☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #شصتم
.... #همه سخنها و اندرزهاي ائمه هم به ما نرسيده. بلكه اون قسمتي به ما رسيده كه با #ذوقيات_مردم اون روزگار و طول زمان مساعد بوده.
مثلا ببينين ما از يه سخنران بيشتر سخناني رو حفظ ميكنيم كه خودمون به اون علاقه داشته باشيم و چون در طول تاريخ معمولا جو رايج مردم بيشتر در جهت بدگويي از زنها بوده،
و قسمتي از اين حرفها را كه گاهي محدود به زمان و مكان خاصي هم بوده، حفظ كرده ان
عاطفه - همه اين حرفها درست! ولي تكليف من با داداشم چيه؟😄
💭خداي من باز هم عاطفه پاي برادرش را وسط كشيده.
فاطمه - ديگه چي شده؟ چرا اين قدر ناراحتي؟
عوض عاطفه، ثريا جواب داد:
- مگه عاطفه ناراحت هم ميشه؟😏
عاطفه ترجيح داد اين طعنه را نشنيده بگيريد، چون فقط جواب فاطمه را داد. عجيب بود!
- از دست مسعود، داداشم. به جون خودم نباشه، به مرگ همه تون امونم رو بريده. وقتي هم كه ميخوام جوابش رو بدم همه ميگن دختر رو چه به حرف زدن؟! دختر بايد ياد بگيره كه زياد حرفه
نزنه🙁
فاطمه پرسيد:
- حالا مشكلت چيه؟
راحله زير لب غرغر كرد:
- تازه بعد از يه ساعت ميپرسه، مشكلت چيه؟ نمي دونم، مگه همين مشكل به اندازه كافي بزرگ نيست!
فاطمه نشنيد. چون عاطفه داشت جواب سوالش را ميداد.
- آخه يكي دو بار هم كه جرئت كردم بهش اعتراض كنم، در اومد گفت كه
« قرآن گفته مردها قيم زن هان! صدات در نيادا »😐 نمي دونم كدوم شير پاك خورده اي اين آيه « الرجال قوامون علي النساء » رو توي دهن اين پسر انداخته؟!
فاطمه پرسيد:
- مگه قوام يعني چه؟
عاطقه با پوزخندي گفت:
- نمي دوني؟! يعني « قيّم » ديگه! سرپرست! صاحب اختيار.😏
فاطمه سرش را به نشانه تاسف تكان داد:
_همه مشكلات از #معناي_غلط اين كلمه شروع ميشه.😬😕
راحله حيرت كرد:😳
- چه طور مگه؟ معني ای كه عاطفه گفت غلطه؟!
فاطمه- بله! غلطه؟😊
راحله - « پس اين جا به چه معنيه؟ »
حتي توجه ثريا هم جلب شده بود!
فاطمه - در اين جا قيم به معني
👈« مدير و سرپرست »👉 به كار ميره. همان طور كه خود عربها هم ميگن
« قوام الشركه » يعني « سرپرست شركت »☺️
ثریا - حالا فرض ميكنيم همين معني رو بده كه شما ميگي، مگه با معناي قبلي چه قدر فرق ميكنه. اينم همونه ديگه!😟
انگار واقعا ثريا ميخواست وارد بحث بشه!
فاطمه - ببين در اين معنا ديگه #اختيار_زندگي_زن به دست مرد #نيست، بلكه به مرد اين #مسئوليت داده شده كه زندگي زن رو #اداره كنه. يعني درحوزه خانواده بايد خرج زندگي زن رو بده و مشكلات مادي اون رو رفع و رجوع كنه.
توي حوزه اجتماعي هم از اونجا كه مناسبي مثل حكومت و قضاوت و رهبري به دست مردهاست، در حقيقت اين مردهان كه #مديريت_جامعه رو به دست دارن.☺️👌
راحله مثل اين كه نكته خيلي مهمي به ذهنش رسيده باشد، يا مچ كسي را گرفته باشد، يكهو گفت:😳✋
- صبر كن ببينم!
ولي ثريا بي صبرانه و كمي بي خيال نسبت به راحله، صحبت او راقطع كرد:
- خب چرا خود زنها نتونن اين كار رو بكنن؟😕
فاطمه لبخندي زد:😊
- خيلي ساده ست! اين صرفا امتيازي نيست كه در اختيار مردها قرار داده شده باشه، بلكه برميگرده به همون
#تفاوتهاي_طبيعي كه بين زن و مرده. چون مردها #مقاومت بيشتري در مقابل رويدادهاي خشن زندگي دارن، قدرتمندتر و بهتر ميتونن با عوامل مزاحم طبيعت مبارزه كنن و خلاصه اي از صفات ديگه كه مردها آمادگي بيشتري براي انجام وظيفه دارن.
در صورتي كه زنها نه تنها به خاطر مسائل جسمي شون مثل دوران عادت و ماههاي وضع و دوران شير دهي دچار محدوديتهاي ديگه اي هم هستن كه اين وظيفه از روي شونه شون برداشته شده. 🌸در عوض زن ميتونه با آرامش بيشتري به #نقش_تربيتي خود بپردازه.🌸
ادامه دارد...
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
مطلع عشق
🔺 این فایل صوتی از جلسه محرمانه #مهدی_حاجتی عضو سابق شورای شهر شیراز درباره "خرابکاری شرافتمندانه" ر
👆سواد رسانه
پستهای روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
▫️ بی طُ به سر نمیشود...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
#مهدی_بیا
#عید_امید
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحلیل رابطه با عربستان.mp3
6.43M
🔰 تحلیل رابطه با #عربستان
🌀 آیا این رابطه نقض کننده حرف #امام_خمینی هست که فرمودند " ما از آل سعود نمی گذریم" ؟
🌀 آیا این رابطه با نظر رهبری بوده⁉️ رهبری موافق این توافق بودند⁉️
🌀 از نظر اسلام چه گونه رابطه هایی با دشمن حرام است⁉️
🌀 آیا شبیه به این توافقات در صدر اسلام هم داشتیم⁉️
🎤#احسان_عبادی
👆 لطفا با دقت گوش دهید ، جواب بسیاری از سوالات داده شده است
مطلع عشق
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️ قسمت #شصتم .... #همه سخنها و اندرزهاي ائمه هم به ما نرسيده. بلكه اون قسمت
☀️☀️ #دختران_آفتاب☀️☀️
قسمت #شصت_ویک
🔸فصل چهاردهم 🔸
فاطمه رو به عاطفه ادامه داد:
- در ضمن اين سرپرستي از هر مردي بر هر زني نيست. همين طور كه مرد نمي تونه چنين قيومتي رو در مورد #مادرش داشته باشه. پس #برادرت حق دستور دادن به تو رو نداره اون اگه بخواد به مضمون اين آيه عمل كنه ميتونه #مشكلات فردي و اجتماعي تو رو حل كنه و توي مسائل اجتماعي هم از تو پشتيباني كنه تا كسي مزاحم نشه!
راحله بالاخره فرصت پيدا كرد حرفش را بزند:
- صبر كن ببينم! حالا در مورد خانواده حرفهايت قبول، ولي در حوزه اجتماعي چرا زنها نمي تونن خودشون وجامعه رو اداره كنن؟ چرا نمي تونن قاضي بشن، رهبر بشن؟
فاطمه نفس عميقي كشيد و نگاهي به ساعتش كرد:🕚
- ببين الان ساعت يازده است، من بايد برم.
راحله- بايد بري؟ كجا؟😟
راحله معترض بود! فاطمه از جايش بلند شد:
- من قراره كه تا پيش از ظهر يه تلفن به تهران بزنم. از طرف ديگه هم بايد با عاطفه بريم بلوز بخريم، و گرنه عاطفه تا آخر اردو دمار از روزگار هممون در مياره!
راحله- ولي ما هنوز كلي حرف داريم، بحث داريم. هنوز كلي سوال داريم. جواب اين سوالها چي ميشه؟
فاطمه چادرش رو بر داشت.
- اين سوالها چيزهايي نيست كه با همين دو-سه دقيقه حرف وبحث بهش جواب بديم.
راحله- پس چه كار كنيم؟ همين طور رهاشون كنيم به امان خدا؟!
- نه! من پيشنهاد ميكنم همين جابحث رو تمامش كنيم و عوضش قرار بذاريم تا يه وقت ديگه حرف هامون رو ادامه بديم. به نظر من ساعت ۵ بعد از ظهر امروز بد نيست!
راحله سعي كرد حالت بي تفاوت به خودش بگيرد، دستهايش را با حالتي از نا چاري، از هم باز كرد.
- باشه فاطمه جون! ميخواي بري، برو! برو به كارهات برس. ولي بي خودي خودت رو به زحمت نينداز! ما توقع نداريم كه تو حتما به اين سوالها و اشكالها جواب بدي! خب البته توقعي هم نيست! بالاخره بعضي مسائله كه از دست ما كاري براي حلشون بر نمي آد!
فاطمه رفت سمت در:
- منم ادعايي ندارم! ولي ان شاءاله بعد از ظهر ساعت ۵ اين جا آماده ام.
فاطمه در دهانه در برگشت طرف من...
ادامه دارد ....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
ادامه قسمت٦١👇
فاطمه- تو با ما نمي آيي مريم جون؟ نكنه ميترسي ما سليقه ات رو بفهميم؟!
چيزي توي دلم غنج زد. انگار ملكه اليزابت از من دعوت كرده بود! "چي بهتر از اين؟ "☺️
- چرا الان ميآم. صبر كن. ببينم مانتوام خشك شده يا نه!
از جايم بلند شدم. عاطفه هم با سميه چانه ميزد. ميخواست او را هم بياورد. دويدم در حياط مانتو خشك شده بود. آوردمش بالا عاطفه، سميه را راضي كرده بود و رفته بودند پايين. * وقتي مانتويم را ميپوشيدم، حرفهاي راحله و ثريا و فهيمه را شنيدم. مثل هميشه شنونده خوبي بودم. ثريا ميگفت:
- بنده خدا با هر كلكي بود از زير جواب دادن به سوالها در رفت!😏
بر خلاف انتظارم، راحله از فاطمه دفاع ميكرد:
- نه! اون هم تقصيري نداره. اين سوالها خيلي مشكله! و الا اون دختر با سواديه!😊
فهيمه هم تاكيد كرد:
- به نظر من تا اينجا رو خوب بحث كرد و جواب داد. ولي خودش هم فهميد كه اين سوالها جوابي ندارن براي همين هم چيزي رو بهانه كرد و رفت.
راحله متفكرانه و با نگراني جواب داد:
- به هر جهت بايد تا بعد از ظهر صبر كنيم! اون موقع معلوم ميشه كه چند مرده حلاجه! هر چند كه فكر نمي كنم..
ديگر معطل نكردم. از اتاق زدم بيرون. چنان با عجله ميرفتم كه نزديك بود از پلهها كله بزنم پايين. تقريبا ميان كوچه بود كه بهشان رسيدم! سميه و عاطفه چند قدم جلو تر بودند. فاطمه مرتب ميايستاد تا من بهشان برسم وقتي بهش رسيدم. ديدم ساكته، به نظرمي آمد در فكر است. انتظار داشتم مثل هميشه سر صحبت را باز كند، احوالپرسي كند. ولي اين طور نبود. فكر كردم بد نيست اين بار من سر صحبت را باز كنم.
- چيه فاطمه؟ توي فكري! نكنه تو فكر برادر عاطفه اي؟!
چيزي نگفت! فكر كردم نشنيده است. خودم را آماده ميكردم چيز ديگري بگويم. گفت:
- حرفهايش منو ياد (علي)انداخت، برادرم!
حالا كه شروع كرده بوديم، بالاخره بايد يك جوري ادامه اش ميداديم. دلم ميخواست بيشتر حرف بزنيم.
- من كه برادر ندارم، تو كه داري بگو همه برادرها اين طوري ان؟
اين دفعه خيلي زود جواب داد:
- نه! علي من كه اين طوري نيست! ماهه به خدا! اگه علي نبود من نصفي از لذتي رو كه حالا ميبرم، نمي بردم!😒
بغض گلو يش را گرفت!
-به اين زودي! تازه چها روزه نديديش، اين قدر دلت برايش تنگ شده؟ مگه چند سالشه، هنوز بچه است؟!
به زور لبخند زد.
-آخه نمي دوني چه قدر دو ستش دارم؟ اون هم همين طور. خيلي منو دوست داره. هر دومون اين قدر همديگه رو دوست داشتيم كه حتي با همديگه به دنيا اومديم!😊
- پس دو قلويين؟!😊
با اشتياق گفت:☺️
- آره!
ديگه احتياجي نبود سوالي بكنم. خودش با چنان اشتياقي برايم حرف ميزد كه يادم رفت اصلا براي چي سوال كرده ام.
- پدر و مادرمون ده سال بود بچه دار نمي شدن، ما رو هم از امام رضا گرفتن. از همون بچگي علاقه زيادي به هم داشتيم. مامانم ميگفت وقتي كوچك تر بوديم، همه كارها مون شبيه همديگه بوده. با هم گشنه مون ميشده، با هم مريض ميشديم، با هم ميخوابيديم، گريه ميكرديم. خلاصه اين كه با هم بو ديم ديگه. بعدا هم همين طور! حتي وقتي بزرگ تر شديم! يادمه وقتي ۵ ساله بوديم، هميشه درد دلها مون پيش همديگه بود. صندوق كوچكي هم داشتيم كه خرت و پرتهاي با ارزشمون رو ميگذاشتيم اون جا. آلبالو خشكه، آب نبات، تفنگهاي علي، عروسكهاي من! حتي بعدها كه مدرسه رفتيم و براي همديگه نامه مينوشتيم، نامهها مون رو ميذاشتيم توي اون صندوق. اون صندوق شده بود محرم اسرار ما. به خصوص وقتي با هم قهر ميكرديم و ميخواستيم با همديگه حرف نزنيم.
حرف هامون رو روي كاغذ مينوشتيم و ميگذاشتيم توي صندوق تا اون يكي ببينه.
همين طور كه فاطمه حرف ميزد، من حواسم به سميه و عاطفه هم بود. ميخواستم همديگر را گم نكنيم. فاطمه بدون اين كه به كسي يا چيزي توجه كند، حرف ميزد.
- او لين بار كه قهر كرديم، شش سالمون بود. آقا جون، شبهاي جمعه، نيمههاي شب ميرفت دعاي كميل. يه بار علي از آقا جون خواست كه اون رو هم ببره. قبل از اين كه بابا بخواد جواب بده، منم خواهش كردم كه من رو هم ببره. آقا جون گفت هر دو رو نمي تونه ببره. فقط يكي مون! آخه با موتور ميرفت. علي از دست من ناراحت شد و قهر كرد. نصف روز صبر كردم. فايده اي نداشت! علي قهر بود و حرفي نمي زد. رفتم پيش اقا جون و گفتم كه علي رو ببره دعاي كميل. آقا جون هم خوشش اومد و قول داد كه هر دومون رو ببره. قبل از اين كه خبر به گو ش علي برسه، خانجون اومد پيش من و گفت حالا كه نمي تونين هر دو تون برين دعاي كميل، خوبه كار ديگه اي پيدا كنين كه هر دو با هم بتونين انجام بدين. گفتم مثلا چه كاري؟
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
قسمت #شصت_ودو
🔸فصل پانزدهم🔸
فاطمه- ....گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمههاي شب با هم حرف زديم تا بيدار بمونيم و با آقاجون بريم. چون آقاجون گفته بود فقط يه دفعه صدا مون ميكنه. از شب بعدش هم برنامه حفظ قرآن رو شروع كرديم. شبها آقا جون يه سوره كوچيك رو چند بار ميخوند تا ما حفظ بشيم. بعد هم كه حفظ ميشديم، براي همديگه سوره هامون رو ميخونديم. بعدها تو درسها مون هم با همديگه بوديم. با هم درس ميخونديم، با هم شاگرد اول ميشديم، با هم جايزه ميگرفتيم.
حتي راهنمايي كه بوديم با هم مقاله مينوشتيم. مقالههاي زيادي نوشتيم. يه روز علي ميبرد توي مدرسه شون ميخوند، يه روز من ميبردم ميخوندم. توي خونه هم يه بند اون ميخوند، يه بند من! حتي يه دفعه مقالمون توي مسابقات مدارس تهران اول شد. اون وقت هر دو مون رو بردن راديو. اون جا با همديگه اون مقاله رو يه طور مشترك اجرا كرديم. درباره شهادت بود و ما تازه سوم راهنمايي بوديم.
💭چه قدر رابطه آنها با چيزي كه عاطفه از خودش و مسعود ميگفت، فرق داشت. چقدر قشنگ بود، گفتم:
-پس برادرت (قوام)نبود؟
نگاه متعجبي به من كرد.😳
مثل اين كه متوجه سوالم نشده بود. چند بار پلك هايش به هم خورد. نگاهش جور خاصي شد. انگار چيز عجيبي شنيده باشد وبعد دوباره همه چيز عادي شد، نگاهش هم! گفت:
- چرا! ولي نه اون طوري كه عاطفه ميگفت. جور خاصي بود. بيشتر محبت بود. دل نگراني، چه طوري بگم؟!... بذار تا خاطره اي رو برات بگم. سوم دبستان كه بوديم، آقاجون يه كاپشن براي علي خريد. از مدرسه كه اومدم بيرون، علي رو ديدم. جلوي در مدرسه ايستاده بود. زير بارون. منو كه ديد كاپشنش رو در آورد. خواستم قبول نكنم، ولي نذاشت. ميگفت از مدرسه خودشون به خاطر من اومده آنجا و منتظر من ايستاده. ميگفت اگر سرما بخورم، خودش رو نمي بخشه. از اين همه محبتش گريهام گرفت. كاپشنش رو پوشيدم و رفتيم خانه. زير رگباري كه مثل سنگ بر سر من ميخورد. از خودم خجالت ميكشيدم. تابرسيم خانه، علي كاملا خيس شده بود. خيس خيس! چنان به سختي سرما خورد كه تا سه روز تب شديدي داشت. من هم همين طور. اما من به خاطر محبتش! علي كه خوب شد، من هم خوب شدم. آقا جون و مامان خيلي تعجب كرده بودن. روز سوم آقا جون يه كاپشن نو هم براي من خريد.
آره! علي اين طوري بود. بعدها هم كه بزرگتر شديم، همين طور ماند. راههاي دوري كه ميخواستيم برم، ميگفت كارم را بگم تا اون بره. اگر هم حتما خودم بايد ميرفتم، دنبالم مياومد. البته نه به زور. نه طوري كه به من بر بخوره. بهانه اي جور ميكرد و سعي ميكرد همراهم بياد. قواميت مورد نظر اسلام هم يعني اين براي همين بود كه هيچ وقت از اين كه با من باشه نا راحت نبودم. خوشحال هم ميشدم. احساس امنيت ميكردم. احساس ميكردم در اين دنيا من بيشتر از همه كس براي اون ارزش دارم. ولي اين طوري نبود!
💭حالا اين من بودم كه به فاطمه حسوديام شده بود، به خاطر داشتن چنين برادر خوبي. چنين پشت و پناه گرمي. واقعا چنين برادري كه بنشينم و برايش حرف بزنم و درد دل كنم. گريه كنم، مرا دلداري بدهد به من اطمينان بدهد كه هيچ وقت تنهايم نمي گذارد. حتي اگر پدرو مادر هم از همديگر جدا بشوند. (حتي اگر اونها هم ما رو تنها بذارن، من تو رو تنها نمي ذارم خواهر! هميشه كنارت هستم. تا هر وقت كه تو بخواي. هر وقت كاري از دست من بر مياومد، فقط كافيه لب تركني)! حتما يك چنين برادري ميتوانست مرا راهنمايي كند كه چرا مادرمان ميخواهد به خاطر شغلش، به خاطر پيشرفتش ما را رها كند و برود؟ چرا پدرمان حاضر نيست فقط سه ماه مرخصي بگيرد تا همراه مادر برويم و خانواده مان از هم نپاشد؟ چرا من نبايد كسي را داشته باشم كه برايش درد دل كنم و او مرا راهنمايي كند؟ آخرچرا؟... چرا؟...
عاطفه- آهاي شما دو تا! معلومه چتونه؟ كجايين؟ اين جايين يا تو آسمونها! روي ابرها قدم ميزنين يا تو پياده رو؟😠
عاطفه بود. بر افروخته و عصباني كه اصلا بهش نمي آمد.
هر چه قدر هم زور بزند، نمي تواند عصباني شود، يا اين كه قيافه اي بگيرد كه كسي ازش حساب ببرد. حتي وقتي هم كه عصباني بود، از او خندهام ميگرفت. او هم مثل اين كه قصد نداشت كوتاه بيايد.
- خاله جون! اين جا مشهده! از آسمون بيايين پايين! بيايين كنار ما تا با هم قدم بزنيم!
فاطمه لبخندي زد تا عاطفه هم آرام شود. ميان اين همه جمعيت توي پياده رو اصلا درست نبود كه عاطفه به اين بلندي حرف بزند. خودش هم فهميد وآرام تر شد.
- ا! به جون خودم، به قرآن مجيد كلي وقته داريم صداتون ميكنيم. من و سميه اون مغازه لباس فروشي رو پيدا كرديم، ولي هر چه شما عليا مخدرات رو صدا زديم، اصلا انگار نه انگار! حضرات خواب تشريف داشتن...😐
فاطمه سخنراني عا طفه را قطع كرد:...
قسمت #شصت_وسه
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ميزني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!😉😄
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذاشت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لباس با فروشنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
فاطمه- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
- نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند.
- آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند.
- نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد.
- چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
- نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( (چيزي شده؟! ) )
گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) )
گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) )
گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم. ) )
گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) )
گفت: ( (حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) )
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون وخانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم.
قسمت #شصت_وچهار
گفتم: ( (علي راستش
رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) )
گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) )
گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) )
گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) )
گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) )
قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. ميدونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه ميخواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) )
چشمهاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون ميداد. دست كم من يكي ميديدم. هميشه از چشم هاش ميفهميدم درونش چه ميگذره! و اون روز ميفهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان ميكنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام.
گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) )
نفس راحتي كشيدم. مدتها بود منتظر چنين روزي بود. ميدونستم علي بند بشو نيست! ميدونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم ميايسته و ميگه كه ميخواد بره جبهه. حتي چشمهاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم ميكشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين ميانداخت و ميگفت ميخواد بره جبهه، مثل آنها ميشد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم:
( (منو تنها ميذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) )
گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) )
فصل شانزدهم
ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشستهام ودارم به يادگاريهاي قديمي مون نگاه ميكنم. به نامههايي كه به هم مينوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سورههاي كوچكي رو حفظ ميكرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه!
صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مياومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس ميكردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت:
"اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ "
گفتم: "اوهم! "
گفت: "برام بخونش! "
گفتم: "نميتونم! "
گفت: "خيلي خب ولي من يادمه،
همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش ميكنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرفهايي دل پدرش آتش ميزد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش ميپيچيد، چنگ ميانداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري ميكرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچهها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور ميكرد، زنهاي حرم رو آماده ميكرد و ذوالجناح رو ميكشيد پيش پاي برادرش.