eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
رنگ رخساره نشان مے ‌دهد از سر درون ماندنے نيست «ع» ،انا اليه راجعون...😭😭 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🏴
مداحی آنلاین - یه مسافر خسته دل پریشون - مهدی رسولی.mp3
4.76M
⬛️آی دنیا ... علی دلش از دستت خونه... 🎙 مهدی رسولی (ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 همیشه محبتهای ابتکاری به همسر، روح تازه‌ای به زندگی می‌دمد و باعث لذت و آرامش جدیدی می‌شود. 🔸 گاه درب ماشین یا خانه را با زبان محبت برای همسرتان باز کنید. 🔸 کفش‌هایش را برایش جفت کنید. 🔸گاه موقع تنهایی به احترامش جلوی پایش بلند شوید. 🔸سر سفره صبر کنید و بگویید بدون تو غذا از گلویم پایین نمی‌رود. 🔸برخی مواقع لقمه در دهان همسرتان بگذارید و بگویید این لقمه‌ی محبّت است. 🔸ناخنهای او را بگیرید. 🔸دستهایش را بعد از شستن ظرف و کار در خانه ماساژ دهید و بگویید چون خسته شدی بگذار خستگی را از دستانت بیرون کنم 🔸 و دهها ابتکار دیگری که تا به حال انجام نداده‌ و یا کمتر برای او انجام داده‌اید. از تاثیرات فراوان محبتهای ابتکاری غافل نشوید.
امام راحل، نور امید به دل مظلومان فلسطینی تاباند و میلیون ها انسان آواره و مبارز را برای مقابله عملی با توطئه های رژیم اشغالگر قدس و آمریکای جهانخوار مصمم تر و استوارتر کرد.
017.mp3
1.19M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش هفدهم ⭕️ آستانه‌ی تحمّل خود را بالا ببریم! 🔴
مطلع عشق
💠قسمت #دوازده ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلافه دستی به صورتش کشید، و ماشین را ک
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه با عصبانیت بند کیف را، در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود،😠 و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود، که در آن لحظه میتوانست داشته باشد، بغض بدی گلویش را گرفته بود،😢😠 باورش نمی شد، پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود، که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند، او هیچوقت به ازدواج با کمیل، فکر نمیکرد، با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیرممکن بود اما حرف های کمیل، او را نابود کرده بود، با اینکه عقاید کمیل، با او زمین تا آسمان متفاوت بود، اما همیشه او را یک مرد باایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.😠 با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره👀 راننده جوان شد، و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود، سر خیابان به راننده گفت که بایستد، سریع کرایه را حساب کرد، و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت، تا می خواست در را باز کند، صدای ماشین در خیابان پیچید، و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید، با صدای کمیل، سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید، که تو این ساعت از شب پیاده میشید، و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم،😠 عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید...؟!🗣😡 سمانه که لحظه به لحظه، به عصبانیتش افزوده می شود😡 با تموم شدن حرف های کمیل،با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم، شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟😡اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟😡نه آقا کمیل من تا الان، به همچین چیزی فکر نمیکردم، خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید، مطمئن باشید جواب من منفی بود.!! با یادآوری حرف های کمیل، بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد، با صدای لرزانی که سعی می کرد، جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید، با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف، همه چیزو خراب کردید، دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم، دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه و را مدح می کردند، نیستید، الان فقط برای من یه آدم..😡😭 سکوت می کند، چشمانش را محکم، بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید، اما باید می گفت، با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟😠 ــ یه آدم بی غیرت😭😡 سریع در را باز می کند،و وارد خانه شود، و ندید که چطور، مردی که پشت در ماند، با این حرفش شکست، ندید که چطور قلبش را به درد آورد. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت سریع از پله ها بالا رفت، و قبل از اینکه وارد شود، نفس عمیقی کشید، و در را باز کرد، همه با دیدن سمانه، از جای خود بلند شدند،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد، سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه، نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه، شوکه شوده بودند، از ورودش، و بی سلام حرف زدنش، و الان رفت به اتاقش!! سیدمحمود و فرحناز، تا خواستند سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند، در باز شد و کمیل وارد خانه شد، که با سمانه چشم در چشم شد، تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته فرحنازخانم ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید. و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد. همه از حرف های سمانه، شوکه شده بودند،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند، و صغری غمگین سیبی 😔🍎که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد " این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم سیدمحمود ــ خیر باشه؟ کمیل ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی، و عذرخواهی، از خاله اش، سریع از خانه خارج شد، و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه، در گوشش می پیچید و او را آزار میداد، بی غیرتی که به او گفته به کنار، جواب مثبت سمانه به محبی، او را بیشتر عصبانی کرده بود،😡😞 احساس بدی داشت، احساس یک بازنده شاید، ولی او مجبور بود به انجام این کار... با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد : ــ لعنتی.. لعنتی😡👊 با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل، اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو، تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد، و سریع از آنجا دور شد.
💠قسمت صبح بخیری گفت، و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه سیدمحمود ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی، از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند، سریع از خانه بیرون رفت، و تا سرخیابان را سریع قدم برداشت، و برای اولین تاکسی دست تکان داد، شانس با او یار بود، و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه، به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد، اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد، متوجه تجمع دانشجویان شد، که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند، به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟😳 ــ بله😥 ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو، من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا، به سمت کلاس رفت،که در راه کسی بازویش را کشید، برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟😒 سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود. ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره، پول، خونه، قیافه، هیکل، اخلاق؟ها چی کم داره؟چی کم داره که پسر خانم محبی داره!😒 ــ صغری بحث این نیست😐 ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس، سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد، حق را به صغری می داد، او از چیزی خبر نداشت، و الان خیلی عصبی بود،باید سر فرصت با او صحبت می کرد، با خسته نباشید استاد، همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت، به سمت خروجی دانشگاه رفت، که برای لحظه ای، ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد، و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد، که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد، ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی، که به سمت صغری می رفت، با سرعت به سمت صغری دوید، و اسمش را فریاد زد...😰😱 تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند، سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند، و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد، و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد، آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش، و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید😱 سرش گیج می رفت، و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند، صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت.
💠قسمت با صدای صحبت دو نفر، آرام چشمانش را باز کرد،همه چیز را تار می دید، چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت، تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را، به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد، صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری، با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ کمیل ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود، میدانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده، و شکایت داره پیگیری میشه،اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.🤨 روبه روی آینه، به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید، خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود، فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد، و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت، و سوار تاکسی شد، آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید، چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!! بعد حساب کردن کرایه، به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی سرگرد ــ بله بفرمایید سمانه ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 سمانه نمی توانست باور کند، با شنیدن حرف های «سرگرد رومزی» دیگر جای شکی نمانده بود، کمیل چیزی را می کند، تصمیمش را گرفت، باید با کمیل صحبت می کرد.سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠