مطلع عشق
چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد... چشمهایم پراز اشک میشود...و ب
#مدافع_عشق
#قسمت45
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند...
چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!!
به گلویم چنگ میزنم
_ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته....خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند...دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم
_ اخ...قلبم علی!!
بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد..
_ علی خیال نکن راحته عزیزم...
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم
_ خدایا خودت رحم کن...
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش....روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم:
_ بله...؟؟؟
_ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ ببخشم ؟؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!!
لحنش ارام است
_ شرمنده!!! کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم
_ علی من شهید شده..؟؟؟
مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد
_ نشستید فکر و خیال کردید؟؟..
خودم راجمع و جور میکنم
_ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!!
_ همه خوابن؟...
_ بله!
_ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!!
متعجب میپرسم
_ درِحیاط؟؟
_ بله دیگه!!
_ الان میام!..فعلا !
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود..." اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه"
چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش...دررا کامل باز میکنم ومات میمانم.
درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست...لبخند پردردت را میبینم...چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای..!! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند... لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشود...ازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم
_ علی!!؟..
لبهایت بهم میخورد
_ جون علی...
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده.
چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود... دوس دارم ازسرتا پایت را ... دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است!! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم...آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی!
پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید
_ ای باباااااا...بسه دیگه مردم ازبس وایسادم ...بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!! ...
هردو میخندیم ....خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!...
ادامه میدهد
_ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه..
درضمن بارون داره شدید میشه ها..
تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی
_ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش...باید یسر ببرمت جنگ ادم شی..
سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید... چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری!
_ اقاسجاد...اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه...
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی
#مدافع_عشق
#قسمت46
خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است....دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری...
سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها..
زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران ... ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم
_ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرااینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_ چی شده؟...
_ چیزی نیست... ازخودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_ همه شهید شدن!!...من...
دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_ یعنی چی؟...
_ هیچی!!...برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می ایم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور...
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!!
سرم راکج میکنم
_ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ اره!! ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو ندارم...
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی
_ اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی...
_ اره!!...
چشمهایت پراز بغض میشود
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی...
نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی...
سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت...
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی...
_ بیشتر بخند!
نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صورتم را
مریض گونه ......
ادامه دارد ....
مطلع عشق
🌸✨🌺✨🌼✨ ✳️♻️ روش انجام اماله یا تنقیه و یا حقنه : 👈 بدین صورت است که بیمار باید طوری بخوابد که سین
🌸💫🌺💫🌼💫
✳️ در جلسات قبل گفتیم که 👈 همه بیماری های جسمی و روحی 👉
به دلیل ⬅️ غلبه اخلاط های چهارگانه است
و به همین خاطر برای درمان هر بیمار
👈 شناسایی مزاج ذاتی و غلبه اخلاط شخص بیمار
⬅️ اصل است. 👌✅💐
🖊 یکی از راه های شناخت غلبه اخلاط در طب سنتی اسلامی، نگاه به رنگ زبان 👅 و پرسیدن مزه زبان صبحگاهی است چون در هر یک از غلبه اخلاط رنگ زبان و مزه دهان صبحگاهی متفاوت است. ✅🌹
💟 تشخیص از روی رنگ و مزه صبحگاهی زبان :
🔰🔴 اگر رنگ زبان 👈 قرمز روشن بود
و مزه و طعم صبحگاهی 👈 شیرین بود 👇
⬅️ نشانه غلبه دم است.✅
🔰🔶 اگر رنگ زبان 👈 زرد و باردار و خشک بود
و مزه و طعم صبحگاهی 👈 تلخ بود 👇
⬅️ نشانه غلبه صفراست.✅
🔰⚪️ اگر رنگ زبان 👈 سفید و باردار و نمناک بود
و مزه و طعم صبحگاهی 👈 گس با کمی ترشی بود 👇
⬅️ نشانه غلبه بلغم است.✅
🔰⚫️ اگر رنگ زبان 👈 سبز تیره یا سیاه و خشک بود
و مزه و طعم صبحگاهی 👈 شور بود 👇
⬅️ نشانه غلبه سوداست.✅
#طب_اسلامی روزهای زوج در 👇
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
عشق و علاقه!.mp3
2.8M
#ازدواج_تنهامسیری 30
⭕️ چرا مراقب دلت نیستی؟
هر کسی رو وارد دل خودت نکن.
🏵 حاج آقا حسینی
🍒 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
#مدافع_عشق #قسمت46 خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سج
#مدافع_عشق
#قسمت47
ک نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_ موش شدیا!! ..
باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام....بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند.
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.
لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند
قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم...
آرامش!!!!
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم
_ چرا میخندی؟؟
_ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم
اااخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_ خب اینقد #سیدما خوبه..
همه دلشون تندتند #عشق_بازی میخواد
سرت راکمی خم میکنی تاراحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز میکنم...توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم رابهم میزنم
_ وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی
_ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟....
اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم...
زیاد نذر کردی...نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباالله میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم...
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...
کمدلباسو دیدم ...لباس نظامیم هنوز توشه...
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم
#عشق_بازی
#قسمت_آخر
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند...
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم...
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی...
خدابرات خواسته...
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!....
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش...
_ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی...
مدافع زندگیمون!...
مدافعِ ...
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!....
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم...
یکدفعه بلندمیگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند...
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟...
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!...
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم
دردلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی
#میم_سادات_هاشمی
خببب این داستان هم به پایان رسید😊
ان شاءالله از فرداشب یه داستان جذاب وعالییی دیگه رو میذارم کانال
عرض کنم خدمتتون کههه
از فردا (سه شنبه ، ۲۹شهریور) روال کار کانال تغییر میکنه
ببینید ،سه تا کانال دارم (بغیر اون کانال عکاسیم) ، میخوام ادغامشون کنم
به دلایلی
و بنظرم برا اعضا هرسه کانال راحتتره ، عضو یه کانال میشن
از همه مطالب استفاده میکنن ، یه سری مطالب بینشون تکراری بود توهرسه کانال ، همه یه جا جمع میشه بهتره😊
برنامه به اینصورته که
شنبه ، سه شنبه 👈 امام زمان(عج) و ظهور (کانال عطرظهور )
یکشنبه ، چهارشنبه 👈 خانواده وازدواج (کانال مطلع عشق)
دوشنبه ، پنج شنبه 👈 حجاب وعفاف (کانال حجاب فاطمی)
کانال اصلی همین کانال (مطلع عشق) خواهد بود
و از فردا ، تغییرات اعمال میشه
فردا باموضوع امام زمان (عج) و ظهور در خدمتتونم
میتونید ،هرروز که مطلب مورد نظرو میخواید ،سر به کانال بزنید ،اینطوری وقتتونم گرفته نمیشه
هرشب داستان داریم ☺️
◾️می بوسمش...
و بر چشم میگذارم!
پای تو که به میان می آید؛
مشکی، عاشق ترین رنگِ زمین می شود!
به اذن خدا
و همه اهل آسمان
عاشق ترین جامه ام را می بوسم و...
✨بسم اللّه الرّحمن الرحیم...
🆔 @Mattla_eshgh
دژبانی شغل پایینی بود براشون ،اما شغلی توام با امنیت
👈ولی خب بچه ها خوششون نمی یومد عقب وایسن.
✨به خاطر همین یه شغل درجه دومی به حساب میومد.
〽️〽️〽️〽️
💥بعضی بچه ها دژبان وای میسادن خیلی ناراحت میشدن و ناراحتیشون رو به انواع و اقسام نشون میدادن.
💯💯💯
🍂بعضی ها هم که عرضه هیچ کاری رو نداشتن به دلیل بی عرضگی اون ها رو میذاشتن دژبانی.
🚫🚫🚫
🍂نیست عرضه بچه های رزمنده خط شکن رو نداشتن این ها سعی میکردن به تعبیر ما البته عقده های خودشون رو با همون زنجیری که دستشون بود خالی کنن.
♨️♨️♨️
🍂یکدفعه ای فرمانده لشکرمیومد میخواست رد بشه بره داخل
این میگفت:« آقا کارت😏»
🔶همه میگفتن این فرمانده لشکره بزار بره .میگفت: من فرمانده لشکر نمیشناسم کارت میشناسم😏
کارت نباشه نمیشه، وایسا آقا😐
🔸بالاخره ارضا میکرد اون حس ریاست خودش رو.
💯💯💯
🔸اونجا صحبت میشد که صدام تکبر داره و میخواد این تکبر خودش رو طی فرصتی که پیدا کرده ،سلطه به بشر پیدا کرده
✔️✔️✔️
🔷بعضی ها سلطه به یه زنجیر پیدا میکنن به اندازه صدام خودشون رو ارضا میکنن
🔸برای ارضای تکبر خودشون ظلم به دیگران میکنن.
➖آقا خب دارن میگن دیگه
کسی ،بهت نگفته، که همه داد زدن یه ماشین اینجوری بیشتر فرمانده لشکر ندارن
🔸همه دارن داد میزنن این رو که داری میبینی
🔶حالا گیر داده نه خیر من کارت میخام باید همین الان من روی همه رو کم بکنم
🔶نشون بدم که من زنجیر دستمه مگس هم نمی تونه از اینجا عبور بکنه
🍂خب ببینید یه زنجیر ممکنه گاهی دست کسی بدن شروع کنه به ظلم کردن🙄
🍃حالا اگه یه ولایتی رو دست کسی بدن
اشکال نداره ظلم بکنه❓❗️
🔸یه کشوری رو یه کارخونه ای رو به دست کسی بدن....
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه و سه شنبه در 👇👇
🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از حامیان استاد رائفی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 پشت پرده فتنه بصره
‼️ جالبه! صهیونیسم جهانی(دشمن اسلام و بشریت) همون ترفندی رو که در فتنه دی ماه 96 برای به آشوب کشیدن ایران استفاده کرده بود، برای به آشوب کشیدن شهر بصره در عراق هم استفاده کرد.