💠قسمت #صدوسی_وچهار
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت،
و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت، گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن، که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام باهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت، خودش میاد دنبالت، تا برید خونشون، من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد، کسی از دستت ناراحت نمیشه😊
سمانه لبخند غمگینی زد،
و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن. دایی اومد دنبالتون، یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد،
پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد، راند.
بعد از ربع ساعت،
به آدرسی که سردار به او داد رسید، نگاهی به آدرس و خانه انداخت،
بعد از اینکه مطمئن شد،
که درست است، پرونده ها را برداشت، و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار،
آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد، اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.🧐🏫
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد، در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود، را پایین آورد، و آرام وارد خانه شد.
نگاهی به حیاط انداخت،
غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت،
ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود، روبه روی اولین واحد ایستاد،
برای فشردن زنگ تردید داشت،
اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد، و به خانه دایی محمد برود،
سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،
سمانه سرش را بالا اورد که....
💠قسمت #صدوسی_وپنج
سمانه با دید مرد غریبه ای،
قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید،
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر از جلوی در کنار رفت، و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد،
با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در، از راهرو گذشت،
و وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است، اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد، این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.!
نگاهی به اطراف انداخت،
با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود، شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه،
و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد، سمانه با چشم های گرد شده😳 به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ کــ....کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،
پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیفتد، دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،
اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کدام از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد، با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه😭
کمیل به سمتش خیز برداشت،
و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت، و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت، و چشمانش را محکم فشرد،
و باهمان چشمان اشکی بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه، مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم، دروغه ، دارم خواب میبینم!!!!😭
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت #صدوسی_وشش
کمیل نگاهی به سمانه،
که در گوشه ای در خود جمع شده بود، انداخت.
سمانه گریه می کرد،
و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد! "دروغـــــه"😭
کمیل با دیدن جسم لرزان،
و چشمان سرخ سمانه، عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،
از اینکه نمی توانست او را آرام کند، کلافه بود.
می دانست شوک بزرگی،
برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند،
می دانست باید قبل از این دیدار،
با او حرف زده می شد، و مقدمه ای برای او میگفتند،
اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید.
سمانه که هنوز از دیدن کمیل،
شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت، اما با گره خوردن نگاهشان، سریع سرش را پایین انداخت!
کمیل عزمش را جزم کرد؛
یک قدمی به سمانه نزدیک شد، و جلویش زانو زد،
دست سمانه را گرفت، که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد، و نالید:
ــ به من دست نزن
ــ سمانه،خانومی، من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی!
سمانه با گریه لب زد:
ــ تو... تو کمیل نیستی، تو مرده بودی، کمیلم رفته!
میم مالکیتی که سمانه،
در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد. و گفت:
ــ زندم باور کن زندم، مجبور بودم برم، به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما من باید میرفتم، سمانه باورم کن.
نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ،
به او خیره شده بود،انداخت
دستان سردش را در دست گرفت،
وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد، دستانش را بالا آورد، و دو طرف صورت خودش گذاشت.
ـــ حس میکنی،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی
سمانه که کم کم از شوک بیرون امد، و با گریه نالید:
ــ پس چرا رفتی چرا؟😭چرا نگفتی زنده ای؟؟؟ 😭
ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی
سمانه که اوضاعش جوری بود،
که نمیتوانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند، همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت.
با عصبانیت دستانش را،
از صورت کمیل جدا کرد، و کمیل را پس زد،از جایش بلند شد، و فریاد زد:
ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.؟؟ به خاطر کار و هدفت منو از بین بردی؟
ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛
ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا؟؟؟😠😭
کمیل با چشمان سرخ،
به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود، با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش، کمیل احساس می کرد، خنجری در قلبش فرو می رفت.
ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟
عصبی و ناباور خندید!!
ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!!!
💠قسمت #صدوسی_وهفت
کمیل سرش را پایین انداخت،
تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد.
سمانه کیفش را،
از روی زمین برداشت، و سریع به سمت در خانه رفت،
کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه، سریع از جا بلند شد، و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید.
با دیدن سمانه،
که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد:
_ سمانه،سمانه صبر کن
اما سمانه با شنیدن صدای کمیل،
به کارش سرعت بخشید، و سریع سوار ماشین شد، وآن را روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد.
کمیل دنبالش دوید،
اما سریع به طرف پارکینگ برگشت،
سوار ماشین شد،
همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت.
بعد از چند بوق آزاد،
صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛
ــ جانم کمیل
در باز شد،
و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد، و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت:
ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون، نتونستم آرومش کنم، الان دارم میرم دنبالش، از طریق gps بهم بگو کجاست
صدای نگران و مضطرب یاسر،
کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!!
ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من
ــ چی شده یاسر؟
ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره، هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون
کمیل تشر زد:
ــ دارم بهت میگم چی شده؟
ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون
کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید:
ــ لعنتی لعنتی
بعد از چند دقیقه،
یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد.
کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه، پایش را روی پدال گاز فشرد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #صدوسی_وهشت
با دیدن ماشین سمانه،
نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ یاسر هستی؟
یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت:
ــ بگو میشنوم
ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه، خیلی مشکوکه
ــ آره دارم میبینم
ــ باید چیکار کنیم
ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی
ــ من شماره ای ندارم
ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم، اینجوری بهتره
ــ خودم توضیح میدم
ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه.
ــ باشه
کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت،
تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،
اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند.
بعد از چند دقیقه ،
صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید:
ــ کمیل😰
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد، که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند.
ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن .
ــ چشم
لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست.
ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه، کمی جلوتر یه بریدگی هست، نزدیکش شدی، راهنما بزن
کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی"
با راهنما زدن ماشین سمانه،
ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید:
ــ الان چیکار کنم
ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه
ــ اما این کوچه بن بسته
ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش
با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند.
ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟
ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو
ــ اما.....😰
ــ سمانه به حرفم گوش بده...😠
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
مطلع عشق
🔺 تصویری از سریال #رهایم_کن سلبریتیها مامور به نابودی خانواده ایرانی!
👆سواد رسانه
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
🔰 آقای سخنرانی که در لباس روحانیت در تلویزیون به دولت کنایه می زنی و از مهار تورم به بهار تورم یاد می کنی و طوری صحبت می کنی که گویا مسئولین اصلا حرف مردم را نمی شنوند ، باشه ، اشکالی نداره ، انتقاد کن ، انتقاد کردن حق مردم هست ، اما اول یاد بگیر مهار تورم به معنای ثابت نگه داشتن قیمت نیست ، یاد بگیر رهبری فرموده رکود اقتصادی 10 ساله دهه نود جبرانش حداقل هفت هشت سال زمان می خواهد ، یاد بگیر جنابعالی در صدا و سیمای کشور وقتی دم از رهبری می زنی ، باید به تمام زاویه های حرفهای ایشان توجه کنی ، نه آنجایی که فقط دلت می خواهد
👈 ایکاش آنجایی که رهبری فرمود در کنار نقاط ضعف ، نقاط قوت را هم بگویید هم عمل می کردی جناب سخنران !
👈 ایکاش حداقل همین چند جمله رهبری که در مهر سال قبل گفت ( عکس بالا) را برای مردم می خواندی تا بدانند دولت چطور در حال کار است و رهبری چطور تشویق کرده است.
👈 ایکاش حرفهای اول سال رهبری را هم برای مردم می گفتی تا مردم بدانند تولید در این دولت رونق گرفته . اصلا نمی خواهیم تحقیق کنی و زحمت بکشی ، همان حرفهای رهبری را می گفتی !
✅ به حرفهایت نگاهی کن ، بدان اگر امید دادن در آن نبوده پس قطعا بر خلاف مشی رهبری عمل کردی ، از رهبری یاد بگیر که هم نقاط ضعف دولت را می گوید و هم نقاط مثبت را. سخنان رهبری در اول فروردین را ببین یا بخوان ، کلاس درس انتقاد کردن بود ، هم خوبی را گفت هم بدی . نه اینکه مدام متلک بیاندازد و کنایه بزند.
به نظرتون این کودکان معصوم برای چه چیزی آماده میشوند؟
چرا آموزشهای شیطان پرستی و فرق منحرف جنسی به کودکان انقدر رواج پیدا کرده؟
این نسل قراره پذیرای چه واقعهای باشند؟
اعلام حکومت جهانی دجال؟
غربیها اصرار دارند فطرت پاک این کودکان رو تغییر بدهند و برای پذیرش حکومت شیطان آماده کنند. چیزی که نتوانستند برای نسلهای قبلی نهادینه کنند ولی به کمک فضای مجازی برای نصل آلفا (متولدین ۲۰۱۰ به بعد) سهل و آسان شده.
احتمالا در آیندهای نزدیک باید منتظر وقایعی همچون ظهور رسمی و وسیع ادیان شیطان پرستی و فرق مختلف و سپس اعلام حکومت جهانی شیطان به میزبانی این نسل باشیم.
ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت اید الناس...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ خواهشا با دقت ببینید ❌
✅ باز هم یکی از سوالات همیشگی دوستان این است که چرا می گوئید باید از #ولایت_فقیه اطاعت محض کرد ، مگر او معصوم است و...
🔰آن روزی که جماعت ضدواکسن برای مثلا درست نشان دادن حرفهایشان ، به جای ایراد به خودشان ، مدام رهبری را بی اطلاع و گیرنده تصمیمات درست معرفی می کردند و مدام فریاد می زدند رهبری اشتباه کرده ، به آنها عمومی و خصوصی هشدار دادیم که این حرف غلط شما ، فقط مربوط به واکسن نیست ، بلکه در آینده هم خواهد بود و هر فردی که خودش را انقلابی می داند می تواند تصمیم رهبری را به این بهانه که ایشان اشتباه کرده است کنار بزند !!!
👈 ما قبلا در دو کلیپ صوتی و تصویری مفصل توضیح دادیم که چرا باید از رهبری تبعیت کرد.
👈 لینک کلیپ اول https://eitaa.com/ma_va_o/17186
👈 لینک کلیپ دوم https://eitaa.com/ma_va_o/17285
❌ خواهشا با دقت ببینید تا پرونده این شبهه برای همیشه در ذهن شما بسته شود ❌