قسمت #صد_وبیست_ونه
چشمم میافتد به توپ پلاستیکی ،
پاره و خاک گرفته که گوشه حیاط افتاده است.
پس حتماً این خانه پسربچه یا بچههایی داشته که بعد از ظهر تابستان، خانه را با بازی فوتبالشان روی سرشان بگذارند.
معلوم نیست حالا آن بچهها کجا آواره شدهاند و اصلا زنده هستند یا نه؟
باید وارد اتاق خانه بشوم
تا ببینم راهی هست که از طریق خرابههای خانه به راهم ادامه بدهم یا نه؟
در اتاق کاملا از جا درآمده ،
و روی زمین افتاده است. خدایا من را ببخش که وارد خانه مردم میشوم... .
قبل از این که قدم به داخل خانه بگذارم،
نگاهم به شیر کنار حیاط میافتد و یادم میآید که تشنهام. چیزی از جیره آبم نمانده است.
چون هنوز در منطقه تحت تصرف تحریرالشام هستم، میتوانم امیدوار باشم برای سلامتی خودشان هم که شده آب را مسموم نکردهاند.
با اکراه میروم به سمت شیر آب ،
و با فشار دست، سعی میکنم اهرمش را بچرخانم. اهرم با صدای نخراشیدهای میچرخد؛ اما آبی از شیر خارج نمیشود.
نفسم را بیرون میدهم.
بیخیال...فعلا میشود تشنگی را تحمل کرد.
قبل از این که کمر راست کنم،
چشمم به یک خمپارهانداز شصت میلیمتری میافتد که میان بوتههای خودروی باغچه جا خوش کرده است.
این نشانه خوبی نیست.
ممکن است کسی داخل خانه باشد. آرام کمر راست میکنم و با دقت حیاط را میپایم.
هیچ صدایی از داخل خانه نمیآید.
کنار خمپارهانداز خبری از گلوله خمپاره نیست.
این یعنی یا خیلی وقت است ،
که با این خمپارهانداز شلیک نکردهاند، یا همین حالا همه گلولههایشان را روی سر بچههای ما خالی کردهاند.
به پنجرهی بدون شیشه نگاه میکنم. خردهشیشههایش پخش شدهاند کف حیاط و پردهاش از پنجره بیرون زده.
کسی را داخل خانه نمیبینم.
به سختی پاهای چسبیده به زمینم را تکان میدهم تا برسم به اتاق.
به خودم دلداری میدهم ،
که اگر کسی داخل خانه بود، با شنیدن صدای چرخاندن شیر باید متوجه حضورم میشد و بیرون میآمد.
بعد هم سریع جواب خودم را میدهم که شاید کمین کرده باشد.
قسمت #صد_وسی
قدم به اتاق که میگذارم،
بوی بد وحشتناکی زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم.
وحشتناک است!
این میتواند یک هشدار باشد. گوش تیز میکنم.
صدای فشفش بیسیم میآید ،
و وقتی دقتم را بیشتر میکنم، صدای کسی را میشنوم که پشت بیسیم حرف میزند.
خون در رگهایم یخ میزند ،
و در همان حال میایستم. بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی و اطلاعاتی اسارت است و دوست ندارم به هیچ وجه تجربهاش کنم.
ذکر صلوات روی لبم جان میگیرد.
میچسبم به دیوار پشت سرم ،
و تمام خانه را از نظر میگذرانم؛ پنجرههای شکسته و پردههای پاره، وسایل بهم ریخته و شکسته،
لباسهای ریخته بر زمین،
دیوارهای زخمی از اثر گلوله و ترکش و قاب عکسهایی با شیشه شکسته که افتادهاند روی زمین.
معلوم است آدمهای این قاب عکس،
تمام زندگیشان را رها کرده، جانشان را برداشته و فرار کردهاند.
روی یکی از دیوارهای زخمی،
بالای این ویرانیها، باز هم با اسپری مشکی لا اله الا الله نوشتهاند. به نام خدا و به کام خودشان، روزگار مردم را سیاه کردهاند... .
هرچه جلوتر میروم،
بوی بد شدیدتر میشود و بیشتر مشامم را میآزارد.
انگار منشاء این بوی بد،
یکی از اتاقهاست. بوی تعفن است؛ بوی لاشه گندیده یک حیوان.
گوشهایم ده برابر قبل،
به صدا حساس شدهاند. تمام بدنم نبض میزند. نارنجک را از جیب شلوارم بیرون میآورم و در دست میگیرم.
من اسیر نمیشوم، حتی به قیمت مرگ.
این بوی تعفن کمکم دارد من را به مرز تهوع میبرد. دستم را روی صورتم میگذارم تا صدای عق زدنم در نیاید.
حس میکنم الان است که تمام دل و رودهام را بالا بیاورم.
یکی دو روز است که چیزی نخوردهام ،
و حالا بوی تعفن و گرسنگی با هم به معدهام حمله کردهاند.
باز هم حالت تهوع...
چفیهام را روی دهان و بینیام میگیرم. چشمانم سیاهی میروند و الان است که از هوش بروم.
به نزدیک در اتاق که میرسم،
صدای بیسیم را واضحتر میشنوم:
- أ تسمعنی ابوعدنان؟(صدامو میشنوی ابوعدنان؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔴 #زیر_ذرهبین_گرفتن_زن 💠 گاهی مرد باید ساعتی با #دقت تمام، همسرش را هنگام #خانهداری، کار در آشپزخ
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
💢 دیگه واقعا نمیدونیم بخندیم یا گریه کنیم
برداشتن عکس #شهید_مدافع_حرم
حسن علاء نجمه رو گذاشتن به عنوان مفقودی این چند وقت!!!!!!!!!
اینکه روی بی سوادی مردم حساب ویژه ای باز کردن دردناکه ...!!!!
❣ @Mattla_eshgh