eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۸۸ 👇 با کنجکاوی پرسیدم:من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم. او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه..وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره. حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده؟ گفتم:در مورد دوستت الهام..چرا قبلا بهم حرفی نزدی؟؟ این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟ با صدای بغض آلود گفت:چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟ من خوشحال از اعتماد او گفتم:نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم! او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن: _من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنی مون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود.وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟ آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!! با ناباوری گفتم:حااااااج مهدوی؟ فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد.. مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه. گفتم:یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: خوب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هیات امنا میخوان براش آستین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه...... بغضش شکست... من هنوز در شوک بودم...این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند. پرسیدم:این اتفاق واسه چندسال پیشه؟ فاطمه آهی کشید و گفت:هفت سال پیش! _خوب ..بعدش چی شد؟ دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت: _رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم. چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم:چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟ فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:آره...ما خیلی وقت بود همو میخواستیم..منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم. با کنجکاوی گفتم.:خوب پس چرا الان حامد..؟!! او سرش را با تاسف تکان داد و گفت:چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی.. تولد الهام بود..میخواستم به هرترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. .اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبی حالیش گرفته تا مرتب کردن خونه..چون قرار بود فردای اون روز حاج مهدوی برگرده.ولی من گوشم بدهکار نبود..کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم.. فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد. _رقیه سادات به خداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهامو نبرم.ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره وراحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر. .پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه. همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم... الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم : زن عمو هرچی شد با من..طفلی این دختر پوسید تو این خونه..میخوام ببرمش.اصلا خودم پشت فرمون میشینم. اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۸۹ 👇 الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد. چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی ازاین مردها رو هم که میشناسی چطورین!.فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه. .حسابی خودم رو باخته بودم.الهام هم استرس داشت ولی دلش نمیخواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه. . از دقیقه ی پنجم تا لحظه ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی..عصبی بودم..مدام به راننده هایی که واسم بوق میزدن فحش میدادم. .ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم میگفت..از این ور برو..نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن.. آخر سر نفهمیدم چی شد..فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود..محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین،درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل..من حالم خوب بود..حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد..اما الهام غرق خون شد و ناله میکرد. فاطمه انگار تمام صحنه ها رو دوباره میدید..تمام بدنش میلرزید..او را محکم در آغوش گرفتم وشانه هایش رو ماساژ دادم.چند دقیقه ای در آن حالت ماند.من هم با او گریه میکردم. بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه،جرعه جرعه از شربتش مینوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا میکرد! وجدانم درد گرفت.اگر میدونستم او تا این حد از یاد آوری حادثه عذاب میکشد هیچ گاه اصرارش نمیکردم! خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: الهام ازش خون زیادی رفته بود.بچش در جا مرد.خودشم رفت زیر تیغ جراحی.حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما به جاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید..کمتر ازیک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر ونیاز کردم برگرده.زن عموم تو این مدت فقط یک جمله میگفت:چقدر بهت گفتم نرو..گفتی هرچی شد با خودم..حالا دخترمو برگردون..سرپاش کن بچه شو برگردون! میتونی بفهمی چی میکشیدم؟؟ با تمام وجود میفهمیدم.اشکهام رو پاک کردم و گفتم :بمیرم برات.. فاطمه ادامه داد:نمیدونی چه روزگاری شده بود؟چه جهنمی به پا شده بود!حامد همش سعی میکرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمیتونست.چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب میکرد.اما الهام نموند..وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد.خدا هیچ بنده ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات.نه روم میشد تسلیت بگم..نه روم میشد سر خاک برم...نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو وزن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. . پرسیدم:وقتی الهام فوت کرد عکس العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت:الهام تک دختر بود..عزیز دل بود.فکر کردی به همین راحتی میتونند منو ببخشن؟ هنوزهم که هنوزه در خونه ی مارو نزدند. من با ناباوری گفتم:پس..پس تکلیف تو وحامد چی میشد؟حامد هم تو رو مقصر میدونست؟؟ _هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی فایده بود.نه عمو وزن عموم دلشون با من صاف میشد ونه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم.تاوان گناه من جدایی ازحامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمومه...براش هم همه چی رو توضیح دادم وگفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! _به همین راحتی؟ ؟ اونم قبول کرد؟ _راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت..حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم. _سرقولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!! ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
✍ صبح می آید؛ تا به احترامِ سلام بر تو، تمام قد طلوع کند. و دنیا... سالهاست که منتظرِ چشیدنِ همین طعمی ست که خورشید، هر صبح، مزمزه میکند! تو بیایی و دنیا، به احترام سلامِ بر تو؛ تمام قــد قیام کند... ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 1 🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسانی بپردازیم که روزی رای این ملت را برای محلس آوردند اما جز خیانت و پشت به مردم کردن ، چیزی از آن ها دیده نشد. 🔰 این روشنگری ها باید صورت بگیرد تا مردم بدانند به افرادی با این تفکر رای ندهند. شماره 1 : خانم 🔰 فاطمه حقیقت جو، متولد 1347، دکترای مشاوره از دانشگاه تربیت معلم، به واسطه یکی از سه سهمیه دفتر تحکیم وحدت در لیست مشارکت در سال 1379 وارد مجلس شورای اسلامی شد. حقیقت جو به ارائه نطق‌های پیش از دستور جنجالی و ساختارشکن معروف بود. در یکی از پرسروصداترین این نطق‌ها، او با آیه استرجاع (انا لله و انا الیه راجعون)، سخنان خود را آغاز کرد و در ادامه در سخنانی بعضا دور از ادب، در حالی که رهبر انقلاب را مورد پرسش قرار می‌داد، ارکان و نهادهای نظام را به خشونت‌طلبی، ظلم و حق‌کشی متهم کرد. کار بی‌پروایی و گستاخی حقیقت‌جو به جایی رسید که قوه قضاییه حکم بازداشت او را صادر کرد، اما با تدبیر مقام معظم رهبری جلوی اجرای حکم او و محمد دادفر و حسین لقمانیان گرفته شد. 🔰 حقیقت‌جو یکی از بانیان تحصن نمایندگان مجلس ششم و از اولین مستعفیان در اعتراض به رد صلاحیت‌ها بود. لحن نطق استعفای او آن قدر تند و هنجارشکنانه بود که خشم قدرت الله علیخانی، نماینده اصلاح‌طلب قزوین ( همفکر و هم حزبی ) را برانگیخت و او به قصد برخورد فیزیکی به سمت تریبون رفت که البته با مداخله سایر نمایندگان ختم به خیر شد و او نطق خود را به پایان رساند. به هر حال، او اولین کسی بود که استعفایش از سوی هیئت رییسه مجلس ششم پذیرفته شد. 🔰 او اکنون درخارج کشور و مشغول لجن پراکنی علیه نظام است @ma_va_o ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴آیا بهائی ها به درون شورای شهر نفوذ کرده اند/حذف عنوان بی علت نیست! 🔻 آیا از این شورای شهر اصلاحطلب و شهردار منتخبش انتظاری غیر از این می رود؟! 🔻 وقتی با دست و زبان و عملکردشان، ماهیت واقعی خود را لو می دهند!؟ 📷 در یک نمونه که در تصویر بالا مشاهده می شود👇 ⁉️ برخی از اعضای شورای شهر تهران در حال ادای احترام به قبر یک عنصر بابی ازلی و فراماسون بنام نصر الله بهشتی ملک المتکلمین، هستند! روحانی نمای نفوذی در دستگاه روحانیت شیعه و مأمور تخریب علمای انقلابی مشروعه خواه، تحت عنوان واعظ مشروطه خواه، او از دوستان و همکاران فراماسون معروف، اردشیر جی ریپورتر بوده است ⁉️توضیح اینکه اعضای شورای شهر تهران پیگیر ساخت بنایی شایسته برای قبر این عنصر معلوم الحال می باشند که ظاهر" در حال به ثمر رسیدن است! 🔴 تکمیلی در👇 https://www.google.com/amp/s/www.mashreghnews.ir/amp/882395/ ‌❣ @Mattla_eshgh
‍ ‍ ‍ ‍ ✍ ️حبیب دل بیچاره ما؛ ... جمعه هم گذشت ..... باز هم نیامدی... یعنی؛ باز هم نتوانستیم بدست بیاوریمت! ❄️ووای بر ما.... که درد یتیمی، به قلبمان هیچ تلنگری نزد.... ❄️وای بر ما.... که دربدری های صبح و شبت، یک ساعت نیز، آرامشمان را نگرفت! ❄️وای بر ما.... که به نمازی دلخوشنخ کردیم و روزه ای.. به صدقه ای... به انفاقی... دریغ که اگر دستمان به تو نرسد، هیچ کدام، راهمان را به بهشت، باز نکرده است! دریغ، که اگر نفهمیم چه نداریم، نه نمازمان بالایمان می‌برد، نه سجده های شبانه مان... 💢دریغ که اگر نشناسیمت... اگر حتی یکبار دلتنگت نشویم... اگر دردت... بی خوابمان نکند، محال است... به خدا برسیم... ❄️وای بر ما.... یوسف تنهای قصه ها... که قصه ات را هزار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی نگریستیم... ❄️وای بر ما... که بارها راهی جمکرانت شدیم... اما درست در مقابل چشمانت، تو را فراموش کردیم و برای حاجات دنیایمان دست به دعا برداشتیم... ❄️وای بر ما... که هنوز فرزندانمان.. پدر و مادرمان.. همسرمان.. و ... در قلبمان، از تو... محبوب ترند!!! که اگر جز این بود، امروز حالمان ،شبیه فرزند از دست داده ای، بی تاب و بی قرار بود.... ❣وای بر ما یوسف.... دعا کن، قلبمان برایت درد بگیرد! دعا کن، پاهایمان، از دویدن برای تو درد بگیرند! ❄️دعا کن ... دعایمان، بوی درد بگیرد.. درد انتظار.... درد عاشقی... درد بی تابی... درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت... ❄️دعا کن یوسف... لااقل یک شب،، فقط یک شب، آوارگی ات، خواب را از چشمان ما بدزدد..... ❣فقط همین درد؛ درمان همه دردهای ماست! همین درد... درد انتظار! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔶جوان مسئولیت‌شناس کربلا ‌ 🔰رهبر انقلاب: تا وقتی اصحاب بودند، می‌گفتند جانمان را قربان شما می‌کنیم و اجازه نمی‌دادند کسی از بنی‌هاشم به میدان بروند. می‌گفتند اول ما می‌رویم و کشته می‌شویم، اگر بعد از آن خواستید به میدان بروید. ‌ وقتی نوبت به جانبازی و شهادت بنی‌هاشم رسید، اول‌کسی که درخواست اجازه برای میدان می‌کند، همین جوان مسئولیت‌شناس است. ‌ او علیّ‌اکبر، پسر آقا و پسر امام و از همه به امام نزدیک‌تر است؛ پس از همه برای فداکاری شایسته‌تر است. این یک مظهر امامت اسلامی است. ۸۱/۱/۹ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۸۹ 👇 الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد. چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی
قسمت ۹۰ 👇 فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به آرامی سرخورد. پرسیدم:گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.ایشونم تورو مقصر میدونست؟ _آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت.خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کردوگفت: _خوب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ همه چیز مثل یک خواب بود.سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وجود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم:از حامد بگو..دوسش داری؟ او چشمهاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت:چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم:الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم: حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:حامد؟! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد.. فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت:چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: _قرار بود هییت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت:نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت:اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فکر میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم! بیچاره فاطمه.!! دلداریش دادم:تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده.قسمت بوده .. فاطمه تایید کرد:آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت.کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم الهی آمین.. مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد:چت بود؟ ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۹۱ 👇 فاطمه سوالی روڪه از شنیدنش وحشت داشتم تڪرار ڪرد:چت بود؟ گفتم:حالا ڪه مطمئن شدم ڪل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت ڪمڪ بگیرم..... (وای بر من بخاطر اینهمه گناهان ڪوچیک و بزرگ! در ڪوزه ی هرڪدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میڪردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میڪشیدم. درسته ڪه قلبا از ڪارهام پشیمونم ولی بعضی ار گناه ها اگه از نامه ی عملت پاڪ بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد والدهر آزارت میدن) ادامه دادم: _یادته اون شب بهت گفتم ڪار ما تور ڪردن پسرهای پولدار بود؟ اف بر من ڪه جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت. گفتم:ڪامران هم یڪی از همون قربانیها بود. من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم .حتی وقتی برگشتم هدایای گرون قیمتش رو بهش برگردوندم. فاطمه نگاهم ڪرد . پرسید:خوب؟ اونوقت به ڪامران گفتی ڪه این رابطه فقط یڪ نقشه ی پرسود بوده؟ _نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یڪ چیزایی گفتم. . _خوب؟؟ برای فاطمه ڪل جریان خودم و ڪامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف ڪردم. و منتظر واکنش او شدم. او قبل از هرواڪنشی پرسید: _گفتی هدایای ڪامران رو بهش برگردوندی. سوالم اینه ڪه مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیڪردید؟ با حالتی معذبانه پاسخ دادم:چرا..ولی در مورد اینها فعلا باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب نسیم ومسعود شد.. فاطمه پرسید:مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟ گفتم :نه! اونها هردوشون تویڪ شرڪت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.! فاطمه چشمهاش رو درشت ڪرد و پرسید: _پس چرا تو این ڪار هستند؟؟؟ شانه هام رو بالا انداختم و گفتم: نمیدونم!! شاید چون عادت ڪردن به دله دزدی! خوب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا ڪردن من با پسرهای مختلف یڪ پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد. فاطمه با ناباوری گفت:مگه تو چه جوری بودی ڪه پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟! سرم رو باحالت تاسف تڪون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم! گفتم: ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میڪردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میڪردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میڪردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میڪرد ڪه این دختر خیلی فلانه..خیلی بیساره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ ڪس محل نمیده. .و حرفهایی ڪه روی گفتنشو ندارم..خلاصش این ڪه من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام ڪردن پسرهای دورو برم و واسه اینڪه همشون به مسعود ثابت ڪنند ڪه من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرڪاری ڪنند.. فاطمه با تاسف سری تڪون داد و زیر لب گفت: تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درڪ ڪنم.. واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به ڪسی ڪه اصلا نمیشناسنشون اعتماد ڪنند و براش خرج ڪنند؟ من ڪه داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سڪوت ڪردم و آهسته اشڪ ریختم. فاطمه با لحنی جدی گفت: نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته.. چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب ڪردی، ولی بهت افتخار میڪنم ڪه از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون ڪشیدی.. من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود. صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش! با گریه گفتم:خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یڪ بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره! فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو ڪشید و گفت: زرررنگ ی تو؟!!!!اشتباه نڪن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یڪ جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نذار رو حساب زرنگیت ،بذار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا...دختر خدا خیلی دوستت داشته ڪه هنوز اتفاقی برات نیفتاده! حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون ڪردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم. ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۹۲ 👇 فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دستشویی هم نشونم میدی ؟ خنده ام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره ڪردم. عجب شب پرماجرایی بود..در عرض یڪ شب همه چیز به یڪباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم..تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میڪردم..تا همین دیروز فڪر میڪردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر ڪج فهم بودم!!همیشه فڪر میڪردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!! حاج مهدوی یڪ بار ازدواج ڪرده بود و اینقدر عاشق بود ڪه با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نڪرده بود!! فاطمه نامزدی وفادار داشت ڪه با وجود مشڪلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم ڪه رقیب عشقیم دوست صمیمی و مومنم باشه. ولی خوشحال نیستم.چرا ڪه من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم ڪه ڪاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم. واقعیت این بود ڪه حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یڪی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات ڪنه.. چه ڪنم؟ با این دلی ڪه روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه ڪار ڪنم؟ _میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گره هامون؟؟ فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افڪارم پرت ڪرد بیرون. آره.. چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه ڪنم و خدا رو التماسش بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم :چطوریه؟!یادم میدی؟ دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیره الاحرام رو میگفتم با خودم فڪر ڪردم ڪه چه شبهایی نسیم ڪنارم بود و باهم مشغول چه ڪارهای بیهوده ونقشه های شیطانی ای میشدیم و آخرش هم بدون ذره ای آرامش واقعی میخوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمانی،خونه پایگاه ملایڪ شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده. نماز خوندیم...چه نمازی.!!چه شوروحالی.!!.بدون خجالت از همدیگه گریه میڪردیم و آهسته برای هم دعا میکردیم. اون شب من نفسهای ملائڪ رو ڪنار گوشم حس کردم... اونشب من صدای خنده های آقام رو شنیدم.. اونشب من ایمان داشتم ڪه خدا توبه ی منو پذیرفته و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم.قبل از اینڪه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی ڪه خواب درآن موج میزد گفت:رقیه سادات..یه قرار.. با خواب الودگی گفتم:هوم.؟؟ _بیا قرار بزاریم هرڪس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یڪی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده های رمقم گفتم. :اوووم..قبول! ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍ صبح می آید؛ تا به احترامِ سلام بر تو، تمام قد طلوع کند. و دنیا... سالهاست که منتظرِ چشیدنِ همین ط
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇