قسمت ۸۸
دیگر خبری از تظاهرات آرام و مسالمتآمیز نبود؛ صحنه خیابان کمکم به یک جنگ شهری کوچک تبدیل میشد.
حسام و شاهین که تا قبل از آن،
هوای شیدا و صدف را داشتند، حالا خودشان زودتر قصد فرار کرده بودند.آمآی صدای ترقه و دزدگیر ماشینها در هم پیچیده بود و گلولههای دودزا و اشکآور، اجازه نمیدادند کسی جلوی پایش را ببیند.
صابری روسری سبزش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم از شیدا و صدف برنمیداشت. صدای مهیبی مانند صدای ترقه به گوش رسید؛ اما از صدای ترقه بلندتر.
نه فقط صابری؛ که عباس، مرصاد، پیمان و کمیل هم که داشتند بقیه سوژهها را پوشش میدادند، از شنیدن این صدا تعجب کردند. صدا شبیه صدای شلیک گلوله بود؛
اما نیروی انتظامی حق تیر نداشت. کمیل که حدس میزد دشمن بخواهد سوژهها را حذف کند،
در بیسیم به عباس و مرصاد و خانم صابری گفت:
- نذارید از دست ناجا فرار کنن، بگیریدشون. اگرم فرار کردن خودتون برید دنبالشون.
صدای ترقه برای چند لحظه قطع شد.
شاهین سکندری خورد و روی زمین افتاد؛ و همین هم باعث شد در محاصره دو مامور پلیس قرار بگیرد.
کمیل که دید شاهین گیر افتاده،
به سمت حسام دوید تا جلوی فرار کردن او را هم بگیرد.
حسام دقیقاً مقابل کمیل،
در جهت مخالف او میدوید؛ اما ناگاه از حرکت ایستاد. خشک شد سر جایش؛ آن هم در آن همهمه و بلوا. کمیل هم سر جایش ایستاد؛ هاج و واج مانده بود. متوجه شد یک نقطه قرمز روی پهلوی حسام ایجاد شده و درحال گسترش است. حسام شروع کرد به تلوتلوخوردن و دست بر زخمش گذاشت.
کمیل فهمید ماجرا چیست؛
دوید به سمت حسام و قبل از این که توجه مردم را به خود جلب کند، او را روی کولش انداخت و دوید... .
باز هم صدای تیر در گوش مردم پیچید. آنهایی که داشتند از پنجره ساختمانها به خیابان نگاه میکردند و فیلم میگرفتند، سرشان را داخل بردند تا گرفتار تیر غیب نشوند.
هیچکس نمیدانست تیر از کجا شلیک میشود؛ حتی خود نیروهای ناجا.
صابری که دیگر شک نداشت این صدای گلوله است. با این که نفسهایش به شماره افتاده بود، تندتر دوید و به صدف تنه زد تا بر زمین بیفتد و از اصابت تیر در امان باشد. صدف محکم خورد روی زمین. صابری خیالش از بابت صدف که راحت شد، دوید به سمت شیدا و خواست او را هم بر زمین بیندازد؛ اما قبل از این که به شیدا برسد،
صدای شلیک دیگری در فضا پیچید و شیدا روی زمین زانو زد.
صابری تندتر از قبل،
خودش را به شیدا رساند و کنارش نشست. زانوهایش بر زمین خراشیده شد و پشت سرش را نگاه کرد.
چند مامور آمده بودند سراغ صدف و صدف راه نجات نداشت؛ جیغ و دادهایش هم راه به جایی نمیبرد.
نگاه صابری دوباره برگشت سمت شیدا که مانند ساختمانی ویرانه بر زمین رها شد و لکه خون آرام داشت روی شال سبزرنگش پخش میشد. گلوله در سرش نشسته بود. صابری با ناامیدی انگشت بر گردن شیدا گذاشت.
نبضی در کار نبود.
موهای رنگشده شیدا حالا رنگ خون به خود گرفته و دور گردنش پیچیده بودند.
قسمت ۸۹
مردم حلقه زده بودند دور جنازه شیدا ،
و صابری با نگرانی برگشت سمت صدف که به سمت ون نیروی انتظامی روانه شده بود. بین جمعیتی که دور شیدا حلقه زده بودند، چشم صابری به عباس افتاد.
با نگاهش به عباس فهماند حواسش به شیدا باشد و عباس در جوابش، با اطمینان پلک بر هم گذاشت.
فهمید منظور صابری چیست؛
باید منتظر میماند ببیند چه کسی برای اطمینان از مرگ شیدا بالای سرش حاضر میشود.
صابری بلند شد و دوید به سمت صدف. میدانست احتمالاً گیر میافتد؛ هدفش هم همین بود.
عباس میان مردمی که دور شیدا حلقه زده بودند چشم گرداند. چون تیر مستقیم به سر شیدا خورده و در جا تمام کرده بود، احتمال این که کسی در آمبولانس هم دنبال جنازهاش بیاید منتفی میشد؛ اما عباس میدانست احتمالاً کسی که تیر را شلیک کرده یا همدستش، برای اطمینان از اصابت تیر، دور و بر جنازه چرخ میزنند. حتی بعید نبود خودشان بخواهند مجلس را گرم کنند و با شعار و داد و فریاد، مردم را به شورش وادارند.
حالا دو لایه جمعیت دور شیدا حلقه زده بودند.
هیچکس جرأت نداشت به شیدا دست بزند؛ چون همه مطمئن بودند که مُرده است.
یک نفر به اورژانس زنگ زده بود و داشت به اپراتور پشت خط آدرس میداد.
بقیه هم، بدون این که حضورشان فایده داشته باشد، ایستاده بودند و برای «دختر جوان مردم» دل میسوزاندند. انگار منتظر ایستاده بودند که ببینند آخرش چه میشود.
ناگاه مرد قد بلندی با ماسک بر صورت، جمعیت را شکافت و خودش را به لایه اول مردم رساند.
عباس به این تازهوارد حساس شد؛
مخصوصاً که ویژگیهای ظاهریاش، شبیه کسی بود که مجید مشخصاتش را داده بود. قد بلند و چهارشانه، سر کممو و پوست سبزه. رفتارش هم شبیه مردم عادی نبود.
نه به آدمهای کنجکاو و بیکار میماند که میخواهند ببیند چه خبر است و نه یک فرد انساندوست و دلسوز که میخواست برای شیدا اقدامات درمانی انجام دهد.
عباس روی رفتارهای مرد دقیق شد.
مرد حتی به خودش زحمت نداد بالای جنازه بنشیند؛ کمی خم شد و به اثر گلوله که حالا تبدیل به یک دایره بزرگ سرخ روی سر شیدا شده بود نگاه کرد. شعاع دایره با گذر زمان بیشتر میشد و صورت شیدا کمکم به کبودی میزد.
مرد کمی شیدا را برانداز کرد و بعد،
به همان سرعت که وارد جمعیت شده بود، خارج شد.
عباس ترجیح داد به حس ششمش اعتماد کند و دنبال مرد برود؛
نامحسوس و بیسروصدا.
دعا میکرد مرد گیر ناجا نیفتد؛ چون تنها سرنخ به شمار میآمد و نباید میسوخت.
کسانی که از دست پلیس فرار میکردند،
داخل کوچههای فرعی میدویدند و به خانهها پناه میبردند. پلیس هم سراغ خانهها و کوچهها نمیرفت و رهایشان میکرد.
مرصاد کنار ورودی یکی از کوچهها ایستاده بود و شرایط را دید میزد.
ناگاه کسی به او تنه زد؛
طوری که نزدیک بود زمین بیفتد. متوجه پسری شد که به دنبال چند دختر و پسر جوان، داخل کوچه دوید؛ اما تعجبش وقتی بیشتر شد که دید دو مامور پلیس ضدشورش، با نقاب و کلاه ایمنی و باتوم به دست، به دنبال جوانها داخل کوچه دویدند.
این رفتار را در ماموران دیگر ندیده بود.
با وجود بیتجربگی و تازهکار بودنش، شاخکهایش حساس شدند. نتوانست دنبا مامورها نرود.
قدم تند کرد تا جا نماند؛ اما نمیخواست بدود و جلب توجه کند.
قسمت ۹۰
جوانها و دو مامور داخل پیچ کوچه شدند و مرصاد نتوانست ببیندشان؛
اما چند لحظه بعد،
صدای خرد شدن شیشه آمد و آژیر دزدگیر ماشین. مرصاد تندتر دوید.
حالا صداها را واضحتر میشنید؛
یک نفر داشت فحشهای ناجور را پشت هم ردیف میکرد و به سمت صاحب یکی از خانهها میفرستاد:
- عوضیهایِ...، حالا دیگه شورشیا رو توی خونهتون قایم میکنید؟ بگم بیان اینجا رو روی سرتون خراب کنن؟ آشغالای بیصفتِ نمکنشناس!
مرصاد پشت دیوار ایستاد.
صلاح ندید خودش را نشان دهد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. ماشینی که جلوی در یکی از خانهها پارک شده بود داشت آژیر میکشید؛
تمام شیشههایش شکسته و بدنهاش داغان شده بود.
یکی از دو مامور پلیس ،
داشت به صاحب یکی از خانهها فحش میداد و اصرار داشت که صاحب خانه، همان چند جوان را داخل خانهاش پنهان کرده است.
صاحب خانه که پیرمرد مو سپید و حدوداً هفتاد سالهای بود، با گردن کج و نهایت درماندگی مقابل مامور ایستاده بود و سعی میکرد مامور را قانع کند که جوانها در خانه او نیستند. از چهره مضطرب و پر از چروکش پیدا بود آدم آبروداری است و نمیخواهد آبرویش به باد برود.
مامور دیگر، داشت با باتوم شیشههای درِ خانه پیرمرد را میشکست.
پیرمرد هم عاجزانه مینالید:
- سرکار! به مسیح قسم من کسی رو توی خونهم راه ندادم. باور کنید ما اصلاً سیاسی نیستیم. اصلاً کاری به این کارا نداریم. تو رو خدا نکنید، ما توی این محل آبرو داریم.
پیرمرد آخر توانست مامورها را قانع کند ،
که معترضان را پنهان نکرده است. مامورها که رفتند، پیرمرد ماند و ماشینِ درب و داغان و شیشههای شکسته خانهاش.
مرصاد جلو دوید و گفت:
- پدرجان حالتون خوبه؟
همسر پیرمرد با یک لیوان آب از خانه بیرون آمد. آب را به دست پیرمرد داد و به انتهای کوچه نگاه کرد:
- چرا اینا حرف حالیشون نمیشد؟ خدا ازشون نگذره...ببین الکی چکار کردن... .
به لهجه پیرمرد و پیرزن میخورد ارمنی باشند. مرصاد کمی فکر کرد؛
یک جای کار میلنگید.
نیروی انتظامی قانوناً حق نداشت به اموال مردم آسیب بزند یا بدون مجوز قضایی وارد خانه مردم شود.
دوید تا مامورها را دنبال کند و فقط توانست یک جمله بگوید:
- نگران نباشید پدرجان... .
مسیری که حدس میزد مامورها رفتهاند را دنبال کرد. با خودش میگفت نباید زیاد دور شده باشند.
درست سر یک پیچ،
دید دو باتوم روی زمین افتاده است. حدسش درست بود. آن دو نفر، مامور نبودند. تندتر دوید؛ تا جایی که صدای گفت و گوی دو مرد را شنید.
سرعتش را کم کرد و پشت یکی از ماشینها پنهان شد. دو مامور سابق، داشتند با آرامش لباس نیروهای ضدشورش را با لباسهای معمولی عوض میکردند.
ادامه دارد.....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
از بس پیام تور های سفر به اروپا و کشور های مختلف واسم اومده
و من هم جوابی بهشون ندادم
امروز یکیشون پیام داده میگه
سر کوچتون چی ؟
اونجا هم نمیای ؟😂😂😂😂😂
مطلع عشق
فضای مجازی اینگونه فریبتان میدهد ... هر چیزی را باور نکنید اکثر آدمها در مجازی خودشان نیستند... #ف
سواد رسانه👇
امام زمان و ظهور 👇
🍃یک قرآن جيبي بخـر .
يـك قـرآن جيبـي
كوچيك، بذار جيبت، تو تاكسي ميشيني، چقدر وقت را تو ميگيـرد؟
مـا در روز شايد نيم ساعت، يك ساعت سوار تاكسي هستيم، حوصله را اش
داري، حالش را داري، قرآنت رو دربيار و يك صفحه قرآن بخوان و بگو
خدايا يك صفحه قرآن هديه بـه امـام زمـان (ع) ببـين آقـا چـي كـار
مي كند برايت .
🌾 تـو بنـدگي چـو گـدايان بـه شـرط مـزد مكـن
🌾 كــه خواجــه خــود صــفت بنــده پــروري دانــد
⚡️ تو به شرط كار مزد نكن براي حضرت؛ هديه بده آقا به ، ولـي خـود
آقا مي چه داند كاري برات بكند و مي داند چه جوري برايت جبران كنـد
و مي داند چه جوري هواتو داشته باشد.
#کار_برای_امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 و اگر چیزی را آرزو کنم، همه آرزوی من تویی...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
آیا جوانان عرب از ایران متنفر هستند؟.mp3
4.85M
🔰 آیا واقعا جوانان عرب از ایران متنفر هستند؟
👈 این نظر سنجی چقدر علمی و درست است؟
👈 کدام موارد این نظرسنجی را این آقایان سانسور کردند و نیاوردند؟
💠 خسارت محضی که این آقایان باید جواب دهند را فراموش کردند و حالا طلبکار و مدعی هم شده اند ‼️
👌 وقتی تاریخ درست را نگوییم ، این جماعت در چشم شما خیره نگاه می کنند و دروغ می گویند ‼️
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸مگه میشه بگیم رهبر مشکلات و فسادها رو نمیبینند؟!
پس چرا کاری نمیکنند؟!
#استوری
➖➖➖➖
کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی
🆔 @Tablighgharb
22.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🚫 جریان شناسی فتنه احمدالحسن
◽️ فردی بانام احمد الحسـن در عراق، ادعاهـای دروغـینی درزمینهٔ ارتباط و نیابت از امام زمان (عجّلاللهفرجهالشریف) مطرح کرده است.
👤 چهره احمد بصری مدعی دروغین یمانی را بهتر بشناسید .
#امام_زمان
#مدعی_یمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 رهبر انقلاب: سرزمین فلسطین متعلق به همه مسلمانان است بنابراین بر همه مسلمانان واجب است برای آزاد سازی آن وارد میدان شوند و این، یک وظیفه شرعی است. ۱۴۰۲/۳/۳۱
🖼 #خط_دیدار رئیس دفتر سیاسی حماس | #بسته_خبری
💻 Farsi.Khamenei.ir