فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضای مجازی اینگونه فریبتان میدهد ...
هر چیزی را باور نکنید اکثر آدمها در مجازی خودشان نیستند...
#فریب_قرن
مطلع عشق
قسمت ۸۴ بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۸۵
بعد از رفتن وحید و سپهر هم ،
زیاد این سوال را از خودش پرسید.
بعد از آنها،
تا مدتی جرأت نمیکرد با کسی دوست شود. رفاقتهای جبهه، طول کمی داشتند؛ اما عرضشان زیاد بود.
اصلا همه چیز در جبهه همینطور بود.
لحظهها ظاهراً کوتاه بودند؛ اما در همان زمانِ کم، روح میتوانست فرسنگها راه تا عرش را طی کند.
رفاقتهای جبهه هم همینطور بودند؛
ظاهراً رفاقت با شهادت یکی از دوستان تمام میشد؛ اما آنها که ریزبینتر بودند میفهمیدند این رفاقت، ادامهاش در بهشت اتفاق میافتد؛ آن هم با زمانی نامحدود.
حسین اولش از این رفاقتهای ظاهراً کوتاه میترسید. طاقت نداشت صبح با کسی صبحانه بخورد و شب، کنارِ جنازهی غرق در خونش نوحهسرایی کند؛
اما جنگ، کمکم صبر همه را زیاد میکرد،
از جمله صبر حسین را.
و حسین هم یاد گرفت در همین زمانِ کوتاه رفاقت، به اندازه یک عمر درس بگیرد و روحش را بزرگ کند؛ و دلش خوش بود به مرامی که رفقایش روز قیامت برایش میگذاشتند.
کمیل سر شانهاش زد:
- حاجی، میخوان شهید رو ببرند.
حسین دستی به صورتش کشید و بلند شد.
باز هم نگاهی به چهره خندان امین کرد.
چقدر فرق بود میان امین و شهاب و مجید. انگار سبک زندگی و اعمال آدمها، در مرگشان خود را نشان میداد.
زندگیِ زیبا، مرگ زیبا رقم میزد و... .
رو به کمیل کرد و خواست حرفی بزند؛
اما نتوانست. حالا بهزاد و سارا را هم گم کرده بودند؛ یعنی سرنخی جز همان مهرههای سوخته نداشتند.
یاد این عبارت فیه ما فیه افتاد که پدر آن را زیاد میخواند:
«اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن، تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.»
حسین شک نداشت ،
همان نفوذی امین را لو داده و این که نمیدانست نفوذی کیست و کجاست، اعصابش را بهم میریخت.
نفوذی داشت معادلهها را به نفع دشمن بهم میریخت؛ وگرنه حسین دست برتر را داشت. همیشه،از نفوذیها بیشتر خورده بود تا خود دشمن.
خواست سوار ماشین شود ،
که همراهش زنگ خورد. شمارهای هم نیفتاده بود. حدس زد از اداره باشد.
جواب داد؛
اما صدای ناآشنایی شنید و لحنی نه چندان دوستانه:
- سلام حاج حسین! خوبی؟ احوالت چطوره؟
با این که مطمئن بود این صدا،
صدای بچههای خودشان نیست، احساس میکرد آن را قبلاً جای دیگری شنیده است. هیچ نگفت و منتظر ماند.
مردی که پشت خط بود ادامه داد:
- حتماً کادوهای من بهت رسیده، مگه نه؟ بعید میدونم شهاب تا الان زنده مونده باشه.
حسین نفس عمیقی کشید ،
و برای چند لحظه پلک بر هم گذاشت.
و باز هم صدای مرد مانند سوهان بر روحش کشیده شد:
- اون نیروی بیچارت هم که الان بالای سرشی، یه یادگاریه برای این که یادت بمونه با کی طرفی و دیگه هوس پیدا کردنم به سرت نزنه. هرچند، از این که با هم بازی کنیم خوشم میاد. مخصوصاً الان که بازی حسابی جالب شده.
حسین حدس زد مرد پشت خط،
باید همان بهزاد باشد؛ پیرمرد ساکن در باغ که حالا از مخفیگاهش بیرون زده بود.
بوق اشغال در گوش حسین پیچید ،
و آخرین سر نخش کور شد.
چقدر صدای پیرمرد آشنا بود...
حسین میخواست با امید تماس بگیرد و درخواست بدهد برای رهگیری تماس؛ اما باز هم همراهش زنگ خورد.
اینبار، صابری بود.
- بله خانم صابری؟
صدای صابری کمی میلرزید:
- قربان...یه مشکلی پیش اومده.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۸۶
حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟
لبانش را بر هم فشار داد:
- دیگه چه مشکلی؟
صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی میرسید اداره؟
حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند:
- ما تا یه ربع دیگه اونجاییم.
***
‼️ششم: من اعتراف میکنم، به صاف بودنِ زمین...‼️
صابری با نظم برگههای اعترافات شهاب را روی میز چیده بود.
حسین دست به شقیقههایش گرفت با صدایی که از خستگی میلرزید گفت:
- خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟
صابری لبانش را کج کرد.
متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمیخواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت.
گفت:
- قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست.
چشمان خمار و خوابآلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند:
- یعنی چی؟
صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند ،
و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود:
- نمیدونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائیشون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهراتهای این چند روز و برنامههای بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه.
یکی از برگهها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد:
- قربان اینو ببینید! اینجا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده!
حسین کاغذها را از دست صابری گرفت ،
و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند.
راست میگفت؛
معلوم بود چیزی کم شده است.
حسین با خودش فکر میکرد لیست بدبختیهای امروزش تکمیل است و از این بهتر نمیشود؛
اول مرگ مشکوک متهم،
بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد
و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود.
همه اینها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین میکشید و ذهنش را به هم میریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت.
ذهنش رفت به سمت کمیل؛
کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...
اصلاً نمیتوانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکییکی از نظر گذراند. به نتیجه نمیرسید.
باید از یک راهی،
تلهای طراحی میکرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند.
برگشت به سمت کمیل و پرسید:
- روی سوژههای تیم شیدا سوارید؟
کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر میکنم فایده نداره، اینا مهره سوختهن. به درد نمیخورن.
حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین.
کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن!
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۸۷
حسین، کلافه و خوابآلود در میان موهایش چنگ زد و روی صندلی رها شد. چشمانش را بر هم گذاشت
و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد:
- کاری که گفتم رو بکنید. چاره دیگهای نیست.
ذهنش رفت سمت میلاد؛
راستی چند روزی میشد که ندیده بودش!
از کمیل پرسید:
-راستی، خبری از میلاد نشده؟
کمیل شانه بالا انداخت:
- نمیدونم قربان، مرخصی رد کرده چند روز، پیمان اومده به جاش. مثل این که درگیر مشکلات خانوادگیشه.
این جملات کمیل، حس بدی به حسین داد. میلاد کجا رفته بود؟ نمیدانست. چندبار تلاش کرد با میلاد تماس بگیرد؛ اما موفق نشد. تلفنش خاموش بود.
حدس کمجانی که در ذهنش جوانه زده بود، داشت کمکم جان میگرفت.
***
تعداد شرکتکنندگان به طرز قابلتوجهی از روزهای قبل کمتر شده بود؛ اما خیابانهای تنگ و شلوغ مرکز شهر با همان جمعیت کم هم بند میآمدند.
مانند روزهای قبل، صدف و شیدا میان جمعیت میانداری میکردند
و حسام و شاهین، هواداری.
کمیل که روی موتورسیکلتش نشسته بود، خواست کمی از استرس بچهها را بکاهد؛ مخصوصاً پیمان و مرصاد را که تازهکار بودند و نگرانیشان بیشتر.
پشت بیسیم گفت:
- بچهها، دقت کردین این دختر و پسرا چقدر با هم مهربونن؟ اصلاً تاحالا این حجم از محبت و همبستگی رو یه جا دیده بودین؟ دست در دست هم، پا به پای هم! فکر کنم اصلاً مشکلشون انتخابات و اینام نباشه، احتمالاً دیدن اوضاع شلوغه، پا شدن اومدن عشق و حال!
صدای خنده عباس را از پشت بیسیم شنید. خودش هم خندهاش گرفت. انگار واقعاً هدف خیلی از جوانهای حاضر در تظاهرات، چیز دیگری بود و بهانهاش را انتخابات جور کرده بود!
ناجا تعداد نیروهایش را نسبت به قبل بیشتر کرده و هر چند متر، یک ون ناجا به همراه چندین مامور پلیس ایستاده بودند.
پشت سرشان هم،
یکی دو لایه صف از بچههای بسیج بود. بعضی از بسیجیها اصلا سنی نداشتند؛ تازه داشت پشت لبشان سبز میشد و لباسهای چریکی بسیج به تنشان زار میزد.
نیروهای انتظامی و بسیجی،
انتهای خیابان را هم بسته بودند تا بتوانند جمعیت را متوقف کنند و نگذارند معترضان به سمت مراکز حساس بروند.
بعضی مردم سرشان را از پنجره ساختمانهای اطراف بیرون آورده بودند و با موبایلشان فیلم میگرفتند.
هوا گرمتر از قبل شده بود ،
و بر التهاب مردم میافزود. معترضان ابتدا فقط شعار میدادند؛ ولی وقتی به نیروهای انتظامی رسیدند، شروع کردند به هو کردن و سنگپرانی.
حسام جلوتر از همه،
سنگ اول را پرتاب کرد و سنگ مستقیم خورد به کلاه کاسکت یکی از ماموران پلیس. بعد از آن، باران سنگ روی سر بچههای ناجا و بسیج باریدن گرفت و کمکم، درگیری شروع شد. نیروهای انتظامی ته خیابان را بسته بودند و آرامآرام جلو میآمدند تا آشوبگران را متفرق کنند.
جمعیت سرازیر شدند به سمت میدان انقلاب. آنهایی که برای کنجکاوی آمده بودند، کمکم خودشان را گم و گور کردند تا گیر نیفتند. جمعیت تقریباً نصف شد.
قسمت ۸۸
دیگر خبری از تظاهرات آرام و مسالمتآمیز نبود؛ صحنه خیابان کمکم به یک جنگ شهری کوچک تبدیل میشد.
حسام و شاهین که تا قبل از آن،
هوای شیدا و صدف را داشتند، حالا خودشان زودتر قصد فرار کرده بودند.آمآی صدای ترقه و دزدگیر ماشینها در هم پیچیده بود و گلولههای دودزا و اشکآور، اجازه نمیدادند کسی جلوی پایش را ببیند.
صابری روسری سبزش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم از شیدا و صدف برنمیداشت. صدای مهیبی مانند صدای ترقه به گوش رسید؛ اما از صدای ترقه بلندتر.
نه فقط صابری؛ که عباس، مرصاد، پیمان و کمیل هم که داشتند بقیه سوژهها را پوشش میدادند، از شنیدن این صدا تعجب کردند. صدا شبیه صدای شلیک گلوله بود؛
اما نیروی انتظامی حق تیر نداشت. کمیل که حدس میزد دشمن بخواهد سوژهها را حذف کند،
در بیسیم به عباس و مرصاد و خانم صابری گفت:
- نذارید از دست ناجا فرار کنن، بگیریدشون. اگرم فرار کردن خودتون برید دنبالشون.
صدای ترقه برای چند لحظه قطع شد.
شاهین سکندری خورد و روی زمین افتاد؛ و همین هم باعث شد در محاصره دو مامور پلیس قرار بگیرد.
کمیل که دید شاهین گیر افتاده،
به سمت حسام دوید تا جلوی فرار کردن او را هم بگیرد.
حسام دقیقاً مقابل کمیل،
در جهت مخالف او میدوید؛ اما ناگاه از حرکت ایستاد. خشک شد سر جایش؛ آن هم در آن همهمه و بلوا. کمیل هم سر جایش ایستاد؛ هاج و واج مانده بود. متوجه شد یک نقطه قرمز روی پهلوی حسام ایجاد شده و درحال گسترش است. حسام شروع کرد به تلوتلوخوردن و دست بر زخمش گذاشت.
کمیل فهمید ماجرا چیست؛
دوید به سمت حسام و قبل از این که توجه مردم را به خود جلب کند، او را روی کولش انداخت و دوید... .
باز هم صدای تیر در گوش مردم پیچید. آنهایی که داشتند از پنجره ساختمانها به خیابان نگاه میکردند و فیلم میگرفتند، سرشان را داخل بردند تا گرفتار تیر غیب نشوند.
هیچکس نمیدانست تیر از کجا شلیک میشود؛ حتی خود نیروهای ناجا.
صابری که دیگر شک نداشت این صدای گلوله است. با این که نفسهایش به شماره افتاده بود، تندتر دوید و به صدف تنه زد تا بر زمین بیفتد و از اصابت تیر در امان باشد. صدف محکم خورد روی زمین. صابری خیالش از بابت صدف که راحت شد، دوید به سمت شیدا و خواست او را هم بر زمین بیندازد؛ اما قبل از این که به شیدا برسد،
صدای شلیک دیگری در فضا پیچید و شیدا روی زمین زانو زد.
صابری تندتر از قبل،
خودش را به شیدا رساند و کنارش نشست. زانوهایش بر زمین خراشیده شد و پشت سرش را نگاه کرد.
چند مامور آمده بودند سراغ صدف و صدف راه نجات نداشت؛ جیغ و دادهایش هم راه به جایی نمیبرد.
نگاه صابری دوباره برگشت سمت شیدا که مانند ساختمانی ویرانه بر زمین رها شد و لکه خون آرام داشت روی شال سبزرنگش پخش میشد. گلوله در سرش نشسته بود. صابری با ناامیدی انگشت بر گردن شیدا گذاشت.
نبضی در کار نبود.
موهای رنگشده شیدا حالا رنگ خون به خود گرفته و دور گردنش پیچیده بودند.
قسمت ۸۹
مردم حلقه زده بودند دور جنازه شیدا ،
و صابری با نگرانی برگشت سمت صدف که به سمت ون نیروی انتظامی روانه شده بود. بین جمعیتی که دور شیدا حلقه زده بودند، چشم صابری به عباس افتاد.
با نگاهش به عباس فهماند حواسش به شیدا باشد و عباس در جوابش، با اطمینان پلک بر هم گذاشت.
فهمید منظور صابری چیست؛
باید منتظر میماند ببیند چه کسی برای اطمینان از مرگ شیدا بالای سرش حاضر میشود.
صابری بلند شد و دوید به سمت صدف. میدانست احتمالاً گیر میافتد؛ هدفش هم همین بود.
عباس میان مردمی که دور شیدا حلقه زده بودند چشم گرداند. چون تیر مستقیم به سر شیدا خورده و در جا تمام کرده بود، احتمال این که کسی در آمبولانس هم دنبال جنازهاش بیاید منتفی میشد؛ اما عباس میدانست احتمالاً کسی که تیر را شلیک کرده یا همدستش، برای اطمینان از اصابت تیر، دور و بر جنازه چرخ میزنند. حتی بعید نبود خودشان بخواهند مجلس را گرم کنند و با شعار و داد و فریاد، مردم را به شورش وادارند.
حالا دو لایه جمعیت دور شیدا حلقه زده بودند.
هیچکس جرأت نداشت به شیدا دست بزند؛ چون همه مطمئن بودند که مُرده است.
یک نفر به اورژانس زنگ زده بود و داشت به اپراتور پشت خط آدرس میداد.
بقیه هم، بدون این که حضورشان فایده داشته باشد، ایستاده بودند و برای «دختر جوان مردم» دل میسوزاندند. انگار منتظر ایستاده بودند که ببینند آخرش چه میشود.
ناگاه مرد قد بلندی با ماسک بر صورت، جمعیت را شکافت و خودش را به لایه اول مردم رساند.
عباس به این تازهوارد حساس شد؛
مخصوصاً که ویژگیهای ظاهریاش، شبیه کسی بود که مجید مشخصاتش را داده بود. قد بلند و چهارشانه، سر کممو و پوست سبزه. رفتارش هم شبیه مردم عادی نبود.
نه به آدمهای کنجکاو و بیکار میماند که میخواهند ببیند چه خبر است و نه یک فرد انساندوست و دلسوز که میخواست برای شیدا اقدامات درمانی انجام دهد.
عباس روی رفتارهای مرد دقیق شد.
مرد حتی به خودش زحمت نداد بالای جنازه بنشیند؛ کمی خم شد و به اثر گلوله که حالا تبدیل به یک دایره بزرگ سرخ روی سر شیدا شده بود نگاه کرد. شعاع دایره با گذر زمان بیشتر میشد و صورت شیدا کمکم به کبودی میزد.
مرد کمی شیدا را برانداز کرد و بعد،
به همان سرعت که وارد جمعیت شده بود، خارج شد.
عباس ترجیح داد به حس ششمش اعتماد کند و دنبال مرد برود؛
نامحسوس و بیسروصدا.
دعا میکرد مرد گیر ناجا نیفتد؛ چون تنها سرنخ به شمار میآمد و نباید میسوخت.
کسانی که از دست پلیس فرار میکردند،
داخل کوچههای فرعی میدویدند و به خانهها پناه میبردند. پلیس هم سراغ خانهها و کوچهها نمیرفت و رهایشان میکرد.
مرصاد کنار ورودی یکی از کوچهها ایستاده بود و شرایط را دید میزد.
ناگاه کسی به او تنه زد؛
طوری که نزدیک بود زمین بیفتد. متوجه پسری شد که به دنبال چند دختر و پسر جوان، داخل کوچه دوید؛ اما تعجبش وقتی بیشتر شد که دید دو مامور پلیس ضدشورش، با نقاب و کلاه ایمنی و باتوم به دست، به دنبال جوانها داخل کوچه دویدند.
این رفتار را در ماموران دیگر ندیده بود.
با وجود بیتجربگی و تازهکار بودنش، شاخکهایش حساس شدند. نتوانست دنبا مامورها نرود.
قدم تند کرد تا جا نماند؛ اما نمیخواست بدود و جلب توجه کند.
قسمت ۹۰
جوانها و دو مامور داخل پیچ کوچه شدند و مرصاد نتوانست ببیندشان؛
اما چند لحظه بعد،
صدای خرد شدن شیشه آمد و آژیر دزدگیر ماشین. مرصاد تندتر دوید.
حالا صداها را واضحتر میشنید؛
یک نفر داشت فحشهای ناجور را پشت هم ردیف میکرد و به سمت صاحب یکی از خانهها میفرستاد:
- عوضیهایِ...، حالا دیگه شورشیا رو توی خونهتون قایم میکنید؟ بگم بیان اینجا رو روی سرتون خراب کنن؟ آشغالای بیصفتِ نمکنشناس!
مرصاد پشت دیوار ایستاد.
صلاح ندید خودش را نشان دهد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. ماشینی که جلوی در یکی از خانهها پارک شده بود داشت آژیر میکشید؛
تمام شیشههایش شکسته و بدنهاش داغان شده بود.
یکی از دو مامور پلیس ،
داشت به صاحب یکی از خانهها فحش میداد و اصرار داشت که صاحب خانه، همان چند جوان را داخل خانهاش پنهان کرده است.
صاحب خانه که پیرمرد مو سپید و حدوداً هفتاد سالهای بود، با گردن کج و نهایت درماندگی مقابل مامور ایستاده بود و سعی میکرد مامور را قانع کند که جوانها در خانه او نیستند. از چهره مضطرب و پر از چروکش پیدا بود آدم آبروداری است و نمیخواهد آبرویش به باد برود.
مامور دیگر، داشت با باتوم شیشههای درِ خانه پیرمرد را میشکست.
پیرمرد هم عاجزانه مینالید:
- سرکار! به مسیح قسم من کسی رو توی خونهم راه ندادم. باور کنید ما اصلاً سیاسی نیستیم. اصلاً کاری به این کارا نداریم. تو رو خدا نکنید، ما توی این محل آبرو داریم.
پیرمرد آخر توانست مامورها را قانع کند ،
که معترضان را پنهان نکرده است. مامورها که رفتند، پیرمرد ماند و ماشینِ درب و داغان و شیشههای شکسته خانهاش.
مرصاد جلو دوید و گفت:
- پدرجان حالتون خوبه؟
همسر پیرمرد با یک لیوان آب از خانه بیرون آمد. آب را به دست پیرمرد داد و به انتهای کوچه نگاه کرد:
- چرا اینا حرف حالیشون نمیشد؟ خدا ازشون نگذره...ببین الکی چکار کردن... .
به لهجه پیرمرد و پیرزن میخورد ارمنی باشند. مرصاد کمی فکر کرد؛
یک جای کار میلنگید.
نیروی انتظامی قانوناً حق نداشت به اموال مردم آسیب بزند یا بدون مجوز قضایی وارد خانه مردم شود.
دوید تا مامورها را دنبال کند و فقط توانست یک جمله بگوید:
- نگران نباشید پدرجان... .
مسیری که حدس میزد مامورها رفتهاند را دنبال کرد. با خودش میگفت نباید زیاد دور شده باشند.
درست سر یک پیچ،
دید دو باتوم روی زمین افتاده است. حدسش درست بود. آن دو نفر، مامور نبودند. تندتر دوید؛ تا جایی که صدای گفت و گوی دو مرد را شنید.
سرعتش را کم کرد و پشت یکی از ماشینها پنهان شد. دو مامور سابق، داشتند با آرامش لباس نیروهای ضدشورش را با لباسهای معمولی عوض میکردند.
ادامه دارد.....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
از بس پیام تور های سفر به اروپا و کشور های مختلف واسم اومده
و من هم جوابی بهشون ندادم
امروز یکیشون پیام داده میگه
سر کوچتون چی ؟
اونجا هم نمیای ؟😂😂😂😂😂
مطلع عشق
فضای مجازی اینگونه فریبتان میدهد ... هر چیزی را باور نکنید اکثر آدمها در مجازی خودشان نیستند... #ف
سواد رسانه👇
امام زمان و ظهور 👇
🍃یک قرآن جيبي بخـر .
يـك قـرآن جيبـي
كوچيك، بذار جيبت، تو تاكسي ميشيني، چقدر وقت را تو ميگيـرد؟
مـا در روز شايد نيم ساعت، يك ساعت سوار تاكسي هستيم، حوصله را اش
داري، حالش را داري، قرآنت رو دربيار و يك صفحه قرآن بخوان و بگو
خدايا يك صفحه قرآن هديه بـه امـام زمـان (ع) ببـين آقـا چـي كـار
مي كند برايت .
🌾 تـو بنـدگي چـو گـدايان بـه شـرط مـزد مكـن
🌾 كــه خواجــه خــود صــفت بنــده پــروري دانــد
⚡️ تو به شرط كار مزد نكن براي حضرت؛ هديه بده آقا به ، ولـي خـود
آقا مي چه داند كاري برات بكند و مي داند چه جوري برايت جبران كنـد
و مي داند چه جوري هواتو داشته باشد.
#کار_برای_امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh