء الرافضه ليس لهم قوة. إحنا منتصرون إنشاءالله.(نترس برادر، این رافضیها(شیعیان) قدرتی ندارند. ما پیروزیم انشاءالله.)
خوشحالم که گفتن این جملات هم،
چیزی از ترسش کم نکرد و با همان چشمان سرخ و ترسیده، گفت:
-کن حذراً جداً. (خیلی مواظب باش.)
-إی. و أنت ایضاً. (باشه. تو هم همینطور.)
بالاخره کله پشمالویش را از شیشه پنجره میکشد بیرون. نفس عمیقی میکشم.
بوی عرقش داشت خفهام میکرد.
برایش دست تکان میدهم و راه میافتم. وقتی از دیدرسش دور میشوم،
کمیل میگوید:
-تو باید بازیگر میشدی عباس. چقدر بامزه اسکلش کردی!
تازه یادم میافتد برای شنیدن حرفهای مرد داعشی، شادیِ بعد از گل نکردهام. خنده روی صورتم پهن میشود
و سر به آسمان میگیرم:
-نوکرتم خدایا. دمت گرم. خیلی خوبی، خیلی مشتی هستی که اینطوری حالشونو گرفتی. خودت نابودشون کن.
چشمانم از خوابآلودگی میسوزند.
کمیل میگوید:
-نماز شب بخون که خوابت نبره. خیلی زور داره که یه قدمی شهادت باشی، بعد تصادف کنی و بمیری!
راست میگوید.
شروع میکنم به نماز شب خواندن. من بدون شهادت این جان را به هیچکس نمیدهم؛
مفت که نیست!
***
مادر با این که مخالفتی با رفتنم نداشت ،
و تشویقم هم میکرد، وقتی دید سوریه نرفتهام خوشحال شد. خیلی بروز نداد؛ ولی از چشمانش میفهمیدم که بار سنگینی از روی دوشش برداشته اند.
مادر است دیگر؛
هرچند مادر من شیرزنی ست برای خودش.
از وقتی آمده بودم خانه،
مادر مثل پروانه دورم میچرخید. آبمیوهگیریِ خراب را هم گذاشته بود مقابلم و داشتم با پیچگوشتی بهش ور میرفتم تا بتوانم راه درست کردنش را پیدا کنم.
همیشه همینطور بوده و هست؛
وقتهایی که خانهام، باید وسایل خراب را تعمیر کنم، خریدها را انجام بدهم و به درد و دل اعضای خانواده هم برسم؛
ناسلامتی پسر بزرگ خانوادهام!
کار آبمیوهگیری که تمام شد،
صدای اعلان گوشیام درآمد. قبل از این که بروم سراغ گوشی، دل و روده آبمیوهگیری را جمع و جور کردم و گذاشتم روی اپن،
جلوی مادر:
-بفرمایید مامان جان، این صحیح و سالم.
مادر مثل همیشه ذوق کرد:
-الهی من فدای اون دستای با برکتت بشم که به هرچی میخوره درست میشه.
دستم را گذاشتم روی سینهام و لبخند زدم:
-ما مخلص شماییم مامان جان.
دراز کشیدم روی مبل و تلگرام را باز کردم.
از این که یک نرمافزارِ صهیونیستی و جاسوس روی گوشیِ غیرکاریام بود،
احساس خوبی نداشتم.
نصبش کرده بودم برای رصد گروههایی که پایشان در پرونده گیر بود و میخواستم هرچه زودتر پرونده را ببندم و دیلیتاکانت کنم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
وارد گروه شدم؛
حدود هفتاد، هشتادتا پیام آمده بود. با حوصله شروع کردم به خواندنشان:
سمیر: شیعیان مرتدند. حکومت شیعیان هم مرتده، مشرکه. ما با شرک میجنگیم، با مشرکین میجنگیم، با منافقین و مرتدین میجنگیم و پیروزی با ماست انشاءالله.
چند نفر هم پشت سرش،
تاییدش کرده بودند و بازار توهین و حرفهای زشت داغ بود.
هرکسی رجزی میخواند ،
و سمیر تاییدش میکرد. اصلاً حرف استدلالی مطرح نمیشد؛ فقط هیجانات و احساسات.
وسط این حرفها، یک نفر پیام داد:
-دم همهتون گرم؛ ولی یه سوال برام پیش اومده. چرا با اسرائیل نمیجنگید؟ خب اونا کافرن، سرزمین مسلمونها رو هم اشغال کردن!
پیامش شاخکهایم را حساس کرد؛
انقدر که انگشت شصتم، پروفایلش را لمس کند و بروم ببینم کیست.
اسمش را گذاشته بود نامیرا. عکسی هم برای پروفایلش نگذاشته بود. نمیشد بفهمم دختر است یا پسر.
سمیر پیام نامیرا را ریپلای کرده بود:
-مشرکین و مرتدین، از کافران هم بدترن. ما اول مرتدها و رافضیها رو میکشیم.
هیچ پیامی بعدش نیامد؛
اما در نوار آبی رنگ بالای گروه نوشته شد: نامیرا در حال نوشتن...
و بعد، پیامِ بعدیاش در پاسخ به سمیر آمد:
-خب تکلیف مردم اهلسنت که توی کشورهای اسلامی هستن چی میشه؟ اونا که مشرک نیستن!
نه؛ مطمئن شدم این نامیرا یک چیزیش میشود و آمده است که خونش توسط تکفیریها مباح اعلام شود!
باز هم کسی پیام نمیفرستاد؛ بجز سمیر که نوشت:
-برای ما شیعه و سنی فرق نداره. هرکسی که در بیعت حضرت امام ابوبکر بغدادی نباشه، مشرک و مرتده.
ناخودآگاه صورتم در هم رفت.
آخر اسم یک آدم ملعون و خونخواری مثل ابوبکر بغدادی(رهبر داعش) را با پسوند امام صدا میزنند؟
نامیرا سریع جواب داد:
-آخه چرا؟ اینطوری تقریباً اکثر مسلمونها باید بمیرن!
سمیر جوابش را نداد؛
خیلی سریع یک فایل صوتی فرستاد که زیر آن نوشته بود:
-صدای امام ابوبکر بغدادی صدای خداست.
و بعد هم گروه را بست ،
و پیامهای نامیرا را حذف کرد؛ به همین راحتی.
من اما حسگرهای مغزم روی اکانت نامیرا حساس شده بود. قبلا هم دیده بودم بچه شیعهها بیایند داخل گروه و کمی با مدیران دعوا کنند آخرش هم حذفشان کنند؛
اما نامیرا فرق داشت.
حرفهایش مثل قبلیها نبود؛ یعنی پیدا بود که میخواهد حسابشدهتر رفتار کند.
فردای همان روز،
کارهای اداریاش را انجام دادم که امید بیاید پیش خودم و در این پرونده کمکم کند.
امید نشسته بود در اتاقش و مثل همیشه، چشمهای قهوهایاش را کرده بود توی مانیتور.
بدون در زدن وارد شدم و گفتم:
-سلام امید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
هدایت شده از سنگرشهدا
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ایرانم، ایران هوادارتان...
🎶قطعه جدید غلامرضا صنعتگر در حمایت از تیم ملی فوتبال ایران🇮🇷
#برای_ایران
@sangarshohada 🕊🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدنا از وطن فروش میپرسه
وطنفروشی چ حسی داره ؟
عکس العملش رو ببینید
❌ #فوری و #مهم
🔹 گروه های سایبری مجاهدین ، اسرائیل و سعودی یک عملیات کامنت نویسی زیر پیج فوتبالیست ها با مفاهیم ضد امنیت روانی تدارک دیدن که داخلش فوتبالیست هارو بخاطر گل زدن و شادی کردن نکوهش میکنند .
🔹 دوستان اجازه ندید کامنت های ایشان به چشم بیاد و هرکسی دسترسی داره ، به پیج فوتبالیست ها مراجعه کنه و با اموجی های پرچم ایران از ایشان حمایت به عمل بیاره .
لیست پیج ملی پوشان :
مهدی طارمی
مهدی ترابی
رامین رضاییان
کریم انصاری فرد
علیرضا جهانبخش
وحید امیری
علی کریمی
احسان حاج صفی
روزبه چشمی
مرتضی پور علی گنجی
احمد نوراللهی
حسین حسینی
مجید حسینی
میلاد محمدی
و تمامی اعضای تیم ملی - این شاید اولین پویش برای آفند رسانه ای مقاومت باشد .
https://instagram.com/alirezabeyranvand.official?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/hossein_kanani6?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/mahditorabi.m?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/raminrezaeian?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/roozbeh.cheshmi4?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/sardar_azmoun?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/hosseini21?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/ali_gholizadeh11?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/alirezajb_official?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/mehditaremiofficial9?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/saeedezatolahi?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/ehsanhajsafi28?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/mortezapouraliganji88?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/kariiiiim10?igshid=N2ZiY2E3YmU=
https://instagram.com/vahid.amiri.official?igshid=N2ZiY2E3YmU=
لینکها را ذخیره کتید و پس از اتصال فیلتر شکن
وارد شوید
🔴ایران که ببره ما بلوچا اینجوری خوشحالی میکنیم😁😅 خیلی خیلی خوشحالم از برد تیم فوتبال وطن عزیزم مقابل ولز...😍❤️🇮🇷✌️
#برای_ایران
✍مجیدبامری(بلوچم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازخانه دانشگاه یزد😂😅
لحظه گل اول ایران❤️🇮🇷✌️
.
🔴یکی به این صدا و سیما بگه بابا همهی سروداتون رو خرج نکنید لاقل چندتاشو بذارید برای شب بازی با آمریکا
وگرنه باید سرود آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو بذاریدا😂😁