eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۶۹ سر میلاد از این حرف گیج رفت. مغزش قفل شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. زبانش نمی‌چرخید تا بپرسد از جانش چه می‌خواهند. صدای مرد پشت خط را نمی‌شناخت. مرد خودش حدس زد چه سوالی در ذهن میلاد است که گفت: - خبر داری اون متهمی که دو شب پیش بردید اداره خودتون، امروز کشته شده؟ خب بالاخره حاج حسین هم خر نیست...فهمیده ما همه جا هستیم. برای همین داره دست و پاش رو جمع می‌کنه تا چیزی از پرونده‌ش به بیرون درز نکنه؛ اما تو جزو تیمش هستی، مگه نه؟ میلاد باز هم سکوت کرد. احساس خفگی داشت.دست برد سمت آخرین دکمه پیراهنش و آن را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد. مرد ادامه داد: - به موقع بهت می‌گم چکار کنی. فعلا حال زن و بچه‌ت خوبه؛ ولی حواست باشه، بخوای زرنگ‌بازی دربیاری و ما رو دور بزنی، باید بی‌خیال زن و بچه‌ت بشی. میلاد دیگر نتوانست تاب بیاورد و صدای فریادش در خانه پیچید: - نامردِ کثافت...! قبل از این که فریادش در گلو آرام بگیرد، صدای بوق اشغال در گوشش پیچید. دیگر نتوانست سر پا بایستد. رها شد روی زمین و سرش را به کابینت‌ها تکیه داد. احساس می‌کرد کسی قلبش را در دست گرفته و محکم آن را می‌فشارد؛ احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد. از همان روز که وارد این شغل شد، می‌دانست روی لبه تیغ راه می‌رود؛ اما هیچ‌وقت چنین فشاری را تحمل نکرده بود. این تماس و تهدید به معنای نشت اطلاعات بود؛ آن هم از رده‌های بالاتر. میلاد هزاران بار سابقه کاری‌اش را مرور کرد تا بفهمد کجا بی‌احتیاطی کرده؛ اما به نتیجه نرسید. تنها چیزی که دائم در ذهنش زنگ می‌خورد و زجرش می‌داد، احتمال نفوذ در رده‌های بالاتر بود. نمی‌دانست چکار کند. یک سو تهدید جانی خانواده‌اش بود و سوی دیگر، پیشنهاد همکاری که مترادف بود با خیانت؛ بدترین دوراهی ممکن. کاش خودش را می‌کشتند. کاش می‌مرد... وقتی خبر کشته شدن مجید را شنید، احتمال وجود نفوذی برایش تبدیل به یقین شد. حالا به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. به سختی از جا بلند شد. دلش در هم پیچ می‌خورد. دستش را بر پیشانی فشار داد و کمی فکر کرد. خودش را رساند به اتاق زهرا کوچولویش و نشست روی تخت. دست کشید روی پتوی نرم و صورتی رنگ دخترک؛ چقدر دلش برایش تنگ شده بود. خرس عروسکی و صورتی را از روی تخت برداشت و در آغوش کشید. بوی زهرا کوچولو را می‌داد. در ذهنش شروع کرد به صغری و کبری بافتن. خیر و شر درونش با هم می‌جنگیدند. چهره همسر و دخترک کوچکش مدام جلوی چشمش می‌آمد. دل کندن از آن‌ها ممکن نبود؛ اصلاً زندگی بدون آن‌ها معنا نداشت. ولی میلاد که آدمِ خیانت و نفاق هم نبود...یک عمر پای همین سفره بزرگ شده بود، در همین خاک قد کشیده بود. رسمش نبود نمکدان بشکند. یقین داشت روزی که از خاک برخیزد، مقابل تمام پیامبران و اولیاء الهی بدهکار خواهد شد؛ ماجرا به این راحتی نبود. پای ایران وسط بود؛ پای نظام. پای ام‌القرای شیعه؛ پای انقلابی که به ظهور منتهی می‌شد. و اگر نمی‌ایستاد، مقابل تک‌تک ذرات جهان بدهکار می‌شد بابت این سستی. مغزش تیر می‌کشید ، انقدر که فکر کرده بود؛ اما می‌ارزید به گرفتن نتیجه. تصمیم گرفت به تنهایی وارد میدان شود. نمی‌توانست به کسی اعتماد کند. حتی گفتن ماجرا به حاج حسین هم خطرناک به نظر می‌رسید؛ چون هنوز نمی‌دانست نفوذ در چه حد است. اصلاً از کجا فهمیده بودند خانواده میلاد برای درمان دخترش از ایران رفته‌اند؟ از کجا می‌دانستند این ساعت میلاد مرخصی گرفته و به خانه آمده است؟ ساعت را نگاه کرد. تا تمام شدن زمان مرخصی‌اش فقط یک ربع وقت داشت. سرآسیمه از جا بلند شد؛ بدون این که گلدان‌ها را آب بدهد.
قسمت ۷۰ *** - یارِ دبستانیِ من، با من و همراهِ منی، چوبِ الف بر سر ما، بغض من و آهِ منی... . صدف میان جمعیت ایستاد، دو دستش را بالا برد و هماهنگ با ریتم شعر به هم کوبید. آستین‌های مانتویش عقب‌تر رفتند. جمعیت هم به تقلید از صدف، همراه شعری که می‌خواندند دست زدند. تصویر مجید روی پلاکاردهایی که چندنفر دست گرفته بودند به چشم می‌خورد؛ اما خبری از خانواده مجید نبود. جمعیتِ چهار، پنج نفره، حالا رسیده بودند به بیست نفر و خیابانِ باریک بند آمده بود. مردم از سر کنجکاوی در پیاده‌رو ایستاده بودند و بعضی با موبایل‌هایشان فیلم می‌گرفتند. عده‌ای هم ضمن همراهی با جماعت معترض، به حالِ جوانِ ناکامی به نام مجید افسوس می‌خوردند. صدف و شیدا با صورت‌های ماسک‌زده، میانداری می‌کردند. صابری مثل قبل و با صورت پوشیده، نزدیک صدف ایستاده و حواسش بود کسی به صدف نزدیک نشود. هنوز خبری از نیروی پلیس یا یگان ویژه نبود؛ شاید هنوز نمی‌خواستند جمعیت معترض را جدی بگیرند؛ و شاید هم واقعا این خطر چندان جدی نبود. خبر قتل مجید به طرز مشکوکی خیلی زود سر زبان‌ها افتاد و در رسانه‌های بیگانه بازتاب پیدا کرد. انگار همه منتظر بودند جنازه بی‌جان مجید در یکی از جاده‌های اطراف اصفهان پیدا شود تا برایش اشک تمساح بریزند و خونش را گردن نهادهای امنیتی بیندازند. قلم‌هایی که خیلی زود بعد از مرگ مجید به کار افتادند، حتی می‌دانستند مجید مورد ضرب و جرح قرار گرفته و ادعا می‌کردند در اثر شکنجه کشته شده است! مجید خیلی زود تبدیل شد به یک دانشجوی شهید در راه جنبش سبز! حسین همزمان که تحلیل‌های شبکه‌های ماهواره‌ای از قتل مجید را گوش می‌داد، یک نگاهش هم به مانیتور دوربین‌های مداربسته بود و تظاهرات را تماشا می‌کرد. هر ثانیه برایش به اندازه یک سال می‌گذشت؛ داشت در ذهنش افراد را زیر و رو می‌کرد تا بفهمد خبر انتقال مجید به اداره‌شان از کجا درز کرده است. کار سخت شده بود و حسین نمی‌دانست به چه کسی می‌تواند اعتماد کند؛ باید افرادِ در جریان پرونده را تا حد ممکن کم می‌کرد. دردِ کم‌جانی در سرش پیچید. حوصله سر و صدا نداشت؛ مخصوصاً تحلیل‌های بی‌پایه و اساس شبکه‌های بیگانه را. کنترل تلوزیون را برداشت ، و دکمه قطع صدا را فشرد. آرنجش را به میز تکیه داد و سرش را میان دستانش گرفت. کاش می‌شد اصل ماجرای قتل مجید را به مردم گفت تا از احساساتشان سوء استفاده نکنند؛ حیف که نمی‌شد... . به محض این که سر انگشتان امید به شانه‌اش خورد، سرش را بلند کرد. امید از واکنش سریع حسین جا خورد و دستش را عقب کشید: - ببخشید حاج آقا، خواب بودین؟ حسین به چهره ریزنقش امید دقیق شد. چشمان گود افتاده و ته ریش بلندش، نشانه بی‌خوابی‌ها و کار مداوم این چند هفته بود. مگر صاحب این چشمانِ خسته؛ ولی پر از امید و معصومیت، می‌توانست نفوذی باشد؟ یک لحظه از فکری که در سرش آمد خجالت کشید؛ ولی تجربه سال‌ها کار اطلاعاتی به او آموخته بود به هیچکس اعتماد نکند.
قسمت ۷۱ دستی به صورتش کشید و گفت: - نه، خواب نبودم. کارِت رو بگو! امید: گزارش پزشکی قانونی آماده‌ست.درضمن، از بالا دائم دارن گزارش می‌خوان. نه که رسانه‌ای هم شده، خودشونم تحت فشارن. حسین دلش می‌خواست داد بزند ، و بگوید خودش هم نمی‌داند چه خاکی به سرش بریزد، ولی دادش هنوز به نیمه گلو نرسیده بود که قورتش داد و آه کشید: - باشه... بگو داریم پیگیری می‌کنیم. امید پرونده‌ای را مقابل حسین گذاشت. حسین با نگاهی گنگ و گیج پرونده را جلوتر کشید و باز کرد. چشمان امید به سمت تصاویر دوربین‌های شهری چرخید و گفت: - خداوکیلی خیلی زرنگن. تظاهرات رو کشوندن توی خیابونای مرکز شهر، نه که خیابوناش باریک و شلوغه، با چهارنفر آدمم بند میاد. تازه، اون طرفا یه ترقه در کنی صداش تو کل اصفهان می‌پیچه. حسین هنوز نگاهش به پرونده بود. فقط سرش را تکان داد. امید دو لیوان کاغذی برداشت و از فلاسک برای خودش و حسین چای ریخت. همزمان، حرفش را پی گرفت: - تهران رو دیدین آقا؟ واقعا شلوغ شده بود. تو چندتا از خیابونا حسابی بزن‌بزن شده. اینا واقعاً فکر می‌کنن قراره حکومت عوض بشه! یه بنده خدایی هم توی بیانیه‌ش گفته بود اتفاقات اخیر من رو یاد روزهای انقلاب انداخت! حسین با شنیدن جمله آخر ، سر بلند کرد و پوزخند زد؛ روزهای انقلاب کجا و روزهای فتنه کجا؟ زمستان پنجاه و هفت، دیگر اعتراضات مردم به شاه مختص پایتخت و خیابان‌های مرکزی نبود. از تمام خیابان‌ها و کوچه‌ها، از تمام شهرها و روستاها، صدای الله‌اکبر می‌آمد. و اگر جنبش سبز هم می‌توانست ، تمام ایران را – و نه فقط شهرهای مهم را – به اعتراض وا دارد، می‌توانست داعیه تغییر حکومت داشته باشد. حسین خوب به یاد می‌آورد، یک صبح زمستانی در سال پنجاه و هفت، به نیت تظاهرات علیه شاه قدم از خانه بیرون گذاشت و به سر کوچه‌شان که رسید، با جمعیت انبوه مردم مواجه شد. خانه‌شان آن روزها ، در یکی از محله‌های حاشیه شهر بود؛ انقدر حاشیه‌ای که حتی از دید عده‌ای روستا به شمار می‌آمد. انتظار نداشت در محله محروم و دورافتاده‌شان هم کسی به خیابان بیاید؛ اما آمده بودند. اینطور که دهان به دهان می‌شنید، گویا جمعیت راهپیمایی را از خیلی دورتر شروع کرده بود؛ از یکی از روستاهای اطراف اصفهان. جمعیت، متراکم و پشت به پشت هم، تا خودِ میدان امام را پیاده رفتند و شعارِ مرگ بر شاه دادند. آن روز حسین وقتی به خانه برگشت، برادر کوچکش را همراه بچه‌ها درحال بازی دیده و وقتی از بازی‌شان پرسیده بود، با شیطنتی کودکانه گفته بودند: - داریم تظاهرات‌بازی می‌کنیم! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🖼 ؛ سریالی 🔸 هربار که از دنیا خسته می‌شوم و هر بار که دنبال دلیلی برای زندگی می‌گردم، فقط به شما می‌رسم...
Hamed Zamani - Eshghe Paak.mp3
11.06M
🎧🎼🎧 چه صاف و ساده شروع شد😍 چه عاشقـــ♥️ـــونه و زیبـــا😍 🎤🎤 عشـــق پاکـــ💖💍💖
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موشن گروه فرهنگی رسانه ای رایحه سالروز ازدواج حضرت علی (ع ) و حضرت فاطمه (س) مبارک 💗
مطلع عشق
قسمت ۷۱ دستی به صورتش کشید و گفت: - نه، خواب نبودم. کارِت رو بگو! امید: گزارش پزشکی قانونی آماده
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۷۲ گویا تظاهرات بر علیه شاه ، انقدر رواج داشت که راهش را به بازی کودکان هم باز کرده بود! برادر کوچکش دست دراز کرده بود ، به سمت یکی از بچه‌های درشت‌هیکل‌تر و گفته بود: - اون مثلا ساواکیه! می‌خواد بیاد ما رو بزنه! و ریز خندید و ادامه داد: - ولی نمی‌تونه، ما فرار می‌کنیم! و جیغ‌کشان دویدند برای ادامه بازی کودکانه‌شان. مشت‌های کوچکشان را در هوا تکان می‌دادند و فریاد می‌زدند: - بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه. همان پسربچه‌ای که نقش ساواکی‌ها را بازی می‌کرد، دستش را مانند اسلحه به سمت بچه‌ها گرفت و با دهانش صدای تیر درآورد. بچه‌ها با هیجان جیغ کشیدند و پراکنده شدند. یکی از بچه‌ها، خودش را روی خاک‌های کوچه انداخت و دستش را برای بقیه تکان داد: - مثلا من شهید شدم! بعد دوباره خودش را به مردن زد. بچه‌ها دورش را گرفتند و از زمین بلندش کردند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! *** نیروهای پلیس کنار خیابان ایستاده بودند؛ اما هنوز قصد ورود به درگیری را نداشتند. نمی‌خواستند بهانه دست معترضان بدهند و جو متشنج‌تر شود. صابری تا جایی که توان داشت ، خودش را به صدف نزدیک کرده بود تا کس دیگری نزدیک صدف نشود. عباس هم با کمی فاصله، حواسش به اطراف بود. ناگاه صدای شلیک گلوله، جمعیت را به هم ریخت. همه ناخودآگاه سر و گردنشان را خم کردند و دخترها جیغ کشیدند. صابری به صدف تنه زد ، تا روی زمین بیفتد و از شلیک‌های احتمالی بعدی در امان باشد؛ اما عباس همچنان سرجایش ایستاد ، و با دقت بیشتری جمعیت را نگاه کرد. شک نداشت صدای شلیک گلوله از میان همان جمعیت آمده؛ چون نیروهای انتظامی اصلاً مسلح نبودند و حق تیر نداشتند. چندنفر فریاد زدند: - زدنش! پلیسا زدنش! نگاه همه به سمت رد خونی رفت ، که روی زمین ریخته بود. جوانی حدوداً بیست ساله بر زمین افتاده بود و تیشرت سبزش از شدت رنگ خون به سمت تیرگی می‌رفت. چشمان جوان نیمه‌باز بودند ، و رنگ از صورتش پریده بود. ناله‌های بی‌رمق و آرامش نشان می‌داد هنوز زنده است. جمعیت دورش را گرفتند. عباس باز هم جمعیت را کاوید. از این که نمی‌توانست تیرانداز را پیدا کند حرص می‌خورد. اگر جوان می‌مرد واویلا می‌شد. جلوتر از همه، دوید بالای سر جوان نشست. تیر به کتفش خورده بود. رنگ چهره جوان نشان می‌داد خونریزی‌اش شدید است. عباس دو دستش را روی محل اصابت گلوله گذاشت و با فریاد، آمبولانس طلب کرد. از زیر انگشتانش خون می‌جوشید ، و رنگ جوان زردتر می‌شد. عباس صلوات‌ها را از پی هم ردیف کرده بود تا جوان زنده بماند؛ اما نگاهش هنوز هم میان جمعیت می‌چرخید. می‌ترسید کسی که جوان را هدف قرار داده است، طعمه دیگری هم داشته باشد. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۷۳ عده‌ای هم انگار منتظر همین اتفاق بودند تا بتوانند شعار بدهند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! حالا مردم آن انسجام قبلی را نداشتند. خیلی‌ها هم از ترس این که هدف بعدی گلوله، خودشان باشند، زودتر گریخته بودند. آن‌هایی که دور جوان حلقه زده بودند، هر یک پیشنهادی می‌دادند: - اگه ببریمش بیمارستان ممکنه دستگیرش کنن! -خب نبریمش هم می‌میره! - پس این آمبولانس کی می‌رسه؟ - یه پارچه‌ای چیزی بدین بذاریم رو زخمش! نیروی انتظامی با دیدن اوضاع متشنج، وارد میدان شد و تا مردم را پراکنده کند. صدای آژیر آمبولانس از میان سر و صدای مردم خودش را به گوش عباس رساند امیدی در دلش جوانه زد. عباس وقتی به این فکر کرد ، که باید از خیر پیدا کردن تیرانداز بگذرد، دندان‌هایش را بر هم فشار داد. صابری را دید که داشت پشت سر صدف می‌دوید و کمی خیالش راحت شد. با دستان خودش جوان را داخل آمبولانس گذاشت و خودش هم سوار شد؛ احتمال می‌داد ، کسانی برای تمام کردن کارِ جوان مامور شده باشند. هماهنگ کرد جوان را ببرند به بیمارستانی که عوامل خودشان در آن فعال بودند تا بتواند بهتر از جان جوان محافظت کند. تا زمانی که به بیمارستان برسند، صلوات از زبانش نیفتاد. بعد هم دنبال برانکارد جوان تا پشت در اتاق عمل دوید. به حسین بی‌سیم زد: - حاجی، یکی از مردم که توی تظاهرات بود رو زدن. صدای حسین، شبیه داد بود: - یعنی چی؟ کیو زدن؟ عباس: نمی‌دونم. نمی‌شناسمش، از سوژه‌های ما نبود. یه پسر جوون حدودا بیست ساله. حسین: کی زدش آخه؟ عباس: نمی‌دونم. اصلا ندیدم، ولی شک ندارم از بین جمعیت بود. حسین: نرفتی دنبالش؟ عباس: نه حاجی. من پسره رو رسوندم بیمارستانِ «...» که بچه‌های خودمون هم هستن، می‌ترسیدم کسی بخواد بیاد کارشو تموم کنه. حسین با حرص لبانش را روی هم فشار داد. نمی‌توانست از عباس انتظار داشته باشد که هم دنبال تیرانداز برود و هم جوان. عباس هم کار درستی کرده بود. پرسید: - خانم صابری چی؟ اون چیکار کرد؟ عباس: اون بنده خدا هم که خودشو سپر صدف و شیدا کرده بود و تموم حواسش به اونا بود. حسین آنتن بی‌سیم را بر لبانش قرار داد ، و چشمانش را بست. نیرو کم داشت. خانم صابری هم کارش را درست انجام داده بود و نمی‌شد توبیخش کرد. باید فکری به حال کمبود نیرو می‌کرد. به عباس گفت: - خیلی خب عباس جان، به عوامل‌مون توی بیمارستان بسپار حواسشون به پسره باشه. بگو اصلا با خودم لینک بشن و اگه کسی اومد سراغش بهم خبر بدن. خودتم پاشو بیا اینجا. عباس: چشم.
قسمت ۷۴ گزارش پزشکی قانونی را بست. چیز به درد بخوری از آن در نمی‌آمد؛ جز این که فهمید مجید در اثر ضربه جسم سنگین به سر کشته شده است. فکر آزاردهنده وجود نفوذی، داشت مثل یک کرم مغزش را می‌خورد و اجازه نمی‌داد درست فکر کند. بلند شد و از یخچال کوچک گوشه اتاق، بطری آب را برداشت و لیوانی را از آب پر کرد. آب را یک نفس سر کشید، انقدر تند که بیشتر آب روی محاسن جوگندمی و پیراهنش ریخت. هوای روزهای آخر خرداد هم فرقی با تابستان نداشت و التهاب‌ جو سیاسی کشور، گرم‌ترش کرده بود. آب خنک از یقه‌اش راه باز کرد، و روی پوستش جاری شد؛ بدنش خنک شده بود ولی فکرش نه. دلش می‌خواست تمام بطری آب را روی سرش خالی کند؛ مثل وقتی که نوجوان بود و در گرمای جبهه‌های جنوب این کار را می‌کرد. چقدر با وحید سربه‌سر سپهر گذاشتند و به هم آب پاشیدند! باید فکری به حال کمبود نیرو می‌کرد. نمی‌توانست با همین تعداد محدود عملیات را ادامه دهد؛ مخصوصاً که کارشان روز به روز سنگین‌تر می‌شد و عباس هم سوخت رفته بود. از سویی، بخاطر احتمال نفوذ که حالا داشت به قطعیت تبدیل می‌شد، نمی‌خواست هرکسی را در جریان پرونده قرار بدهد. در ذهنش سبک و سنگین کرد. بازهم، نیاز نمی‌توانست از نیاز به نیروی جدید بگذرد. به عباس بی‌سیم زد: - عباس جان، کجایی؟ عباس: نزدیک اداره‌م قربان. جانم؟ امر؟ حسین: ببین می‌تونی سه نفر از بچه‌های عملیات رو که سرشون خلوته، هماهنگی کنی بیاری با خودت؟ عباس هم از تصمیم حسین تعجب کرد؛ با این وجود چشمی گفت و رفت که کارش را انجام دهد. *** کمیل به صندلی تکیه زد ، و با نگاهی سرزنش‌بار به مردی که مقابلش نشسته بود خیره شد. در رفتار مرد اثری از اضطراب و نگرانی دیده نمی‌شد و همین رفتارش، نشان می‌داد برعکس مجید آموزش‌دیده است و به این راحتی حرف نمی‌زند. باندپیچیِ روی بینی و پیشانی‌اش، یادگاری صابری بود؛ همان شب، در دانشگاه صنعتی. کمیل بعد از چند لحظه لب گشود: - تو خجالت نمی‌کشی که از پس یه زن برنیومدی؟ مرد نگاهش را که تا آن لحظه بر کاغذهای روی میز خشک شده بود، بالا آورد و به تندی کمیل را نگاه کرد. کمیل فهمید روی نقطه حساسی دست گذاشته و باید همینطور ادامه دهد تا مرد بیشتر عصبانی شود. ادامه داد: - اون مامور خانم، اون شب حسابی دچار ضرب‌دیدگی شده بود، تو هم غافلگیرش کردی؛ ولی بازم نتونستی حریفش بشی! حالا تنفس مرد هم تندتر شده بود. کمیل با خواندن گزارش خانم صابری فهمیده بود نقطه ضعف آن مرد، همین زود عصبانی شدنش است و می‌خواست ادامه دهد تا به مرز انفجار برساندش: - نه ماموریت خودت رو انجام دادی، نه تونستی فرار کنی! من موندم اونایی که تو رو برای این ماموریت فرستادن چطوری فکر کردن. آخه یه بدبختی مثل تو، عرضه جمع کردن خودشم نداره!