eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت تیمور قهقه ای زد و گفت: ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده، آخ گفتم آرش یادم اومد، بیچاره خیلی ترسیده، از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه کمیل وحشت زده گفت: ــ تو چیکار کردی تیمور؟ ــ چیزی که شنیدی، پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه، بیا به آدرسی که برات میفرستم ــ عوضی ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد! تماس قطع شد، کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت، و به او سپرد، که سریع خودش را برساند. به طرف سمانه رفت، و بازوانش را دردست گرفت و گفت: ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون ــ چرا تو منو نمیرسونی ــ من باید برم جایی ــ کجا کمیل ــ جایی کار دارم سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت: ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت؟ ــ سمانه سوال نپرس، فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید: ــ من هیچ جا نمیرم، فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام، کمیل توروخدا راستشو بگو، داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟ ــ سمانه آروم باش عزیزم سمانه با گریه فریاد زد: ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی، میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم، نرو لعنتی نرو😭😵 بی قراری های سمانه، قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد، و بادست اشک هایش را پاک کرد، سمانه که احساس می کرد، این است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد، کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد، و سمانه را در آغوش گرفت، سمانه بین هق هق هایش، کمیل را صدا می زد، کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت: ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟ کمیل که از بعد تماس، این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود، را پس می زد، با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد. سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت : ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو، کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم😭 از کمیل جدا شد، و صورت کمیل را با دو دست گرفت، چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد: ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم، بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم، قلبم داره از جاش کنده میشه، کمیل حرف بزن توروخدا یه چیزی بگو، آروم شم کمیل او را در آغوش کشید، و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد، چقدر سخت بود ، سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.....
💠قسمت کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خونه خودمون، محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن، ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای! ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم!! ــ اما تنهایی..! ــ این قضیه رو خودم تنهایی بایدتمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری، نه کس دیگه ای ــ نگران نباش ــ برید بسلامت امیرعلی سوار ماشین شد، کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد، ماشین روشن شد، و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت، چشمان اشکی و پر از حرف او بود.... سمانه در طول مسیر حرف نزد، و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست. به محض رسیدن، امیرعلی ماشین را نگه داشت، سمانه پیاده شد، و منتظر امیرعلی ماند. ــ چیزی شده خانم حسینی؟ ــ کمیل کجا رفته؟ ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد، دخالت کنیم، اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم ــ اگه خبری شد، خبرم کنید ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد. صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند. ــ دخترم سمانه گریه کردی؟ سمانه میدانست، الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند. ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد، بیای خونمون؟من دانشگاه بودم، زنگ زد گفت باید بیای خونه سمانه روی مبل نشست و آرام گفت: ــ آره ــ برای همین گریه کردی؟ ــ با کمیل بحثم شد سمیه خانم کنارش نشست، و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت: ــ عزیز دلم دعوا نمک زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده، یه چیزی گفته، والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره سمیه خانم نمی دانست، که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد. ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 هیچ چیز عجیب نیست... - تو فکری؟ + به «شیخ صدوق» فکر می‌کردم. آخه چطور می‌شه، کسی توی ۷۵ سال عمر، حدود ۳۰۰ اثر علمی نوشته باشه؟! - در مورد کسی که با دعای امام زمان به دنیا اومده، هیچ چیز عجیب نیست. سربازی امام زمان، به عمر آدم برکت می‌ده. 📖 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 میوه مقاومت؛ پیروزی بر ائتلاف جهانی علیه بشریت ‌❣ @Mattla_eshgh
فرقه‌ها و طرد منتقدان ✍در بسیاری از فرقه‌ها اعم از یا فرقه‌های اگر نتوانند منتقدان را از راه‌هایی مانند ارعاب، تهدید، تحقیر و تمسخر ساکت کنند، به بایکوت کردن و شخص روی می‌آورند. طبق این قانون فرقه‌ای، فرد منتقد به سرعت از جانب اعضای فرقه بایکوت می‌شود و هر گونه ارتباط با وی به منزله مشارکت در جرم وی محسوب می‌شود. ❌از آنجا که معمولا افراد در مناسبات فرقه‌ای، به وسیله ازدواج‌های در شبکه محکمی از روابط، گیر می‌افتند، بنابراین بیرون زدن از این شبکه درهم‌تنیده، کاری به شدت دشوار و رنج‌آور خواهد بود و به همین میزان، تحت بایکوت قرار گرفتن نیز می‌تواند کنترل روحی و فرد منتقد را از دستش خارج کند. بنابراین دیری نمی‌پاید که منتقد بایکوت‌شده، باید به اشتباهاتش اعتراف کرده و در حضور دیگران از همه مواضع خود برگردد و به اصطلاح می‌کند. ⛔️ممنوعیت ارتباط سایر اعضا با منتقد طرد‌شده،مکانیسمی است که در آن علاوه بر آنکه فرد منتقد می‌شود، موجب می‌شود سایرین نیز از محتویات نقدهای او آگاهی نیابند و جلوی هر گونه انتشار افکار انتقادی در فرقه گرفته شود.
🔴 شناخت عرصه الزامیست ✅ آهسته آهسته در حال ورود به عرصه دوازدهم دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی هستیم و جا دارد هوشیار باشیم و تحرکات و تحولات آن را به درستی رصد کنیم. 🔹 جریان اصلاحات چند وقتی هست که در حال تدارک برای ورود تمام قد به کارزار انتخابات است چرا که میداند انتخابات ریاست جمهوری بعد در پیروزی مجلس به دست خواهد آمد. لذا بدون ایجاد حساسیت در حال برنامه ریزی و بسترسازی در این مهم هست. ▪️ در شرایط فعلی خرید رسانه یکی از تاکتیک های آنان است. بدون سروصدا در حال خرید سایت و پیج و کانال هستند. ▪️ در طی هفته ها و ماههای آتی نیز با بسیاری از کانال دارها، اینفلوئنسرها و سلبریتها هم قرارداد مینویسند تا در طرح ریزی شده نقش آفرینی کنند. ▪️ بخشی از خریدها و قراردادهای آنها در پیامرسان ایتا خواهد بود. یعنی با پرچم بی طرفی یا انقلابی گری به عرصه انتخابات ورود میکنند تا بتوانند در میان بدنه اجتماعی انقلابیون تشکیک و تفرقه ایجاد کنند. 🔹 در کنار جریان اصلاحات، بخشی از فعالین جریان انقلابی نیز در تدارک ادروکشی مجزا از بدنه اصلی جریان انقلابی هستند تا بتوانند به زعم خود سهم بیشتری در مجلس آینده داشته باشند. ▪️ قطعا ما در حوزه وحدت بین نیروهای انقلابی در انتخابات آتی دچار چالش هستیم و از هم اکنون باید برای حصول به یک اجماع انتخاباتی اقدام نمائیم. ▪️ قطعا برخی از فعالان انقلابی، ساز ناکوک تفرقه را خواهند زد و پازل اصلاح طلبان را تکمیل خواهند کرد؛ باید از هم اکنون مراقبت کنید تا این سازها در حداقل ممکن نواخته شود. ▪️ افراد پیروزی خود را در اختلاف و تفرقه و تشکیک جبهه انقلاب خواهند دید. مراقب باشیم تا این خواسته تحقق پیدا نکند. 🔻 مراقب تحرکات اصلاح طلبان و اساتید عملیات روانی-رسانه ای اش باشیم تا بازی نخوریم... 🔻 امسال باید هم مراقب باشیم هم
🔰 پاسخ به ای که مثل ویروس در حال پخش علیه انقلابی هاست 🔴 شهید ‏حججی ها برای روسری دختران ما رفتن تا این خانومها راحت باشند و آقای با آنها دیدار کند!!! ✅ اما جواب : 1️⃣ اولا شهدای مدافع حرم ما برای روسری سر کردن زنان سوریه آنجا نرفتند ! 2️⃣ مهمترین دلیل حضور عزیزان مدافع حرم در سوریه دفاع از امنیت خود بود ! این جماعت شبهه انداز خوب است نگاهی به قلمرو هدف بیاندازد که در نقشه آنها بعد از تصرف و ، تمامی خاک قرار بود تصرف شود . هر عاقلی می فهمد برای دفاع از وطن ، باید در بیرون از مرزها با دشمن جنگید تا حتی به خاک های ما نزدیک هم نشوند. 3️⃣ حکومت سوریه یک حکومت سکولار است ، همانند ترکیه ، مگر از هر کشوری که دفاع می کند قصد تغییر ساختار آن حکومت را دارد ⁉️ مگر لزوما دفاع ما از یک کشور باید به این نتیجه برسد که آنها در همه موارد حرف ما را گوش دهند و نظام سیاسی دینی خود را تغییر دهند ⁉️ 👈 اما آن چیزی که باید به این افرادی که شبهه را مطرح کردند گفت این است که اساسا حرف آنها مغالطه هست و اصلا شبهه نیست ، آنها آمدند و هدف شهدای مدافع حرم را فقط و معرفی کردند که قطعا همه ما می دانیم تنها هدف این نبوده و هدف اصلی تامین امنیت منطقه و خود بوده است . هیچ وقت هدف شهدای مدافع حرم و حضور ایران در سوریه ، با حجاب کردن زنان آنها نبوده !!!! اگر شهدای مدافع حرم امنیت را تامین نمی کردند داعش قطعا وارد خاک ما می شد.
مطلع عشق
💠قسمت #صدوبیست کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خونه خودمون، محافظارو هم اگه چیز مش
💞 💞 💠قسمت سمانه نتوانست، جلوی هق هق اش را بگیرد،😭چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است، خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟ چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟ صدای گریه اش در کل خانه پیچید،😭 و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد، و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت. غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد.... 🇮🇷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷 ساعت از ۱۲شب گذشته بود، و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود، سمیه خانم و صغری هم، با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند، و بی قراری هایشان شروع شد، سمانه نگاهی به سمیه خانم، که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد، صغری مشغول شستن، ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند، هیچکس میل خوردن چیزی نداشت، مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود. سمانه برای چند لحظه، چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت ‌جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست، اما با باز شدن در، سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد، چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود، می دانست کمیل نیست، اما عکس العمل های امیرعلی، ترسی بر دلش انداخت، نزدیکشان شد، که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟😧 با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟😥 با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد، غم خاصی را در چشمانش حس می کرد، تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد. با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟😨 ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش، خود و امیرعلی نتوانستند، خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
💠قسمت 📆 چهار سال بعد 📆 ماشین را خاموش کرد، و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد، و بعد از کمی گشتن، کلید را پیدا کرد ، سریع در را باز کرد، وارد حیاط شد، سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد، امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی😍👦🏻 سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد، سمانه نگاهی به صغری انداخت، صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود، همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد💞 و بدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم، هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر، بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم، امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت، و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد، سریع سوار ماشین شد، دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد، سمیه خانم بعد از کمیل شکست، پیر شد،داغون شد، اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا🌷 که رسیدند، با کلی سختی جای پارک پیدا کردند، سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند، کنار سنگ قبر مشکی نشستند، مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود، واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد، گلاب را روی سنگ ریخت، و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: _ کمیل برزگر🌷 آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل، همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود، چندباری هم آقا محمود گفت، که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم، به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد، و اشک هایش را پاک می کرد، آرام سمانه را صدا زد : ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله _میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم ــ اما قسمت میدم به کمیل، قسمت میدم به همین مزار، باید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده! 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت سمانه شوکه از حرف های خاله اش، میخواست از جایش بلند شود، که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه، اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن، تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم، خودتو قوی نشون دادی، که برای من تکیه گاه باشی، اما خودت این وسط تنها موندی، همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد، و به طرف مزار همسرش🌷 رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود، و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود، با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم، نباید میرفتی مزار شهدا شلوغ بود، گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت، بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند، تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند، صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سلام خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان، لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن، صغری کم کم وسایلش را جمع کرد، تا به خانه برگردند، سمانه به سمیه خانم اجازه نداد، تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین، دستی برای امیر تکان داد، ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد، با دیدن مرد همسایه، که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود، اخمی کرد و در را محکم بست، به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه😔