📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت صد و هفتاد و هفتم
سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانیتر آرزو کرد: «به زودی همه این حرمها رو با خاک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!» سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگش را روی سرش مرتب میکرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: «حالا هِی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم!» مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که حجابش را به دقت رعایت میکرد، بیحجابی را گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم عقاید شیطانیاش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانهاش، مقابل نوریه قد کشیده است.
چهره مردانهاش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبانهای نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشانِ گداخته در سینهاش، سر بر آورد: «خونهات خراب شه نامسلمون!» پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: «در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!» نوریه باور نمیکرد از زبان مجید چه میشنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم میکرد و من احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد.
نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: «این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!» و شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینهاش سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: «بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم میکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!» و باید باور میکردم مجید همه حرفهای نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظهای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: «شوهرت شیعهاس بدبخت؟!!!»
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: «برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر میدونی!» که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: «تو شیعهای؟!!!» و مجید چقدر دلش میخواست این نشان افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانهای شهادت داد: «خیلی از شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعهام!» و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمیفهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: «برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!» و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پارهای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغهای دیوانهوارش را میشنیدم که به من و مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای آنچنانی میکشید.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت صد و هفتاد و هشتم
تکیهام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟» از نگاهش میخواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الههاش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم میزد: «الهه حالت خوبه؟» و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعهای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگیهای قرار نمیگیرد.
با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: «الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!» به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای مجید اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد.
مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظهای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد: «الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!» و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیتالکرسی میخواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که حالم را بیشتر به هم میزد. مجید مدام التماسم میکرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت میکنند.
از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف میزد و مدام به طبقه بالا اشاره میکرد که دوباره پایم لرزید و همانجا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» #جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت اول 🍃صدای قرائت
قسمت اول رمان جان شیعه اهل سنت👆
مطلع عشق
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم بنام دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نا
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
#السلام_ایها_غریب
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
بيـــــا دل های ما را رهبـــــری کن
رهــــــا از اين همه نابـــــاوری کن
بهــار از ياد ما رفته است، "برگرد"
شکفتن را به ما يـــــادآوری کن
❣ @Mattla_eshgh
#شکرانه ۱
بسمِ خَیرِالشّاکِرین
✍یکی ازبزرگترین مقاماتی که؛ میتونیم ،بهش نائل شیم؛
مقام"شکــر "هست❗️
ازامروز،این مقام رو بیشتر میشناسیم
وبرای بدست آوردنش تمرین میکنیم👇
❣ @Mattla_eshgh
Ostad_Raefip_Jariyanhay_Siyasi_Dar.mp3
28.68M
💾🔊 #دانلود_سخنرانی استاد #رائفی_پور
📝سخنرانی شنیدنی دو قطبی سرنوشت ساز « جریان های سیاسی در انتخابات چه خواهند کرد؟! »
📅 ۴ آذر ٩٨ - بیرجند
🌐 دانلود باکیفیت های مخلتف از سایت مصاف 👇
masaf.ir/Raefipour/post/31504
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
❣ @Mattla_eshgh
📌 #تکنیک_ایهام ، #تکتیک_مدیریت_ذهن روزنامه وطن امروز!!!!
💢 آیا این دوقطبی سازی عجیب نیست ؟؟
🔺 افرادی که از دولت انتقاد میکنند به یکباره عکس های خصوصیشان اول در کانال های طنز پخش میشود ...
🔻 و بعد اینگونه به ذهن مردم جهت می دهند که ( کار خودشونه؟)
⚠️ چه کسانی از این کار نان میخورند...
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
recording-20191231-095554.mp3
1.13M
🚫 انتشار کلیپ چهار همسری یک شیاد برای فریب افکار عمومی و ایجاد تنفر در بانوان و پیروزی لیبرالیست ها در انتخابات
#انتشار_عمومی
حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🚫 انتشار کلیپ چهار همسری یک شیاد برای فریب افکار عمومی و ایجاد تنفر در بانوان و پیروزی لیبرالیست ها
دشمن برنامه داره که اولویت ها رو جابجا کنه و توپ رو توی زمین انقلابیون بندازه.
⭕️ برنامه ای که الان دارن اجرا میکنن یکیش همین بحث #چندهمسری هست که یه فرد کثیف به نام نوید ابراهیمی راه انداخته که آلت دست #صهیونیست ها هست تا بتونن انتخابات رو دوباره برنده بشن
💢 لطفا هرجایی که دیدید بحث چند همسری مطرح هست حتما تذکر بدید که این بحث یه بحث حاشیه ای برای #فریب_افکار_عمومی هست.
💢 دشمن میدونه که فقط با ملتهب کردن فضای جامعه و #دوقطبی سازی های کاذب هست که میتونه توی انتخابات پیروز بشه
وگرنه اگه قرار باشه جامعه آروم باشه و مردم با آرامش انتخاب کنند حتما غربگرایان شیاد رو انتخاب نخواهند کرد
در روز های آینده میبینید که اول رئیس جمهور سعی میکنه با حرفای تند سیاسی و حمله به تمام ارکان نظام فضا رو تند کنه. بعدش نیروهای انقلابی هم میخوان پاسخش رو بدن و فضا تند تر میشه
⭕️ در این بین کلیپ هایی که زنان جامعه رو حساس کنه و هم شدیدا منتشر خواهد شد. کلیپ های مربوط به دختر آبی، ورزشگاه رفتن زنان، بدحجابی، فعالیت های ستاد امر به معروف برای مقابله با بد حجابی، نمایش های پر از صحنه های مستهجن در تئاترهای شهر و ...
از هر وسیله ای برای حساس کردن زنان جامعه استفاده خواهد شد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️آثار بد فیلمهای تلویزیون
#استاد_پناهیان: چرا اینقدر فیلم نگاه میکنید؟؟
اکثر کارگردان ها و نویسندگان لیبرالند و تفکراتشان دارای اشکال..
شیعه ی امام زمان، دقت کن...
هر چیزی را به خورد فرزندانتان ندهید..
❣ @Mattla_eshgh