eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۷۴ گزارش پزشکی قانونی را بست. چیز به درد بخوری از آن در نمی‌آمد؛ جز این که فهمید مجید در اثر ضربه جسم سنگین به سر کشته شده است. فکر آزاردهنده وجود نفوذی، داشت مثل یک کرم مغزش را می‌خورد و اجازه نمی‌داد درست فکر کند. بلند شد و از یخچال کوچک گوشه اتاق، بطری آب را برداشت و لیوانی را از آب پر کرد. آب را یک نفس سر کشید، انقدر تند که بیشتر آب روی محاسن جوگندمی و پیراهنش ریخت. هوای روزهای آخر خرداد هم فرقی با تابستان نداشت و التهاب‌ جو سیاسی کشور، گرم‌ترش کرده بود. آب خنک از یقه‌اش راه باز کرد، و روی پوستش جاری شد؛ بدنش خنک شده بود ولی فکرش نه. دلش می‌خواست تمام بطری آب را روی سرش خالی کند؛ مثل وقتی که نوجوان بود و در گرمای جبهه‌های جنوب این کار را می‌کرد. چقدر با وحید سربه‌سر سپهر گذاشتند و به هم آب پاشیدند! باید فکری به حال کمبود نیرو می‌کرد. نمی‌توانست با همین تعداد محدود عملیات را ادامه دهد؛ مخصوصاً که کارشان روز به روز سنگین‌تر می‌شد و عباس هم سوخت رفته بود. از سویی، بخاطر احتمال نفوذ که حالا داشت به قطعیت تبدیل می‌شد، نمی‌خواست هرکسی را در جریان پرونده قرار بدهد. در ذهنش سبک و سنگین کرد. بازهم، نیاز نمی‌توانست از نیاز به نیروی جدید بگذرد. به عباس بی‌سیم زد: - عباس جان، کجایی؟ عباس: نزدیک اداره‌م قربان. جانم؟ امر؟ حسین: ببین می‌تونی سه نفر از بچه‌های عملیات رو که سرشون خلوته، هماهنگی کنی بیاری با خودت؟ عباس هم از تصمیم حسین تعجب کرد؛ با این وجود چشمی گفت و رفت که کارش را انجام دهد. *** کمیل به صندلی تکیه زد ، و با نگاهی سرزنش‌بار به مردی که مقابلش نشسته بود خیره شد. در رفتار مرد اثری از اضطراب و نگرانی دیده نمی‌شد و همین رفتارش، نشان می‌داد برعکس مجید آموزش‌دیده است و به این راحتی حرف نمی‌زند. باندپیچیِ روی بینی و پیشانی‌اش، یادگاری صابری بود؛ همان شب، در دانشگاه صنعتی. کمیل بعد از چند لحظه لب گشود: - تو خجالت نمی‌کشی که از پس یه زن برنیومدی؟ مرد نگاهش را که تا آن لحظه بر کاغذهای روی میز خشک شده بود، بالا آورد و به تندی کمیل را نگاه کرد. کمیل فهمید روی نقطه حساسی دست گذاشته و باید همینطور ادامه دهد تا مرد بیشتر عصبانی شود. ادامه داد: - اون مامور خانم، اون شب حسابی دچار ضرب‌دیدگی شده بود، تو هم غافلگیرش کردی؛ ولی بازم نتونستی حریفش بشی! حالا تنفس مرد هم تندتر شده بود. کمیل با خواندن گزارش خانم صابری فهمیده بود نقطه ضعف آن مرد، همین زود عصبانی شدنش است و می‌خواست ادامه دهد تا به مرز انفجار برساندش: - نه ماموریت خودت رو انجام دادی، نه تونستی فرار کنی! من موندم اونایی که تو رو برای این ماموریت فرستادن چطوری فکر کردن. آخه یه بدبختی مثل تو، عرضه جمع کردن خودشم نداره!
قسمت ۷۵ رگ‌های صورت مرد هم داشتند بیرون می‌زدند. و باز هم صدای کمیل که مانند ناخن کشیدن روی فلز، اعصاب مرد را بهم ریخت: - البته...ماموریتی که به تو دادنم کار شاقی نبود. باید یه دختر بدبختِ از همه جا بی‌خبر رو می‌کشتی. که حتی از پس اونم برنیومدی. تو فقط خیلی گُنده و پرزوری؛ ولی دوهزار مغز توی کله‌ت مغز نداری! حالا می‌توانست صدای ساییده شدن دندان‌های مرد را بشنود. خودِ کمیل هم از این جنگ روانی لذت می‌برد. برگه‌ها و پرونده‌‌های روی میز را جمع کرد ، و از جا بلند شد. سرش را با تاسفی ساختگی تکان داد و آه کشید؛ و تیر آخر را زد: - تو که حرف نمی‌زنی...اشکال نداره. ما هم جا و آب و غذای مفت نداریم به کسی بدیم. برت می‌گردونیم همون جایی که بودی، پیش اربابای عزیزت! می‌دونی، می‌تونیم کاری کنیم که فکر کنن این‌جا حسابی بلبل‌زبونی کردی. اونوقت بلایی سرت میارن که هزاربار برای مردن التماس کنی! کاری نداری؟ فعلاً! و قدمی به سمت در اتاق بازجویی برداشت. پشت سرش را نمی‌دید؛ ولی حدس می‌زد مرد مانند آتشفشانی در مرز فوران است؛ و این فوران زودتر از آن که حدس بزند اتفاق افتاد. صدای فریاد مرد را شنید ، و برخورد صندلی را با زمین. کسانی که بیرون اتاق بازجویی بودند، در بی‌سیم کمیل را خطاب کردند: - ممکنه بهتون آسیب بزنه آقا کمیل. زود بیاید بیرون تا خودمون بریم آرومش کنیم. صدای کشیده شدن پایه‌های میز بر زمین در گوش کمیل پیچید. جلوتر رفت و در را از داخل قفل کرد و فقط یک جمله گفت: - به هیچ وجه نیاید داخل! می‌دونم دارم چکار می‌کنم. و باز هم همانجا سرجایش ساکت ماند. پلک‌هایش را بر هم گذاشت و آرام این فراز دعای کمیل را زمزمه کرد: - اِلهى وَ سَيِّدى فَاَسْئَلُكَ بِالْقُدْرَةِ الَّتى قَدَّرْتَها وَ بِالْقَضِيَّةِ الَّتى حَتَمْتَها وَ حَكَمْتَها وَ غَلَبْتَ مَنْ عَلَيْهِ اَجْرَيْتَها...«ای خدا و سرور من، از تو خواستارم به قدرتى كه مقدّر نمودى و به فرمانى كه حتميتش دادى و بر همه استوارش نمودى و بر كسى‌كه بر او اجرايش كردى چيره ساختى» . مرد یک نفس فریاد می‌زد. ناگاه صدای برخورد شیء فلزی سنگینی با دیوار در اتاق پیچید؛ کمیل حدس زد مرد میز را به سمت دیوار پرت کرده است؛ واقعاً زورش زیاد بود. کمیل منتظر ماند تا مرد به طرفش حمله‌ور شود. خطرناک بود؛ اما به بعدش می‌ارزید. نفس عمیقی کشید و سرجایش ایستاد. بالاخره چیزی که منتظرش بود، اتفاق افتاد. دستان سنگین مرد از پشت یقه‌اش را چنگ زد و او را به طرف عقب پرتاب کرد. کمیل با شدت روی زمین افتاد و پرونده‌ای که دستش بود، کف اتاق پخش شد. از درد لبش را گزید ، و سعی کرد بر خودش مسلط شود. شروع کرد به خندیدن؛ آن هم با صدای بلند. برایش مهم نبود ، که مرد جری‌تر از قبل به طرفش هجوم آورده است. مرد این بار یقه کمیل را از جلو گرفت و از زمین بلندش کرد. چشمانشان مقابل هم قرار گرفت. کمیل انقدر بلند می‌خندید که مرد خشمگین شد و زانویش را به شکم کمیل کوبید. کمیل کمی خم شد؛ ولی بلندتر خندید. حالا که تا این‌جا آمده بود، نباید مقابل آن غولِ وحشی عقب‌گرد می‌کرد؛ ولو به قیمت بیشتر کتک خوردن. می‌دانست خشم مرد که تخلیه شود، از درون فرو خواهد ریخت و بعد حتماً حرف‌های زیادی برای زدن دارد. مرد یقه کمیل را دوباره گرفت و صورتش را نزدیک صورت کمیل آورد. کمیل خندید و گفت: - کجای دنیا دیدی بازجو از متهم کتک بخوره؟
قسمت ۷۶ مرد دوباره فریاد کشید ، و کمیل را به دیوار کوبید. یقه کمیل همچنان در دست مرد بود و کمیل با وجود درد، قهقهه می‌زد. کمیل صدای بچه‌ها را از میکروفونِ کوچکی که در گوشش بود می‌شنید: - کمیل تو رو به هرکی می‌پرستی بذار بیایم تو! آخه چرا اینطوری می‌کنی روانی؟ خب بزنش تا یه بلایی سرت نیاورده! کمیل می‌توانست از خودش دفاع کند؛ اما نمی‌کرد. می‌خواست به مرد اجازه تخلیه کامل بدهد. مرد با دو دستش به گردن کمیل فشار آورد؛ شاید می‌خواست صدای خنده‌های کمیل را خفه کند. هوا سخت به ریه‌های کمیل می‌رسید و خندیدن هم برایش سخت بود؛ اما باز هم به زحمت می‌خندید. کم‌کم چشمانش داشت سیاهی می‌رفت. ناخودآگاه ذهنش رفت میان فرازهای دعای کمیل؛ اما نتوانست آن‌ها را زمزمه کند: - اِلهى وَرَبّى مَنْ لى غَيْرُكَ اَسْئَلُهُ كَشْفَ ضُرّى وَالنَّظَرَ فى اَمْرى...«خدايا، پروردگارا، جز تو كه را دارم؟ تا برطرف شدن ناراحتى و نظر لطف در كارم را از او درخواست كنم...». ناگاه دستان مرد شل شد؛ اما هنوز سرجایشان بودند. مرد با شدت نفس‌نفس می‌زد. صورتش سرخ شده و سرش پایین بود. راه گلوی کمیل کمی باز شده بود و ریه‌هایش با ولع هوا را به داخل کشیدند. کمیل به چهره مرد دقت کرد، تمام شده بود. انرژیِ کمیل کم‌کم داشت برمی‌گشت؛ با بی‌رمقی دستش را بالا آورد و با ساعد به زیر دستان مرد ضربه زد تا یقه‌اش را رها کند؛ و دستان مرد با کرختی افتادند. کمیل بلند و عمیق نفس می‌کشید ، تا کمبود اکسیژن لحظات قبل را جبران کند. یقه‌اش پاره شده بود. آرام گردنش را مالش داد و پیروزمندانه به مرد که حالا مانند یک درخت قطع شده بر زمین افتاده بود نگاه کرد. مرد اول زانو زد و بعد به دیوار تکیه داد. کمیل برگشت به سمت دوربینی که در اتاق بازجویی نصب شده بود و لبخند زد. همزمان دستش را بالا آورد تا بگوید حالش خوب است و نیاز به کمک ندارد. می‌خواست از پارچِ فلزیِ روی میز، کمی آب برای مرد بریزد و بیاورد؛ اما متوجه شد پارچ هم بر زمین افتاده و آبش کف اتاق پخش شده. کاغذهای داخل پوشه هم از آبِ پارچ در امان نمانده بودند و داشتند خیس می‌خوردند؛ اما مهم نبود. کمیل هم با بی‌حالی کنار مرد روی زمین رها شد. تمام بدنش کوفته بود. نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه داد. برای هردو مبارزه نفسگیری بود. این بار صدای حاج حسین را از میکروفون داخل گوشش شنید: - پسر تو چرا انقدر دیوونه‌ای؟ نگفتی می‌زنه نابودت می‌کنه؟ چرا در رو قفل کردی؟ حقته بیای بیرون توبیخت کنم! کمیل نه رمقی داشت ، و نه می‌خواست جواب حاج حسین را بدهد؛ اما دوباره به دوربین نگاه کرد و دستش را بر سینه گذاشت و لبخند زد. مهم نبود توبیخ شود؛ اگر می‌توانست از مرد حرف بکشد. بالاخره مرد دهان باز کرد و با صدای خفه‌ای گفت: - تو خیلی احمقی...خیلی کله‌خری...! باز هم صدای خنده کمیل بلند شد: - آره می‌دونم، بقیه هم همین نظر رو دارن! خب...دیگه چه خبر؟ و بازهم صدای گرفته مرد که انگار از ته چاه درمی‌آمد: - چرا از خودت دفاع نکردی؟ کمیل: چون اگه می‌کردم، احتمالاً شل و پل می‌شدی؛ و اگه یه خش روی متهم بیفته، قانوناً دهن منو یه طوری صاف و صوف می‌کنن که تا هفت جدم بیاد جلوی چشمم.
قسمت ۷۷ مرد زانوهایش را در شکمش جمع کرد ، و سرش را روی آن‌ها گذاشت. نفسش را بیرون داد و پرسید: - چی می‌خوای؟ بگو تا بگم! کمیل لبخند کمرنگی زد: - انگار داری سر عقل میای! چیز زیادی ازت نمی‌خوام. فقط می‌خوام بدونم کی ازت خواسته بود اون دختره رو بکشی؟ مرد دوباره سرش را به دیوار تکیه داد: - اسمم شهابه. تاجایی که یادمه، حتی از تو شکم ننه‌م، بهائی بودم. کمیل از شنیدن این حرف تکان خورد ، و چشمانش گرد شد؛ اما ساکت ماند تا ادامه‌اش را بشنود. شهاب: نمی‌دونم خونواده‌م از کِی بهائی شدن؟ ولی من تا چشم باز کردم آموزش دیدنم شروع شد. زیاد این شهر و اون شهر می‌رفتیم. همه‌ش هم دستور محفل* بود. بابام مطیع محض محفل و بیت‌العدل** بود. همینم شد وقتی بیست سالم شد، برامون جور کردن یه سفر زیارتی بریم عکا. کمیل احساس کرد با شنیدن این حرف ، ضربه‌ای سنگین به سرش وارد شده است. عکا؛ شهری در فلسطین اشغالی، آرامگاه بهاء و قبله بهائیان! کار داشت بیخ پیدا می‌کرد. خوب می‌دانست با یک فردِ بهائی روبه‌رو نیست، بلکه با یک سازمان روبه‌روست. شهاب: اون‌جا چندروزی زیارت کردیم و برگشتیم...البته با مدارک جعلی. یکم بعد از این که برگشتیم ایران، بیت‌العدل دوباره دستور داد من تنهایی برم اسرائیل. منم که از خدام بود. بازم با مدارک جعلی رفتم. اون‌جا بهم گفتن من یکی از افرادی هستم که این توانمندی ویژه دارم تا زمینه رسیدن به عصر ذهبی*** رو فراهم کنم. برای همینم شد که بهم اقامت دادن و شروع کردن به آموزش دادنم. کمیل پرسید: - چرا فکر می‌کردن تو توانایی ویژه داری؟ شهاب: بخاطر قدرت بدنیم. من از قبلش رزمی‌کار بودم. اونام خیلی فشرده آموزشم می‌دادن؛ چندین برابر اون چیزی که تا قبلش دیده بودم. بعد دو، سه سال، فرستادنم ایران. بهم همه جور امکانات دادن و قرار شد منم هرکاری که خواستن رو براشون انجام بدم. البته قبلشم همینطور بود، ولی کارهایی که بعد از آموزش توی اسرائیل بهم می‌سپردن هم سخت‌تر بود هم کلاسش بالاتر بود. خیلی کیف می‌داد که مستقیم از بیت‌العدل اعظم دستور می‌گرفتم. کمیل: مثلا چه کارهایی؟ پانوشت: *محفل، یک شورای ۹ نفره بهائی است که وظیفه ادارهٔ امور بهائیان را بر عهده دارد. در سطح محلی امور بهائیان توسط محفل محلی و در سطح ملی توسط محفل ملی اداره می‌شود. محفل‌ها تمام امور بهائیان را کنترل کرده و می‌توان گفت یک فرد بهائی، اختیاری از خود ندارد و باید تمام امورش را مطابق نظر محفل انجام دهد؛ حتی در زمینه ازدواج و محل زندگی. :بیت‌العدل، شورای بین‌المللی فرقه بهائی و بالاترین مقام تصمیم‌گیری در این فرقه است. این جمع متشکل از ۹ عضو است و محل آن در بندر حیفا واقع در فلسطین اشغالی است. *عصر ذهبی، بر اساس کتب بهائی، آخرین دوره از ادوار تاریخ فرقه انحرافی بهائیت است و به دورانی گفته می‌شود که بهائیت بر تمام جهان حاکم شود.
قسمت ۷۸ شهاب پلک‌هایش را بر هم فشار داد: - هرکاری که محفل بگه. مثلا گوشمالی دادن به بهائی‌هایی که می‌خواستن بِبُرن و مسلمون بشن، یا جمع و جور کردن گندهایی که اعضای محافل بالا می‌آوردن. کمیل تکیه از دیوار گرفت و با چشمان متعجب به شهاب نگاه کرد: - تو خودتم متوجه گندکاری‌هاشون می‌شدی و بازم همکاری می‌کردی؟ شهاب پوزخند زد: - معلومه! اوایل واقعا به بهائیت ایمان داشتم؛ ولی بعد فهمیدم چرت و پرته. فهمیدم اعضای محفل و حتی خودِ بیت‌العدل هم به چیزایی که میگن عمل نمی‌کنن. فهمیدم حرفایی که از بچگی به خوردم دادن احمقانه‌س. ولی اگه می‌بریدم ولم نمی‌کردن، طردم می‌کردن، بدبخت می‌شدم. درضمن، چه اشکالی داشت؟ داشتم پول می‌گرفتم بابت کارام. راستش نه مشکلی با احمقانه بودن عقایدشون داشتم، نه با کثافت‌کاری‌هاشون. دیگه منم یه جورایی توی اون منجلاب شریک بودم. کمیل پرسید: - ببینم، دستور بیت‌العدل برای امسال چی بود؟ و باز هم نیشخند معنادار شهاب و کلامی که به سختی از دهانش خارج شد: - بیت‌العدل گفت امسال همه می‌تونن توی انتخابات شرکت کنن، با این که سال‌های قبل ممنوع بود، چون دخالت توی سیاست برای بهائی‌ها ممنوعه. امسال هم نگفتن حتماً شرکت کنین، ولی گفتن اشکالی نداره. کمیل حالا معنای نیشخند شهاب را می‌فهمید. فرقه‌ای که منبع دستوراتش، هوی و هوس انسان بود و نه حکم الهی، به راحتی قوانینش را بر اساس منفعت تغییر می‌داد؛ درست مانند یک آفتاب‌پرست. *** - قربان، سوژه‌ها از باغ خارج شدن. صدای امین بود؛ یکی از سه نیروی جدیدی که حسین وارد تیم کرده بود. حسین دست از مطالعه اعترافات شهاب کشید و به پاسخ امین را داد: - با حفظ فاصله و احتیاط برو دنبالشون. - بله قربان. قبل از این که دوباره برگردد سراغ اعترافات شهاب، نگاهی به نقشه اصفهان کرد که به دیوار نصب شده بود. با چشمانش محدوده میدان انقلاب را پیدا کرد؛ کاش می‌توانست خودش را برساند آن‌جا؛ فردا صبح، قرار بود در آن محدوده تظاهرات برگزار شود. لیوان چای را از کنار دستش برداشت و بی‌هوا به دهان برد؛ بدون این که حواسش باشد که هنوز از آن بخار بلند می‌شود. به محض رسیدن اولین قطرات چای به دهانش، احساس سوختگی زبانش را بی‌حس کرد. با شتاب لیوان را گذاشت روی میز و دستش را بر دهان گذاشت. نفسش را با حرص بیرون داد؛ این داغیِ چای، آشفته‌ترش کرده بود. از صبح، احساس خوبی نداشت و دلش گواهی اتفاق بدی را می‌داد؛ مثل همان شب در کردستان. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
هدایت شده از سنگرشهدا
26.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مصاحبه گروه فرهنگی رسانه ای مشکات @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ 👩‍👧‍👦آغوش درمانی برای هردو طرف خاصیت شفابخشی دارد. شما در مقام یک آغوش درمانگر با کودک درونتان که محتاج عشق امنیت، حمایت، توجه، بازی و شیطنت است ارتباط برقرار میکنید ❣و همین نیازها را نیز در فرد آغوش پذیرنده ، برآورده میکنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم : هر وقت مهمون داریم، با همسرم دعوامون میشه! عین پادشاها، دست به سیاه و سفید نمیزنه✘ آقا : وقتی به یه مشکل می‌خورم، همسرم انگار نه انگار! فقط تأمین نیازهای خودش براش مهمه✘ ❌ هشدار ... شما به محدوده‌ی خطر وارد شده‌اید.
‏فرمولی که پدر مادرا جدیدا واسه انتخاب اسم بچه‌شون استفاده میکنن آ + هرچیزی + ا آندیا آتریسا آزیتا آتنا آی‌سودا آسیا آفریقا آماشالا آباریکلا😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❣ @Mattla_eshgh
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الگویی برای همه 🔹اگر شما قصد دارید یا فرزند شما در شرف ازدواج هست حتما این ویدئو را ببینید