eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۹۰ جوان‌ها و دو مامور داخل پیچ کوچه شدند و مرصاد نتوانست ببیندشان؛ اما چند لحظه بعد، صدای خرد شدن شیشه آمد و آژیر دزدگیر ماشین. مرصاد تندتر دوید. حالا صداها را واضح‌تر می‌شنید؛ یک نفر داشت فحش‌های ناجور را پشت هم ردیف می‌کرد و به سمت صاحب یکی از خانه‌ها می‌فرستاد: - عوضی‌هایِ...، حالا دیگه شورشیا رو توی خونه‌تون قایم ‌می‌کنید؟ بگم بیان این‌جا رو روی سرتون خراب کنن؟ آشغالای بی‌صفتِ نمک‌نشناس! مرصاد پشت دیوار ایستاد. صلاح ندید خودش را نشان دهد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. ماشینی که جلوی در یکی از خانه‌ها پارک شده بود داشت آژیر می‌کشید؛ تمام شیشه‌هایش شکسته و بدنه‌اش داغان شده بود. یکی از دو مامور پلیس ، داشت به صاحب یکی از خانه‌ها فحش می‌داد و اصرار داشت که صاحب خانه، همان چند جوان را داخل خانه‌اش پنهان کرده است. صاحب خانه که پیرمرد مو سپید و حدوداً هفتاد ساله‌ای بود، با گردن کج و نهایت درماندگی مقابل مامور ایستاده بود و سعی می‌کرد مامور را قانع کند که جوان‌ها در خانه او نیستند. از چهره مضطرب و پر از چروکش پیدا بود آدم آبروداری است و نمی‌خواهد آبرویش به باد برود. مامور دیگر، داشت با باتوم شیشه‌های درِ خانه پیرمرد را می‌شکست. پیرمرد هم عاجزانه می‌نالید: - سرکار! به مسیح قسم من کسی رو توی خونه‌م راه ندادم. باور کنید ما اصلاً سیاسی نیستیم. اصلاً کاری به این کارا نداریم. تو رو خدا نکنید، ما توی این محل آبرو داریم. پیرمرد آخر توانست مامورها را قانع کند ، که معترضان را پنهان نکرده است. مامورها که رفتند، پیرمرد ماند و ماشینِ درب و داغان و شیشه‌های شکسته خانه‌اش. مرصاد جلو دوید و گفت: - پدرجان حالتون خوبه؟ همسر پیرمرد با یک لیوان آب از خانه بیرون آمد. آب را به دست پیرمرد داد و به انتهای کوچه نگاه کرد: - چرا اینا حرف حالیشون نمی‌شد؟ خدا ازشون نگذره...ببین الکی چکار کردن... . به لهجه پیرمرد و پیرزن می‌خورد ارمنی باشند. مرصاد کمی فکر کرد؛ یک جای کار می‌لنگید. نیروی انتظامی قانوناً حق نداشت به اموال مردم آسیب بزند یا بدون مجوز قضایی وارد خانه مردم شود. دوید تا مامورها را دنبال کند و فقط توانست یک جمله بگوید: - نگران نباشید پدرجان... . مسیری که حدس می‌زد مامورها رفته‌اند را دنبال کرد. با خودش می‌گفت نباید زیاد دور شده باشند. درست سر یک پیچ، دید دو باتوم روی زمین افتاده است. حدسش درست بود. آن دو نفر، مامور نبودند. تندتر دوید؛ تا جایی که صدای گفت و گوی دو مرد را شنید. سرعتش را کم کرد و پشت یکی از ماشین‌ها پنهان شد. دو مامور سابق، داشتند با آرامش لباس نیروهای ضدشورش را با لباس‌های معمولی عوض می‌کردند. ادامه دارد..... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
از بس پیام تور های سفر به اروپا و کشور های مختلف واسم اومده و من هم جوابی بهشون ندادم امروز یکیشون پیام داده میگه سر کوچتون چی ؟ اونجا هم نمیای ؟😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃یک قرآن جيبي بخـر . يـك قـرآن جيبـي كوچيك، بذار جيبت، تو تاكسي ميشيني، چقدر وقت را تو ميگيـرد؟ مـا در روز شايد نيم ساعت، يك ساعت سوار تاكسي هستيم، حوصله را اش داري، حالش را داري، قرآنت رو دربيار و يك صفحه قرآن بخوان و بگو خدايا يك صفحه قرآن هديه بـه امـام زمـان (ع) ببـين آقـا چـي كـار مي كند برايت . 🌾 تـو بنـدگي چـو گـدايان بـه شـرط مـزد مكـن 🌾 كــه خواجــه خــود صــفت بنــده پــروري دانــد ⚡️ تو به شرط كار مزد نكن براي حضرت؛ هديه بده آقا به ، ولـي خـود آقا مي چه داند كاري برات بكند و مي داند چه جوري برايت جبران كنـد و مي داند چه جوري هواتو داشته باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 ؛ 🔹 و اگر چیزی را آرزو کنم، همه آرزوی من تویی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼
آیا جوانان عرب از ایران متنفر هستند؟.mp3
4.85M
🔰 آیا واقعا جوانان عرب از ایران متنفر هستند؟ 👈 این نظر سنجی چقدر علمی و درست است؟ 👈 کدام موارد این نظرسنجی را این آقایان سانسور کردند و نیاوردند؟ 💠 خسارت محضی که این آقایان باید جواب دهند را فراموش کردند و حالا طلبکار و مدعی هم شده اند ‼️ 👌 وقتی تاریخ درست را نگوییم ، این جماعت در چشم شما خیره نگاه می کنند و دروغ می گویند ‼️
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸مگه میشه بگیم رهبر مشکلات و فسادها رو نمیبینند؟! پس چرا کاری نمیکنند؟! ➖➖➖➖ کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی 🆔 @Tablighgharb
22.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🚫 جریان شناسی فتنه احمدالحسن ◽️ فردی بانام احمد الحسـن در عراق، ادعاهـای دروغـینی درزمینهٔ ارتباط و نیابت از امام زمان (عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف) مطرح کرده است. 👤 چهره احمد بصری مدعی دروغین یمانی را بهتر بشناسید .
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 رهبر انقلاب: سرزمین فلسطین متعلق به همه مسلمانان است بنابراین بر همه مسلمانان واجب است برای آزاد سازی آن وارد میدان شوند و این، یک وظیفه شرعی است. ۱۴۰۲/۳/۳۱ 🖼 رئیس دفتر سیاسی حماس | 💻 Farsi.Khamenei.ir
مطلع عشق
قسمت ۹۰ جوان‌ها و دو مامور داخل پیچ کوچه شدند و مرصاد نتوانست ببیندشان؛ اما چند لحظه بعد، صدای
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۹۱ *** مقابل آسانسور ایستاد ، و دستی به صورتش کشید. دکمه احضار آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. خوابش می‌آمد و بخاطر اتفاقات صبح حسابی بی‌حوصله بود. در آسانسور باز شد و امید را دید که از آسانسور بیرون آمد. امید با دیدن حسین گردنش را کج کرد، لبخند زد و دست بر سینه گذاشت: - سلام حاجی! حسین با دیدن امید، امیدِ تازه می‌گرفت. اصلاً انگار این جوان خستگی را نمی‌شناخت. لبخند زد: - سلام امید جان، تو نمیری خونه؟ - یه خورده کار هست، اونا رو انجام بدم می‌رم. حسین وارد آسانسور شد ، و خواست دکمه طبقه همکف را بزند که امید برگشت و با حالتی دستپاچه گفت: - یادم رفت بگم...حاج آقا نیازی گفتن حتماً یه سر برید دفترشون، کارتون داشتن. و رفت. حسین دستش را که تا نزدیک دکمه‌های آسانسور رفته بود، برگرداند. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد؛ حدود ده و نیم شب بود. کمی مکث کرد؛ نیازی مسئول مافوقش در تشکیلات بود و حسین یقین داشت می‌خواهد پیگیر کارهای پرونده شود و گزارش بگیرد؛ چیزی که حسین از آن می‌ترسید. او هم بخاطر مرگ شهاب و مجید تحت فشار بود و باید به مقامات بالاتر گزارش می‌داد. از آسانسور بیرون آمد. تمام طول راهرو را تا اتاق نیازی، چندین بار تمرین کرد چه بگوید. هیچ‌وقت برای گزارش دادن انقدر مضطرب نبود؛ اما حالا به کاری که می‌خواست انجام دهد شک داشت. خودش را دلداری می‌داد که بالاخره باید یک جایی، از یک طریقی راه نفوذ را پیدا کند و در این شرایط، این بهترین ایده‌ای ست که به ذهنش رسیده. از مسئول دفتر حاج آقا نیازی اجازه گرفت و وارد شد. نیازی بدون عبا و عمامه پشت میزش نشسته بود و با دیدن حسین، از مطالعه کاغذهایی که مقابلش بود دست کشید و ایستاد. از پشت میزش کنار آمد ، و به گرمی با حسین دست داد. برعکس او، حسین کمی دمغ بود و نیازی این را فهمید. - چه خبر حاج حسین؟ کم‌پیدایی؟ سراغی از ما نمی‌گیری؟ حسین نگاه خسته‌اش را به چهره شکسته و پر چین و چروک نیازی انداخت. نیازی فقط چندسالی از حسین بزرگ‌تر بود؛ اما کارِ زیاد و سنگین، محاسن هردو را جوگندمی کرده بود و چروک‌های صورتشان را زیاد. حسین به چشمان نیازی دقت کرد؛ دلش می‌خواست چیزی از آن‌ها بفهمد؛ اما نگاهش گنگ و نامفهوم بود. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: - گفته بودید خدمت برسم. در خدمتم. نیازی فهمید حسین حوصله حال و احوال کردن را ندارد. سنگین شد و روی مبل‌های مقابل میز کارش نشست: - تا الان توی جریان پرونده تو، یه شهید دادیم و سه نفر مُردن. خودتم داری می‌بینی رسانه‌های بیگانه سر مرگ دوتاشون چه گربه‌رقصونی‌ای راه انداختن. باید زودتر همه چیز مشخص بشه و به مقامات و رسانه‌ها جواب بدیم. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد