🕊 قسمت ۲۶۴
از جا بلند میشوم ،
و آرام در کوچه قدم میزند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی میکند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند.
سرم را نزدیک گوشش میبرم و آرام میگویم:
- هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...)
و با دقت به ویرانهها نگاه میکنم؛
هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست.
با اسلحه آماده،
مقابل در خانهای که پیرمرد از آن بیرون افتاد میایستم. پیرمرد دارد تلاش میکند بنشیند. دارد میلرزد.
خانه چندان بزرگی نیست؛
یک دخمه کوچک که بوی تعفن میدهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته.
چراغ قوهام را در خانه میچرخانم ،
و کسی را نمیبینم.
از خانه بیرون میزنم و نفس عمیقی میکشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟
پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟
کنار پیرمرد میایستم ،
و با دقت نگاهش میکنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست میکشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی میکنم.
بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست.
نگاهی به اطراف میاندازم ،
تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا میشود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمیآید.
شانههای پیرمرد را میگیرم ،
و روی زمین مینشانمش. طوری مینشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود ،
و میگویم:
- ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...)
پیرمرد را کول میگیرم و از جا بلند میشوم.
بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست ،
و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینهام سنگین شده و زخمم میسوزد.
نفس عمیقی میکشم ،
و زیر لب یا علی میگویم.
سر پیرمرد روی شانهام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد.
نگاه کردن به اطراف ،
در حالی که یک نفر روی شانههایت سر گذاشته، کار آسانی نیست.
باید مواظب دور و برم باشم ،
مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم.
کمیل را کنار خودم میبینم و میگوید:
-برو. هواتو دارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
#معرفی_انیمیشن سینمایی رقص قاصدک ها داستان این فیلم بخشی از زندگی حماسی خلبان شهید «احمد کشوری» می
👆سواد رسانه
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
🇫🇷 فرانسه در سال ۱۹۱۷ کشور آفریقایی چاد را اشغال کرد، ۴۰۰ عالم مسلمان را جمعآوری کرد و با قمه سر آنها را برید.
پ ن : بعد همینا ، از اجرای حکم قصاص قاتلان در دستگاه قضا در ایران فریاد حقوقبشر کجاست سر میدن …»
❣ @Mattla_eshgh
#اعدام_شد
🔹توماس هایگیت در حالی که تنها ۱۹سال داشت توسط انگلستان اعدام شد!
حدس میزنید جرمش چه بود؟!
آدم کشته بود؟!
قمه کشیده بود؟!
بزرگراه را با سنگ و آتش بسته بود؟!
خیر! او فقط محل خدمتش را چند روز ترک کرده بود! او صبح زود اعدام شد و به او تیر خلاص هم زدند!
اینها از بیبیسی گفته شده نه از خبر بیست و سی!
❣ @Mattla_eshgh
🔴 «مهدیه المرزوقی» کیست؟!
پزشک تونسی که از ۲۰۰۸ در عربستان زندگی میکند و اخیراً به جرم «توهین به نظام سعودی» محکوم به ۱۵ سال زندان شده.
به نظرتان این #توهین چه بوده؟!
👈 جرم او #لایک_کردن فیلمی از تجمعات طرفداران حزبالله در پایتخت تونس بوده که در توئیتر منتشر شده.
❗️بعد همین عربستان سالانه چند صد میلیون دلار هزینه میکند، تلویزیون اینترنشنال تأسیس میکند تا برای ما #آزادی بیاورد! چرا عدهای همین معادله ساده را درک نمیکنند؟!
دقت کنید در کشورهای دیگر حتی لایک کردن یک پست این مجازات شدید را در پی دارد. چطور انتظار دارند یک خبرنگار که جاسوسی میکند، سیاهنمایی میکند، امنیت را بهخطر میانداز و... با او نباید برخوردی صورت گیرد؟
🕊قسمت ۲۶۶
خودم هم خندهام گرفته است.
خوب شد پیرمرد چهرهام را نمیبیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک میکرد و خودش را میانداخت پایین!
میپرسد:
- انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟)
قبل از این که دهان باز کنم،
کمیل میگوید:
- آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامیای که توی فکر شماس فرق داره!
خنده را از روی لب و لوچهام جمع میکنم و میگویم:
- ای.(آره.)
- الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.)
کمیل باز هم میخندد:
- احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت میکنه!
نفسم تنگتر از قبل شده است؛
اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمیارزد.
یاد دورههای زندگی ،
در شرایط سخت میافتم؛ یاد وقتهایی که با یک کولهپشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان میزدیم
و از صبح تا عصر و گاه یک شبانهروز، باید با همانها دوام میآوردیم.
قیافههایمان بعد از این دورهها دیدنی بود و صدای آه و نالهمان بلند.
یادم هست اولین بار ،
که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت.
- حیدر، حیدر، عابس!
حامد است که پشت بیسیم صدایم میزند.
به ساعت نگاه میکنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است.
حتماً نگرانم شدهاند.
به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد میکنم و شاسی بیسیم را فشار میدهم:
- بله عابس جان؟
- من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم!
- باشه، من تا پنج دقیقه دیگه میرسم انشاءالله.
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
🕊 قسمت ۲۶۷
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم.
با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این!
قدمهایم سنگینتر شده است؛
انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا میافتم.
فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب ،
برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.
قدم به یک مسیر خاکی میگذارم ،
که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمینهایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیدهاند
و شاید حتی صاحبانشان،
بدون درو کردن محصول آنها را رها کردهاند.
قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.
پیرمرد که سکوتم را میبیند، سوالش را بلندتر تکرار میکند.
اولین و مسخرهترین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغۀ اجنبیۀ!(زبون خارجی!)
کمیل کف دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!
چشمانم را ریز میکنم ،
تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچکداممان نمیتوانیم چراغ روشن کنیم.
سایه شبحمانندی از یک ماشین را میبینم و صدای بیسیم درمیآید:
- حیدر خودتی؟
- آره.
- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟
- آره، مهمون آوردم با خودم.
خودم را میرسانم به ماشین. به نفسنفس افتادهام و دهانم طعم خون گرفته است.
بریدهبریده میگویم:
- در عقب رو باز کن!
حامد از ماشین پیاده میشود ،
و در عقب را باز میکند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)