eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 این هم یکی از معروف ترین منحرفین عصر حاضر که چندسال قبل فوت کرد ❌ سید حسن ابطحی ❌ 🌀 به اسم ملاقات با امام زمان و مطالب مهدویت ، آن چنان مردم را به خود جذب کرده بود که در برخی کشورهای دیگر هم شعبه زده بود ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ 👈 جمعیت کلاسهایش فوق تصور ، آن زمانی که فضای مجازی نبود کلاسهایش از شلوغ ترین کلاسهای کشور بود ‼️‼️‼️‼️ 👈 همه پای حرفهایش گریه می کردند ، آن چنان با سوز و گداز از امام زمان می گفت که همه را به گریه می انداخت‼️‼️‼️‼️ 🔰 زرنگی او این بود که لابلای حرفهای انحرافی اش ، حرفهای درست هم می زد و مخاطب بی اطلاع از دین ، توان فهم درست از نادرست را نداشت و همه را درست می پنداشت‼️‼️‼️ 🌀 کتابهایش به وفور چاپ شده و هنوز هم هست و متاسفانه هنوز در کانال های مذهبی هم حرفهایش نشر داده می شود ، در عکس دو نمونه از کتابهای معروفش را می بینید. ‼️ مراقب باشید ، بسیار مراقب باشید ، بیخود نبود که حضرت آقا فرمود بحث درباره مهدویت باید توسط افرادی صورت بگیرد که حدیث شناس باشند ، علم رجال بلد باشند و سند روایات را بدانند ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بقیه دارن دعوا میکنن یهویی میشنوی که اسم تورو هم میگن😄
🔺بازگشت با دست پُر 🔹آورده‌های سفر دو روزه رئیس جمهور به چین برای کشور این عیدی بزرگ برای اقتصاد کشور است‌
را باید درست تعریف کرد ؛ ▫️انقلاب مساوی با دولت ها و اشخاص نیست. ▪️انقلاب مساوی با ناکارآمدی ها در بعضی بخش ها نیست. ▫️انقلاب مساوی با خیانت برخی مسئولین نیست. ▪️انقلاب مساوی با گرانی نیست. ▫️انقلاب مساوی با دلار۴۰ هزار تومانی نیست. ▪️انقلاب مساوی با بیکاری و بالا رفتن سن جوانان نیست. 🌳انقلاب اسلامی را باید همچون درختی دید که از روز اولِ مبارزه‌ی حق و باطل در این هستی ، ریشه‌ی آن جوانه زد است. این درخت تا به امروز هم اتفاقات خوب و افراد صالح و رشد مثبت به خود دیده و هم ناملایمات و آفاتِ زیادی را تجربه کرده ؛ از تحریم و نفوذ و خیانت و سکوت خواص و سستی مردم و کارشکنی برخی مسئولین بگیرید ، تا فقر و تحریف و کشتارِ سراسری انقلابیون و شهید کردن بزرگان این انقلاب!!! 🛣انقلاب اسلامی همچون یک مسیر سالم و مقدس است که افراد ناسالم و اتفاقات ناگوار بر آن هجوم می‌آورند و قصد به انحراف کشیدن آن را دارند اما در نهایت این حق است که بر باطل پیروز می‌شود! 👌انقلاب را درست تعریف کنیم تا وظیفه‌ی امروزِ خود در حفاظت از درخت انقلاب را به درستی تشخیص دهیم. ✍ میلاد خورسندی
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | فساد سیستماتیک در جمهوری اسلامی ⁉️ تعریف فساد سیستمی چیه؟ ⁉️ فرق فساد سیستمی با چیه؟ ✅ این ۹۰ ثانیه می‌تواند به بسیاری از شبهات شما در حوزه فساد در جمهوری اسلامی پاسخ دهد. ________ 🔹 برشی از سخنرانی
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۵۳ می‌گویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبه‌روی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمی‌خواد
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۴۵۴ گفتن این جمله، کامم را تلخ می‌کند و پرتاب می‌شوم به شب شهادت حاج حسین و کمیل. کمیل از پشت سر، دست می‌زند سر شانه‌ام: -اوهوی، فاز برت نداره ها! تو قرار نیست اینطوری شهید بشی. زود پاشو برو بیرون. حسن دوباره اعتراض می‌کند: -پیاده که خطرناک‌تره! حرفش را نشنیده می‌گیرم و بجای جواب، می‌گویم: -به سیدحسین بگو بیان پیش ما. در اولین فرصت، فرمان را کج می‌کنم به سمت راست. دوبل پارک می‌کنم. حسن می‌گوید: - به سید موقعیت دادم بیاد اینجا. در بی‌سیم به مسعود می‌گویم: - من دارم میرم توی دل جمعیت. اگه زنده موندم و گرفتمش، تحویلش می‌دم به بچه‌های خودمون. تو حواست به بقیه‌ش باشه. منتظر جواب مسعود نمی‌مانم. حسن جا می‌خورد؛ گویا تازه متوجه شده با بی‌سیمی غیر از بی‌سیم بسیج صحبت می‌کنم. صدایش کمی می‌لرزد: - داری منو می‌ترسونی! تنه‌ام را به سمتش می‌چرخانم و مستقیم به چشمانِ مرددش نگاه می‌کنم: - ببین، من باید یه آتیش‌بیارِ معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. اصلش با خودمه ولی به کمک شماها هم نیاز دارم. لطفا بیشتر از این نپرس. گنگ و گیج نگاهم می‌کند. حق دارد بنده خدا. انتظار هیجان و ماموریتِ نجات دنیا داشته، اما نه در این حد! صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا می‌پراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم: - بدو بیرون الان آتیشمون می‌زنن! در سمت خودم را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد می‌زند: - اونا مامورن! اطلاعاتی‌ان... این را که می‌شنوم، تندتر می‌دوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوک‌زده است. دستش را می‌گیرم و پشت سرم می‌کشم. نگاه نمی‌کنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص می‌خورم بابت این که الان با چوب و چماق می‌افتند به جان ماشین بیت‌المال. از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را می‌رسانیم به پیاده‌رو. مغازه‌دارها کرکره‌شان را پایین کشیده‌اند و فقط یکی دو مغازه، نیمه‌باز هستند. می‌ترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازه‌شان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیاده‌رو هستند، نگاه‌های هراسان‌شان را از خیابان می‌دزدند و قدم تند کرده‌اند برای در رفتن از معرکه‌ای که خشک و تر را با هم می‌سوزاند. پناه گرفته‌ایم در سایه‌های پیاده‌رو و به سیدحسین بی‌سیم می‌زنم: - کجایی سید؟ ما توی پیاده‌روییم. قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس می‌کنم و نورش را؛ آتشی که به جان سطل‌های زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش می‌اندازد.
🕊 قسمت ۴۵۵ حسن را دنبال خودم، می‌کشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدول‌ها می‌نشینیم به تماشای آشوب و ناامنی. دلم قرص است؛ باوجود صدای بلند دزدگیر ماشین‌ها و کف و سوت و شعار و شکستن شیشه... با وجود بوی لاستیک سوخته و گرمای آتش. می‌دانم زود تمام می‌شود... به حسن می‌سپارم حواسش به اطراف باشد و خودم، گوشیِ احسان را چک می‌کنم. صدای جواد را از بی‌سیمم می‌شنوم: -آقا! من احسان رو گم کردم! خیلی شلوغه اینجا! حدس می‌زدم این اتفاق بیفتد. خوشبختانه فاصله زیادی تا میدان فردوسی نداریم. احسان قرار بود آنجا باشد؛ و احتمالا ناعمه هم. از طریق جی‌پی‌اس موبایل احسان، پیدایش می‌کنم و شاخ درمی‌آورم؛ میدان فردوسی نیست؛ نزدیک ماست. روی نقشه بیشتر زوم می‌کنم. در یکی از فرعی‌های منتهی به خیابان انقلاب است؛ داخل کوچه‌پس‌کوچه‌ها. چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ احساس بدی پیدا می‌کنم از این قضیه؛ شاید فهمیده که در تور تعقیب است. احسان هم که از این جربزه‌ها ندارد که بفهمد و بعد هم ضدتعقیب بزند... مگر این که یک نفر به او رسانده باشد... ناعمه کجاست؟ نمی‌دانم. شاید الان با احسان باشد... همان لحظه، احسان پیام می‌دهد به ناعمه: -کجایی؟ -نزدیکتم. نیم‌ساعت دیگه میام. نزدیک یعنی در همین محدوده؛ شاید در همین خیابان. با دقتی از همیشه بیشتر، تک‌تک افرادی که می‌بینم را بررسی می‌کنم. به مسعود پیام می‌دهم: -دیگه بسه، جمعشون کن. گویا منتظر پیامم بوده که سریع می‌نویسد: -فهمیدم. باشه. سیصد و سیزده‌تا صلوات نذر می‌کنم ، که مسعود و تیمش به موقع بتوانند از پس آن تیم ترور بربیایند. برای جواد پیام می‌دهم: -احسان رو دارم. همین اطراف باش احتمالا لازمم می‌شی. صبر نمی‌کنم برای جوابش و موبایل را برمی‌گردانم داخل جیبم. حسن آرام با آرنج می‌زند به پهلویم: -سیدحسین اومد. بدون این که دقتم را از خیابان بردارم، از گوشه چشم سیدحسین را می‌بینم که همراه یکی از بچه‌های بسیج، قدم تند کرده به سمت ما. کنار من و حسن، خودشان را پشت جدول و درخت‌ها جا می‌دهند. نگاه از خیابان برنمی‌دارم و می‌گویم: -اونا که سوئی‌شرت طوسی دارن لیدرن. حواستون به اونا باشه. صورت‌هاتون رو بپوشونید. -همونه که دنبالشی؟ این را سیدحسین می‌پرسد و من محکم می‌گویم: -نه. مطمئنم اون نیست. اینا فقط مجلس رو گرم می‌کنن. سیدحسین سرش را تکان می‌دهد و از مصطفی گزارش می‌خواهد. صدای مصطفی را نمی‌شنوم؛ همه حواسم به خیابان است ، و توحشی که جای اعتراض را گرفته. بر فرض که این‌ها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه می‌زنند که تحت فشار اقتصادی‌اند! حالا این‌ها به کنار... تصور وجود تیم‌هایی که برای کشته‌سازی آموزش دیده‌اند، باعث می‌شود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بی‌سیم می‌شنوند می‌روم و می‌گویم: -بچه‌ها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه. رو می‌کنم به سیدحسین ، و بچه‌هایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همه‌شان برسد، توصیه‌های امنیتی را گوشزد می‌کنم. این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیه‌هایم را تا زمانی ادامه می‌دهم که صدای تکان دادن نرده‌های وسط خیابان، صحبتم را قطع کند. انگار قوم مغولند که حمله کرده‌اند ، برای نابود کردن هرچه به دستشان می‌رسد؛ از نرده‌های وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطل‌های زباله. انگار این زبان‌بسته‌های پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادی‌اند! -اون دختره چه کار می‌کنه اون وسط؟
🕊 قسمت ۴۵۶ این را سیدحسین می‌گوید، و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم می‌رسد. رد نگاهش را می‌گیرم ، و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده می‌رسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم می‌زند؛ انگار اصلا نمی‌بینندش ، و کاری به کارش ندارند. پشتش به ماست. چشم تنگ می‌کنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبح‌وار دختر با هم بحث می‌کنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه می‌رود. با آرنج به سیدحسین می‌زنم: -خودشه... فکر کنم خودشه! هیجانی عجیب می‌دود در رگ‌هایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد: -خودشه. قلبم قوت می‌گیرد و تمام بدنم هم. مانند شکارچی‌ای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زده‌ام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، می‌روم جلو. سیدحسین از پشت سرم می‌گوید: -این حالا حالاها می‌خواد بره جلو! بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام می‌گویم: -حتماً مسلحه! اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه ، در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است. نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و می‌داند آن نفوذی، سریع کارش را راه می‌اندازد که با اسلحه آمده وسط تهران! حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت می‌کشد کنار به حاشیه پیاده‌رو. مردی سیاه‌پوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت می‌کند که نمی‌شنویم و چیزی به مرد می‌دهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد. صورتش را از پشت ماسک ، به سختی می‌بینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچه‌ها می‌شود. برمی‌گردم به سمت بسیجی‌هایی که سردرگمی‌شان را پنهان کرده‌اند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمده‌اند. شرمنده‌شان هستم و شرمندگی‌ام را ، در نگاهم می‌ریزم. به رفیق سیدحسین می‌سپارم همین‌جا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، می‌خواهم دور از خطر نگهش دارم. به سیدحسین می‌گویم: -سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. سیدحسین قدم تند می‌کند به سمت موتورش و من می‌مانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمی‌خواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند. پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد می‌تواند درخواست نیروی کمکی بدهد. می‌گویم: -اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟ -چشم. -خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. قدم می‌گذارم داخل کوچه ، و باز حس می‌کنم سایه‌ای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه. انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شده‌اند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو می‌شنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانه‌هایش. حسین: -عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت می‌اومد سمت تو. چکار کنم؟ آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیده‌اند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم. جی‌پی‌اس احسان، جایی چند کوچه آن‌سوتر را نشان می‌دهد؛ ناعمه دارد می‌رود سراغ احسان. بعید می‌دانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیده‌اند من اینجا هستم؟! به حسین می‌گویم: -اشکالی نداره، اگه می‌تونی با کمک بچه‌های بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زنده‌ش به درد می‌خوره. -باشه عباس جان، مواظب خودت باش.