قسمت_سی_و_هفتم
صبح روز بعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم :
_ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید...
فورا وسط حرفم پرید و گفت:
+ اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم. اجازه ندادم ادامه بدهد، گفتم :
_ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه به زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت
روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه. خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم.
مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم :
_ مامان دوستت دارم.
دستش را کشید وگفت :
+ خوبه خودتو لوس نکن.
با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت :
+ حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟
_ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک ببینیش. مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی!
+ ولی بابات راضی نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته.
_ اگه شما بخواین میشه.
چشم غره ای زد و گفت :
+ زنگ بزن فردا بریم ببینمش.
+ روی چشمم.
فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم. برای دیدن فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت 5عصر روزبعد همراه مادرم به خانه شان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم، اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد. وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش وارد شدیم. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. سینی را به برادرش داد و محمد از ما پذیرایی
کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد :
_ عزیزم شما دانشجویین؟ رشته تون چیه؟
+ من درس حوزه میخونم.
مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن. بعد از اینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت :
_ والاحاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالاهمینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم، ولی به خودشم گفتم که پدرش زیربار این ازدواج نمیره.
مادر محمد گفت :
+ منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه.
مادرم تا آن روز نمیدانست که قبال تنهایی به خواستگاری رفته ام. با خودم گفتم »بیچاره شدی رفت!« چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت. مادر محمد ادامه داد :
+ بهرحال شما محترمین ولی واقعیت ها رو نمیشه نادیده گرفت. بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای ما معیار رضای خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست. اما من دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم.
_ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم. ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره.
+ انشاء الله که هر چی خیره پیش بیاد.
به مادرم اشاره زدم که هدیه ی فاطمه را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد، روی میز گذاشت و گفت :
_ این هدیه برای شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد. البته رضا خودش خریده. منم هنوزندیدمش.
فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد. مادرم گفت :
_ بازش نمی کنی
هدیه را باز کرد و روسری را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشکر کرد. مادرم گفت:
_ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت کن ببینیم بهت میاد؟
فاطمه با تردید نگاهی به مادرم کرد وگفت :
+ اگه اجازه بدید بمونه برای یک فرصت دیگه.
_ مزهش به اینه که الان بری سرت کنی ما ببینیم.
مادرم دست از اصرار و پافشاری برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتی شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم و گفتم :
_ خب مامان حالا بعدا سرشون میکنن. دیگه کم کم بلند شیم بریم.
پشت چشمی برایم نازک کرد، بلند شدیم و خداحافظی کردیم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🌅 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ سلام معجزه ی زنده ی خدا؛ رخ نمیدهی؟ 🖼 #پروفایل ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#حدیث_روز
📍امام صادق عليه السلام :
<<إنَّ المَرءَ يَحتاجُ فى مَنزِلِهِ وَعِيالِهِ إِلى ثَلاثِ خِلالٍ يَتَكَلَّفُها وَإن لَم يَكُن فى طَبعِهِ ذلِكَ: مُعاشَرَةٌ جَميلَةٌ وَسَعَةٌ بِتَقديرٍ وَغَيرَةٌ بِتَحَصُّنٍ>>
📌مرد در خانه و نسبت به خانواده اش نيازمند رعايت سه صفت است، هر چند در طبيعت او نباشد:
خوشرفتارى، گشاده دستى به اندازه و غيرتى همراه با خويشتن دارى.
🖍تحف العقول، ص 322
❣ @Mattla_eshgh
┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور #جلسه_۴۰ 🌻💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌻 #جلسه_چ
#جلسه_چهلم_۳
🌸✨💟✨🌺✨💟✨🌼
🎊🎉💖🎁✨ تولد نوزاد :
حال نوزادی متولد شد. دو ✌️ حالت وجود دارد.
1⃣ 👈 بچه ای با چهره ای روشن،
👈 پوست نازک و لطیف،
👈 با موهایی نازک و کرکی روشن و پف آلود
← طفل سرد ✅💐
2⃣ 👈 بچه ای با وزن کم،
👈 موی مشکی و بلند،
👈 ابروی مشکی و پر
👈 کاملا به همه چیز واکنش نشان می دهد
← طفل گرم ✅💐
✅ هرچه گرمی طفل زیادتر باشد خواب کمتر است و هرچه سردی و رطوبت بیشتر باشد خواب طفل بیشتر است. ✅👌💐
✳️ بی خوابی نوزاد اگر از خشکی طفل باشد با روغن مالی ملاج سر با روغن گل بنفشه پایه زیتون رفع می شود. ✅
#جلسه_چهلم_۴
🌹🍂🌷🍂🌻
🖊 درطفل دو ✌️ عامل بارز وجود دارد:
👈 گرمی و 👈 رطوبت.
🔥 گرمی عامل ⬅️ حرکت 🚴
و 💦 رطوبت عامل ⬅️ رشد 🔸🔶 است.
🔵 بچه گرم دارای موهای 👈 سیخ است، ولی بچه سرد دارای موهای 👈 لخت است.
🔷 هرچه مزاج گرمتر باشد، اشتها کمتر و تحرک بیشتر است. هرچه مزاج سردتر، اشتها و پرخوری بیشتر و خواب بیشتر است. ✅💐
❇ اگر مزاج سرد باشد به محض شیرخوردن، نوزاد سریع استفراغ می کند.
👈 یعنی معده بچه سرد است.
🌺 لذا باید آنرا گرم کرد.
↙️ برای گرم کردن معده بچه باید روغن کنجد روی ملاج سر و معده طفل مالیده شود و شیر مادر را گرم کرد، یعنی مادر باید غذاهای گرم بخورد. ✅💐
🌸 برخلاف اینکه گفته می شود طب اطفال سخت است ولی طب اطفال راحت است، زیرا بواسطه مادر همه کار می توان انجام داد. ✅👌💐
🔷 طریقه تشخیص سردی یا گرمی شیر مادر:
👈 شیر مادر اگر سرد باشد روی ناخن براحتی سر می خورد؛ ✅
👈 اگر گرم باشد روی ناخن می بندد و مثل شبنم می ماند. ✅
🔮 طریقه گرم کردن شیر مادر توسط مادر :
😋 خوردن عسل، خرما، دم کرده و عرق رازیانه.
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
یکی از آشناهامون امشب رفتن سر خونه زندگیشون. تو تلگرام کارت دعوت مجازی فرستادن و دعوت کردن ساعت ۲۰مراسمشون رو تو لایو اینستاگرام ببینیم. مراسم هم همین بود که چند دقیقه آقا داماد مدح حضرت عباس خوند.
به جرأت میتونم بگم بهترین عروسی بود که دعوت شدم. امیدوارم خوشبخت بشن.
"علیرضا گرائی"
❣ @Mattla_eshgh
کلیپ_صوتی_از_حجت_السلام_پناهیان__1395-7-3-17-54.mp3
2.95M
🖲 استاد پناهیان
🔴عدم شک در انتخاب همسر
عقد تو توی آسمونا بسته شده با همسرت✔️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_سی_و_هفتم صبح روز بعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم : _ مامان میخوام باهاتون د
#مثل_هیچکس
#فائزه_ریاضی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌾همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبال تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد.
همان شب مادرم با پدر درباره ی فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بلاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گفت :
_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش.
آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت نماز شکر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم.
پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست. وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت :
_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاءالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم.
پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود گفت :
_ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته.
عموی محمد رو به من کرد و گفت :
_ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟
گفتم :
_ بله.
پرسید :
_ چه مدت باید اونجا بمونید؟
متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم :
_ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه...
بعد از مکث کوتاهی گفت :
_ والا زن داداش من که تنها معیار و مالکش اینه که همه چیز مورد رضای خدا باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران
زندگی کنین.
استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت :
_ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو
جلوی مردم بالا نگه دارم. از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود. محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت :
_ هیس، شما هیچی نگو.
بعد رو به پدرم کرد و گفت :
_ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون.
پدرم گفت :
_ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین!
بلند شد و به من و مادرم گفت :
_ پاشید بریم.
مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد
و گفت :
_ تو نمیای؟
با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم :» نه!
با عصبانیت گفت :
_ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری باهات ندارم.
در را کوبید و رفت. خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در
حیاط آمد، فاطمه سکوت را شکست و گفت...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_سی_و_نهم
فاطمه سکوت را شکست و گفت :
_ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم.
همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت :
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه.
اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره.
فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.
با صدای آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.
آه عمیقی کشید و گفت :
_ خیلی خوب. پس حاال برو و خانوادتو آروم کن.
گفتم : چشم و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم
صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. دو سه روزی گذشت تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد.
بلاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.
تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بلاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل و شیرینی خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمی شد که بلاخره
بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام.
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم.
دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد. بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود.
روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم. ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم :
_ باورم نمیشه بلاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم.
با لبخند دلنشینی گفت :
+ منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم.
به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم :
_ این گل ها رو برای شما خریدم.
نرگس ها را برداشت و گفت :
+ ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟
_ واقعا؟! نمیدونستم. ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره.
مکثی کردم و گفتم :
_ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست...
وسط حرفم پرید و گفت :
+ شما توی این احساس ...
جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد.
_ من توی این احساس چی؟؟؟
گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت :
+ شما توی این احساس تنها نیستین...
باور نمی کردم این جمله را از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_چهلم
باورم نمی شد این جمله را بلاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد. گوشه ای پارک کردم. همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم :
_ از روزی که توی بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.
میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حاال که فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم.
کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت :
_ این خوبه؟
+ هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش.
_ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم.
کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم. ناگهان دیدم که فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم. و این اولین باری بود که فاطمه و خودم را در یک قاب می دیدم.
پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و کم کم آماده ی رفتن شدیم. در یک سفر کوتاه یک ماهه به انگلیس برگشتم و مقدمات بردن فاطمه را فراهم کردم. به زحمت در عرض چند هفته برایش ویزای توریستی گرفتم تا بتواند در طول زمانی که کارهای اقامتش انجام می شود همراهم به انگلیس بیاید. روز
رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود. معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد. موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو.
روی شانه اش زدم و گفتم :
+ نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از جونمم عزیزتره.
بعد از یک وداع غمگین سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان
نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد. دستش را گرفتم و گفتم :
_ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت.
صورتش را پاک کرد و با بغض گفت :
+ دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم...
خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم :
_ راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟
لبخندی زد و گفت :
+ من نریختم، ولی تو ریختی!
_ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک کردیم!
بلاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد خیره به روی ماهش بودم و خدا را هزاران بار برای داشتنش شکر می کردم. در همان سوییت نقلی و کوچک زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم
و جای وسایل را عوض کردیم. تازه میفهمیدم معنی این جمله که "زن چراغ خانه است" یعنی چه! تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم
ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم. فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از
پس تنهایی اش بر می آمد.
هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم. وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم :
_ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه.
+ سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم.
_ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه.
همین لحظه امیلی و یکی دیگر از همکلاسی هایم (جاستین ) از کنارمان رد شدند. امیلی تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت :
_ سلام رضا. ایشون نامزدته؟
گفتم :
_ سلام. بله. البته ما ازدواج کردیم و فاطمه دیگه همسر منه.
دستش را به طرف فاطمه دراز کرد و گفت :_سلام فاطمه. من امیلی هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم.
بعد از امیلی جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز کرد. برای اینکه با فاطمه برخورد نکند فورا با او دست دادم و با لبخند گفتم : _ ببخشید اما همسرم با آقایون دست نمیده.
ازقیافه ی جاستین مشخص بود متعجب شده. بعد از گفتگوی کوتاهی رفتند و ماهم بسمت فروشگاه حرکت کردیم
4_5967675565358974390.mp3
1.51M
#فایل_صوتی
🎬 #فایل_صوتی #اختصاصی
👤 استاد #برمایی
📝 با متفاوت ترین فردی که بهش جذب شدیم ازدواج کنیم یا با شبیه ترین فرد به خودمان؟
#قبل_از_ازدواج
💍 اولین کارگاه آموزشی ویژه مجردها
🏡 (کلبه آرامش)
🗓۲۸ آذر ۱۳۹۸
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#حدیث_روز 📍امام صادق عليه السلام : <<إنَّ المَرءَ يَحتاجُ فى مَنزِلِهِ وَعِيالِهِ إِلى ثَلاثِ خِ
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇