🔘قسمت ۹۵ و ۹۶
هرچه دسته در اتاق حاج کاظم را بالا و پایین میکنم در باز نمیشود.
سعید چای به دست از آشپزخانه بیرون میآید. میگویم:
_حاجی رو ندیدیش؟
همانطور که لیوان چاییاش را فوت میکند، میگوید:
_نمیدونم. با عجله رفتن بیرون.
روبهرویم میایستد و میپرسد:
_اتفاقی افتاده؟
سرم را بالا میاندازم. دلم مانند سیر و سرکه میجوشد. دستی به شانهام میزند و میگوید:
_بیا بریم تو اتاق من.
راه کج میکند به سمت اتاقش من هم پشت سرش راه میافتم. وارد اتاق میشوم و بر روی صندلی مینشینم. قندی در دهانش میگذارد و چاییاش را یک ضرب بالا میدهد. دستی به دهانش میکشد و میگوید:
_پرونده توی دستت چیه.
نگاهی به پرونده میاندازم و روی صندلی کناریام میگذارم. آنقدر روی میز شلوغ است که شتر با بارش در آن گم میشود. میگویم:
_اعترافات موسویه.
ابرویی بلا میاندازد و به سمتم میآید پرونده را بر میدارد و میخواندش. به آخرش که میرسد چشمانش را ریز میکند و میگوید:
_مطمعنی اینو موسوی نوشته؟
کمی سر میکشم تا ببینم چه چیز عجیبی در آن دست خط پیچیده پیدا کرده است. در همان حال میگویم:
_آره، آخه گفتههاش هموناست جز خط آخرش.
پرونده را پایین میگیرد و چند بار انگشتش را بر روی خطوط آخر میزند و میگوید:
_منم خط آخرش منظورمه. ببین!
هرچه پایین و بالایش میکنم هیچ چیز از آن متوجه نمیشوم. گیج و متعجب به سعید نگاه میکنم. بی توجه به نگاه متعجبم به سمت میزش میرود و با عجله کشوهایش را زیر و رو میکند زیر لب میگوید:
_معلوم نیست کجاست؟
بلند میشوم و پشت سرش میایستم. بالاخره کمرش را صاف میکند. با دست کنارم میزند و برگههای بهم ریخته روی میز را جابهجا میکند.
از زیر برگهها ذرهبینی را بیرون میکشد. بر روی صندلی مینشیند. با ذرهبین مشغول دیدن اعترافات موسوی میشود.
دستم را روی شانهاش میگذارم. آنقدر محو برگه شده است که حتی تکان نمیخورد. کمی گردن میکشم و چشم ریز میکنم تا از درون ذرهبین چیزی متوجه شوم که یک باره سعید بالا میپرد.
دستم را برمیدارم و با چشمانی درشت نگاهش میکنم و میگویم:
_چی شده؟
بشکنی میزند و به صندلی تکیه میزند با لبخندی نمایان میگوید:
_برگه رو بهم دادی یه نگاه بهش انداختم؛ اما این خط آخرش خیلی عجیب اومد.
دستانم را به میز پشت سرم تکیه میدهم.
_میدونی یه جورایی دست خطش فرق داره.
چانهاش را میخاراند و پرونده را به من میدهد. هرچه به دست خطش نگاه میکنم چیزی دستگیرم نمیشود. درمانده نگاهش میکنم و میگویم:
_این فقط یه دست خط دکتریه که من با بدبختی هر کلمهاش رو خوندم.
سعید بلند میخندد و میگوید:
_اولا این چاپ شده اعترافاته ولی خط آخر با خودکار نوشته شده. الحق هرکیم نوشته تلاشش برای کپی کردن دست خط عالی بوده.
قهقهه دیگری میزند و میگوید:
_خدایی خیلی بدخط بوده هرکی بوده.
اخم میکنم. تا ذهنم میخواهد کمی حرفهای سعید را بالا و پایین کند سعید ناگهانی میگوید:
_اینو کی آورد؟
چشمانم گرد میشود آب دهانم را پایین میفرستم و با صدای گرفتهای میگویم:
_عماد.
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
🔘قسمت ۹۷ و ۹۸
سریع تغییر موضع میدهد و اخم میکند انگار هیچ وقت نخندیده است. بلند میشود، پروند را از میان دستانم میکشد و میگوید:
_بعید بدونم کار خودش بوده باشه. خودم ته توش رو در میارم.
برمیگردد، خیره چشمانم میشود و ادامه میدهد:
_اما هرکی بوده هدفش بهم ریختن تو بوده. بهش فک نکن.
سرم کمی درد میگیرد. اینکه خودمان رحم نداریم ترسناک است.
با صدای سرباز به سمت در برمیگردم:
_آقا حیدر! تلفن با شما کار داره.
دنبال سرباز راه میافتم. شماره اتاق نگهبانی را به مادر داده بودم که اگر روزی کار واجبی داشت و یا اتاقی افتاد خبر دهد. دلم شور میزند. سرباز کنار در اتاقک میایستد.
وارد اتاق میشوم، تلفن را برمیدارم و میگویم:
_سلام. اتفاقی افتاده؟
صدای پر از شادی مادر در تلفن میپیچد:
_سلام. آره پسر تایه ساعت دیگه باید خونه باشی.
آب دهانم را پایین میفرستم، سرم شروع میکند به تیر کشیدن. یعنی چه شده؟ نکند اتفاقی برای آیه افتاده؟
_شنیدی چی گفتم؟
با تردید میگویم:
_اتفاقی افتاده؟
_خیره پسر. زود بیا مردم منتظر نمونن.
تا میخواهم چیزی بگویم، صدای بوق از آن طرف شنیده میشود. تلفن را سرجایش میگذارم. کف دستم را به پیشانیام میکشم بلکه آرام بگیرد.
مادر هم وقت گیر آورده. ای کاش این کار خیرش را میگذاشت شب که میرسیدم میگفت.
مستقیم از اداره بیرون میروم. سوار موتورم میشوم و راه میافتم. نزدیک غروب است و خیابانها شلوغ.
با سرعت به سمت خانه میروم. کنجکاو شدهام که بفهمم کار خیر مادر چیست؟ سردردم بیشتر از قبل شدهاست هر از چند دقیقهای تیر میکشد.
موتور را کنار در خانه میگذارم. در خانه را که باز میکنم صدای اذان از مسجد به گوش میرسد.
بلند «یا الله»ی میگویم که صدای مادر میآید:
_بیا تو، کسی نیست.
چشمانم گرد میشود. کفشهایم را در میآورم و وارد اتاق میشوم. دور و اطراف را نگاه میکنم. خبری از آیه نیست. مادر شیکترین لباسهایش را پوشیده است. میگویم:
_خبریه؟ جایی قراره برین؟
زهرا خندان از اتاق خارج میشود و روبهرویم میایستد و میگوید:
_قراره بریم عروس بیاریم.
با چشمانی گرد نگاهش میکنم.
میگوید:
_ای بابا چقدر تو گیجی.
حرفش تمام نشده، دستم را میگیرد به زور به سمت اتاق میکشد. در را باز میکند و داخل اتاق هلم میدهد. دستش را میگیرم و آرام طوری که مادر متوجه نشود میگویم:
_آیه خانم کجاست؟
خندهاش را میخورد، سرش را زیر میاندازد و هیچ نمیگوید.
شانههایش را میگیرم، تکانش میدهم و میگویم:
_با تو بودما.
با صدای گرفتهای میگوید:
_از وقتی مامان زنگ زد به خانم مقدم، رفت تو خودش. بعدم پاشد رفت خونه خودشون. اصرار منم قبول نکرد که برم دنبالش.
بیاهمیت به زهرا وارد اتاق میشوم و در را میبندم. به در تکیه میزنم. صدای زهرا را میشنوم:
_لباس خوب بپوش، مثلا قراره بریم خواستگاری. نمازمونو بخونیم راه میوفتیم.
اسم خواستگاری را که میشنوم در را سریع باز میکنم. زهرا متعجب نگاهم میکند. کنارش میزنم و به سمت مادر میروم که دستانش را برای اقامه نماز بالا برده است. سریع میگویم:
_هنوز کفن مهدی خشک نشده برا بچهت میری خواستگاری؟
به سمتم برمیگردد. نفسنفس میزنم. مادر میگوید:
_من خودم فهمم میرسه، منتهی خانم مقدم داره میره مسافرت، میخواستم فقط حرفامونو بزنیم.
کلافه دستم را میان موهایم میبرم و میگویم:
_من الان وسط ماموریت و کار، وسط پیدا کردن قاتل مهدی بیام خواستگاری؟ مادر من مگه دختر قحطی شده؟
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدر زاده
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
مطلع عشق
🎥مسئله روز ... 👈مرغ و گوشتارو میفرستن عراق برای اربعین !!!!! 🔹چند روز پیش برخی رسانهها تصویری منت
سواد رسانه👆
امام زمان و ظهور 👇
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دستگیری اعضای فرقه بهائیت در پوشش مربیان مهدکودکهای بدون مجوز!
سربازان گمنام مچکریم 💪👏
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 میگه : آمده ام متروی ژاپن، برادران کارتن خواب همین طور دراز کشیده اند...
چمن های همسایه سبز تر نیستند...
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
✅ اهمیت استفاده انقلابی ها از تقسیم بندی موضوعی بیانات رهبری
🔰 سایت خبرگزاری رسمی مقام معظم رهبری به آدرس https://farsi.khamenei.ir/speech-topic ، در اقدامی که واقعا عالی و بسیار کاربردی می باشد ، سخنان ایشان را به ترتیب حروف الفبا موضوع بندی کردی است که در حقیقت برای همه عزیزانی که می خواهند در یک موضوع خاص ،حرفهای رهبری را پیگیری کنند بسیار عالی می باشد.
👈 مثلا شما می خواهید بحث مهم " سبک زندگی اسلامی " را در کلام رهبری پیگیری کنید و به همه سخنان ایشان در این موضوع دسترسی داشته باشید ، به بخش حرف "س" می روید و از آنجا موضوع سبک زندگی را پیدا می کنید. و همچنین هر موضوع دیگر....
⬅️⬅️⬅️ چقدر عالی می شود هر نیروی عزیز انقلابی از امروز برای خود برنامه بریزد ، هر روز یک موضوع از این موضوعات را در برنامه مطالعاتی خود بگذارد تا با کلام رهبری آشنا شود ، به والله جای تاسف دارد که برخی عزیزان انقلابی سخنان دو ماه قبل رهبری را هم یادشان نیست ، چه برسد به سالهای قبل...
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔰سیاست همراه دیانت🔰
http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از کانال حمید کثیری
۲ شهریور ۱۴۰۲
مطلع عشق
ما بدون برجام و FATF، عضو پیمان شانگهای و گروه بریکس شدیم 💪 چیزی که بقیه باور نمیکردند اینها درس
🔴تبریک به ملت سربلند ایران
جمهوری اسلامی ایران رسما عضو #بریکس شد.
خلاصه و مفید: یعنی ایران اسلامی جزو ۱۱ کشوری شد که بزرگترین ائتلاف اقتصادی دنیا رو تشکیل دادند که تا سال ۲۰۵۰ قدرتمندترین اقتصادهای جهان خواهند بود.
روحانی کجایی که زبان دنیا بلد بودن رو از رئیسی باید یاد بگیری😀
۲ شهریور ۱۴۰۲
مطلع عشق
🔘قسمت ۹۷ و ۹۸ سریع تغییر موضع میدهد و اخم میکند انگار هیچ وقت نخندیده است. بلند میشود، پروند را
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۹۹ و ۱۰۰
مادر بیاهمیت به حرفهایم به نماز میایستد. درمانده به زهرا نگاه میکنم. شانه بالا میاندازد.
به سمت اتاق میروم. روبهروی آیینه میایستم. پیراهن و شلوار مشکی که چند روز است به تن دارم، نبودن مهدی را بیشتر به رخم میکشد. مهری برمیدارم و مشغول نماز میشوم. سلام نماز را که میدهم،
صدای بابا را از کنار گوشم میشنوم:
_لباساتو عوض نمیکنی؟
به بابا نگاه میکنم که خودش هم لباس مشکیاش را در نیاورده. میگویم:
_مگه شما عوض کردید که منم عوض کنم؟
دستش را روی شانهام میگذارد و بلند میشود و میگوید:
_من دوماد نیستم. هرطور خودت میدونی، جواب مادرتو خودت بده.
نفسم را بیرون میدهم و سربه سجده میگذارم. از ته دل از خدا میخواهم اتفاقی بیفتد که این خواستگاری بهم بخورد. از جا بلند میشوم و به سمت در میروم.
همهشان کنار در منتظرم ایستادهاند. چشمان مادر با دیدنم پر از غم میشوند؛ از ما لبانش چیز دیگری میگویند:
_حداقل قهویای میپوشیدی.
میخواهم حرفی بزنم که صدای تلفن بلند میشود. مادر چشمانش را تنگ میکند و به سمت تلفن میرود. کلافه سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم. بعد از چند دقیقه، مادر تلفن را میکوباند سر جایش و چادرش را بر میدارد و گوشهای پرت میکند. آنقدر عصبانی است که هیچ کس جرئت حرف زدن ندارد.
مادر با صدایی که میلرزد میگوید:
_زنگ زده میگه شرمنده تشریف نیارید.
در دل خدا را شکر میکنم. بابا به سمت آشپزخانه میرود.
مادر ادامه میدهد:
_میگه ما دخترمونو به کسی که رفیقش قاتل بوده نمیدیم.
دستانم را مشت میکنم. چه کسی گفته مهدی قاتل است؟ موسوی نامرد! اگر بفهمم واقعا چنین اعترافاتی کرده است خودم گردنش را میشکنم.
به سمت در میروم. بهتر؛ به نفع من شد؛ اما این حرفها یعنی موفقیت برای حزب مشارکت یعنی...
صدای مادر رشته افکارم را پاره میکند:
_کجا میری؟
همان طور که کفشهایم را پا میکنم میگویم:
_اداره.
قدم اول را نگذاشتهام که به یاد آیه میافتم. با آن حال بدش در خانه تنها است. سرم را برمیگردانم و روبه زهرا میگویم:
_برو خونه سید پیش آیه خانم تنها نباشه.
لحظه آخر تنها چشمان متعجب مادر را میبینم.
***
سلام نماز را میدهم. آقای حسینی به سمتم برمیگردد و همان طور که تسبیحش را میچرخاند میگوید:
_برای فردا باید محافظ زیاد بزاریم.
حاج کاظم سری تکان میدهد و میگوید:
_هماهنگ کردم باید خیلی حواسمون باشه.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
_حاجی چه خبر از مقصرین؟
آقای حسینی عمامهاش را بر میدارد و میگوید:
_رئیس جمهور تو یکی از جلسات از رهبر خواسته رئیس صدا و سیما عوض بشه و ازش شکایت کنه.
با بهت میگویم:
_صدا و سیما چرا؟
حاج کاظم لبخندی میزند و میگوید:
_معلومه دیگه، عصبانی شدن از اون برنامه که رسوا شدن.
آقای حسینی سر تکان میدهد. با عجله میگویم:
_خوب رهبری چی جوابشو دادند؟
آقای حسینی در همان حال که جانمازش را تا میکند میگوید:
_اینطور شنیدم که آقا اجازه ندادن چنین کاری کنه.
با شعف خاصی دست در ریشهایم میکشم و میگویم:
_این یعنی آقا هم به حرفای ما مطمئنن!
حاج کاظم میگوید:
_اگه غیر این بود جای تعجب داشت.
دست دراز میکند و پلاستیک کنارش را به سمت خود میکشد. روبه آقای حسینی میگویم:
_قاتل مهدی پیدا نشد؟
حاج کاظم پروندهای را جلویم میگذارد متعجب نگاهش میکنم که میگوید:
_سعید پرونده رو داد بهم.
لبم را زیر دندان میبرم. حاج کاظم ادامه میدهد:
_موسوی لابهلای حرفاش مهدی رو متهم کرد اما مکتوبش نکرد.
دستانم را مشت میکنم. دنبال متهم قتل مهدی بودم، حالا خودش متهم شده است. آقای حسینی میگوید:
_کاظم، بگرد ببین این نفوذی که توی اداره هست کیه؟
یک لحظه عماد از گوشه ذهنم میگذرد؛ اما سریع سری تکان میدهم. عماد رفیق مهدی بود.
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
۲ شهریور ۱۴۰۲
🔘قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
حاج کاظم تکانی به بازویم میدهد و میگوید:
_بهش فکر نکن!
دستش را در پلاستیک میکند و کتابی را به سمت آقای حسینی میگیرد و میگوید:
_اینو دیدید؟
آقای حسینی کتاب را میگیرد. از کنار طاقچه بالای سرش عینکش را برمیدارد و مشغول ورق زدن میشود. کمی دقت میکنم و متوجه میشوم کتاب عالیجنابان سرخپوش است.
حاج کاظم میگوید:
_مثل اینکه این کتاب مال حیدره. امروز گزارش رسید چاپ اولش تموم شده.
با تعجب میگویم:
_اما این کتاب که چند روز بیشتر نیست که چاپ شده، چطوری؟
آقای حسینی با اخمهایی در هم کتاب را تورق میکند، گاه برخی از قسمتهایش را میخواند و کنار صفحه را تایی کوچک میزند.
منتظر به حاج کاظم نگاه میکنم. از جایش بلند میشود و کتش را در میآورد و کنارش میگذارد.
به مخدع تکیه میزند و میگوید:
_پرفروشترین کتاب شده.
جواب سوال من چه میشود؟ این حرف را که چند دقیقه پیش هم گفت. آقای حسینی پس از چند دقیقه که تمام کتاب را تورق میکند میگوید:
_چطور میذارن اینجور چیزا چاپ بشه؟ بدبخت مردم که با یک مشت اراجیف این مردک قراره وقت بگذرونند
کلافه میگویم:
_اصلا مردم چرا باید یه همچین چیزیو بخرند؟
آقای حسینی کتاب را کنارش میگذارد و عینکش را هم رویش، میگوید:
_به همون دلیل که اسم کتاب گفته، عالیجنابان خاکستری هیچ وقت خودشونو نشون نمیدن و پردهای هم از ندونستن روی عقل مردم میکشن. از اون طرفم عالیجنابان سرخپوشی که خودشون معرفی میکنند رو به مردم معرفی میکنند.
دستم را لابهلای ریشهایم میبرم شروع میکنم با آنها بازی کردن. حالا چطور عالیجنابان خاکستری پشت پرده را پیدا کنم؟
بعد از هر قدمشان تفکرات مردم را مخدوش میکنند تا راهی برای پیدا کردنشان نباشد.
***
کناری میایستم و جمعیت را نگاه میکنم. هر کدام از بچهها میان جمعیت پراکنده شدهاند.
با اینکه بیت رهبری تیم حفاظت را آماده کرده بود؛ اما با هماهنگی تعدادی از نیروها را بین مردم پخش کردیم.
با شور گرفتن و همهمه مردم سرم را به سمت جایگاه میبرم. آقا از پشت پرده آبی رنگ بیرون میآیند و دستشان را بالا میگیرند به نشانه سلام.
موج جمعیت هلم میدهد به سمت دیوار کناریام. بعد از چند دقیقهای همهمهها کم میشود و مردم آرام در جای خود مینشینند. آقا با صلابت لوله اسلحه را در دست میگیرند و شروع میکنند به خواندن سورهای از قرآن. همانجا کنار دیوار مینشینم.
_این قتلهایی که اتّفاق افتاد، حوادثی بسیار بد، زشت، نفرتآور و حقیقتاً در خور محکوم کردن بود.
مرد کناریام خودش را بالا میکشد و بلند میگوید:
_تکبیر.
گوشهایم با صدای دادش درد میگیرد. مردم یک صدا تکبیر میگویند.
جمعیت که کمی ساکت میشود ادامه میدهند:
_کسانی که اینها را محکوم کردند، بجا محکوم کردند. اینها علاوه بر اینکه قتل بود، جنایت بود؛ با روشهای بد و غیرقانونی بود.
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟ حالا که محکوم شدهاند مهدی را هم به دنبال خود محکوم کردهاند. با تشکر آقا از وزارت و تمام مسئولین پرونده، لبخند تلخی میزنم.
بعد از کمی توضیح میگویند:
_به نظر ما، این رشته هنوز سرِ درازتر از این دارد. با توجّه به تجربه خودم در زمینههای گوناگونِ اداره کشور در طول این بیست سال و آشنایی با جریانهای سیاسی داخلی و خارجی، من نمیتوانم باور و قبول کنم که این قتلهایی که اتّفاق افتاد، بدون یک سناریوی خارجی باشد؛ چنین چیزی ممکن نیست...
لبم را به دندان میگیرم. ایکاش میتوانستم حداقل بفهمم هدفشان در این سناریو چیست؟ یک دفعه کلماتی در ذهنم شکل میگیرند، حرفهای آن روز فرهاد، اعترافات موسوی و... به یک سمت نشانه رفتهاند و آن...
۲ شهریور ۱۴۰۲
🔘قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
با صدای تکبیر مردم از فکر بیرون میآیم. سرم را به دیوار و آرنجم را به پایم تکیه میدهم. نوشته جلوی تیریبون توجهم را جلب میکند. داخل قابی با ابعاد پنجاه در سی وزمینه سفید با خط نستعلیق نوشته شده است:
«ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمهای واگو از آنچه دیدهای»
لبخندی میزنم. کلمه به کلمه شعر باز گوی حقایق است.
_این افرادی که کشته شدند را از نزدیک میشناختیم. اینها کسانی نبودند که یک نظام، اگر بخواهند اهل این حرفها باشند، سراغ اینها برود. اگر نظام جمهوری اسلامی اهل دشمنکُشی است، دشمنان خودش را میکُشد؛ چرا سراغ فروهر و عيالش برويد؟! مرحوم فروهر، قبل از انقلاب دوست ما بود؛ اوّلِ انقلاب همکار ما بود. بعد از پدید آمدن این فتنههای سال شصت دشمن ما شد. اما دشمن بیخطر و بیضرر.
سری به افسوس تکان میدهم. با چه فکری سراغ این افراد بیخطر رفتهاند؟
پوزخندی میزنم. معلوم است؛
به دلیل بدبین شدن مردم به انقلاب و حزب اللهیها.
صدای وسلام علیکم از بلندگو نشان دهنده پایان خطبه است. با تکان خوردن شانهام به خود میآیم.
مرد کنار دستیام میگوید:
_آقا پاشو نماز شروع شده.
همان طور که دستانش را روی زانویش میگذارد میخواهد بلند شود زیر لب میگوید:
_این حرفها رو زدن که ما قانع بشیم. فکر کردن ما نمیفهمیم خودشون کشتن.
چشمانم را برای لحظهای روی هم فشار میدهم. جهل تا کجا؟ تا لحظهای پیش تکبیر میگفت و حالا هیچ یک از حرفها را هم قبول ندارد.
با صدای مکبر از جایم بلند میشوم. مرد هنوز هم با خودش درگیر است و زیر لب کلمات نامفهومی میگوید.
نماز شروع میشود. خیره مهر روبهرویم میشوم بلکه ذهنم برای لحظهای آرام شود.
نماز که تمام میشود جمعیت به سمت در خروجی هجوم میبرند. با موج جمعیت من هم از در بیرون میروم.
آقای حسینی را از دور میبینم که مشغول صحبت کردن با چند نفر است. به سمتشان میروم و میگویم:
_سلام.
توجهشان به سمتم جلب میشود. آقای حسینی اخمهایش حسابی در هم است. تنها سری تکان میدهد. میخواهم حرفی بزنم که صدای حاج کاظم را میشنوم که سلام میکند. برمیگردم بچههای اداره هم همراه حاج کاظم هستند.
امیر دستی به شانهام میزند و میگوید:
_سخنرانی چطور بود؟
ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
_مثل همیشه آقا واقعیتها رو گفتن.
صدای حاج کاظم که آقای حسینی را مخاطب قرار داده است توجهمان را جلب میکند:
_اینکه نمیشه؛ ما هنوز تحقیقاتمون کامل نشده!
آقای حسینی روی سکوی پشت سرش مینشیند. هر از گاهی هر یک از مردم که از کنارمان میگذرند و آقای حسینی را میشناسند، سلام میکنند.
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_اتفاقی افتاده؟
آقای حسینی برای لحظهای نگاهم میکند و باز سرش را زیر میاندازد.
حاج کاظم با صدایی که میلرزد میگوید:
_حاجی خودت که میدونی هدف اینا چیه! وگرنه چه دلیلی داشت پرونده سازی کنن برای من؟
چشمانم گرد میشود. میخواهم سوالی بپرسم که امیر زودتر میگوید:
_چه پروندهای؟ چرا ما در جریان نیستیم؟
رفتار حاج کاظم مرا به یاد روزی میاندازد که نامه وزارت در اخبار تلویزیون منتشر شد، اولین باری بود که انقدر عصبانی بود و انگار این بار بدتر از آن موقع است.
آقای حسینی با صدایی گرفته میگوید:
_فردا حکم دادگاه میاد.
ناخود آگاه با صدای بلندی میگویم:
_یعنی چی؟
میخواهم حرف دیگری هم بزنم که امیر دستش را جلوی دهانم میگذارد.
حاج کاظم زیر لب میغرد:
_آروم باش.
نفسهای کش داری میکشم. پروندهای که حاج کاظم گفت چیست؟
۲ شهریور ۱۴۰۲