☀️☀️ #دختران_آفتاب☀️☀️
قسمت #هشتاد_وشش
سرم درد گرفته بود.😣
چرا اصرار دارند اين زندگي را از هم بپاشند. ديگر چيزي متوجه نمي شدم. فقط مامان را ميديدم كه با عصبانيت حرف ميزد ولي صدايش را نمي شنيدم. اتاق ميچرخيد، سر من هم به همراهش. با دو تا دست محكم گرفتمش ولي باز هم نايستاد.
- نمي دونم!... به خدا نمي دونم! دست از سرم بردارين؛ برين هر كاري ميخوايين بكنين... من هيچي نمي گم. هيچي!... من كه نميدونم كدومتون درست ميگين! هيچي نمي گم... هيچي!😣
با صداي جيغ من، اتاق ايستاد! سرم هم ايستاد. مادر هم ايستاد؛ مات و متحير. گريه كنان وبا عجله دويدم بيرون!
از صداي در، بابا رويش را برگرداند. قبل از اين كه از گيجي بيرون بيايد، من رفته بودم توي اتاق خودم وصداي در به همه چيز پايان داد.
فاطمه- مريم! مريم جان! صدايت ميزنن.
«خانم عطوفت، تهران، كابين چهار»
پلك هايم را روي هم فشار دادم تا اشكي كه در چشمم جمع شده بود. بيرون نزند. ولي بدترشد. به كابين چهار رفتم.
گوشي را برداشتم، باز هم همان بوق آزاد تلفن بود كه مثل سوهان، اعصاب را خراش ميداد. پس مادر هنوز نيامده بود! آن روز بعد از دعوايش با پدر، از خانه رفت. حال و روز پدر هم دست كمي از يك مرده نداشت. جسدي كه صبحها ميرفت سر كار وشب مانده تر از صبح بر ميگشت. چيزي خورده يا نخورده، ميخوابيد. در همين يك هفته، به اندازه يك سال رنج كشيدم. وقتي فهميدم كه دانشگاه يك سفر اردويي به راه انداخته، ديگر معطل نكردم. چند تكيه از وسايل را برداشتم، نامه اي هم براي پدر نوشتم و از خانه زدم بيرون.
گوشي را با عصبانيت زدم سر جايش و آمدم بيرون. پشت در كابين با چهره متحير فاطمه مواجه شدم.😟
فاطمه- نبودن؟
سرم را بالا انداختم. از مخابرات كه بيرون آمدم، فاطمه ميخواست برود حرم.
اما من حال وحوصله نداشتم. ميخواستم تنها باشم.
- من ميرم حسينيه!
فاطمه- مگه نمي آي حرم؟😳
- نه! حالم خوب نيست.😣
كمي ترديد كرد:
- خب بيا حرم تا حالت خوب بشه.😊
- مرسي! سرم درد ميكنه. شما برو! من خودم بر ميگردم حسينيه!
ديگر معطل نكردم. بدون خداحافظي راه افتادم. فاطمه هم به دنبال من آمد.
من- فاطمه جان! خواهش ميكنم شما برو حرم. من مزاحمت نمي شم!
فاطمه- نه! كاري به تو نداره... فكر نمي كنم ديگه به بچهها برسيم. بچهها الان بر ميگردن حسينيه. آخه قرار شد همه قبل از ساعت ده برگردن. حالا هم كه ساعت نه و ربعه.
ديگر اصرار نكردم. دلم نمي آمد به فاطمه «نه» بگويم. چند قدمي كه رفتيم:
گفت:
- ديشب ديدم اومده بودي توي ايون وقدم ميزدي. انگار خوابت نمي برد.
- اوهوم!
فاطمه- مشكلي برات پيش اومده. از دست من كاري بر ميآد؟
مثل اين كه اصرار داشت به من نگاه نكند. به همه جا نگاه ميكرد به جز من، اين طوري من هم راحت تر بودم.
- هم « آره »! هم « نه»!😞
ادامه دارد ...
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
#کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
بعد از به روزرسانی لپتاپ مک، لازم است که موافقت نامه جدید اپل را تصدیق و تأیید کنید. امروز داشتم آن را میخواندم که به این عبارت برخورد کردم:
«شما تصدیق و موافقت می کنید که اپل ممکن است بدون هیچ مسئولیتی در قبال شما، به اطلاعات حساب شما و/یا هر گونه محتوایی دسترسی پیدا کند، استفاده کند، حفظ کند و/یا هر محتوایی را در اختیار مقامات مجری قانون، مقامات دولتی و/یا شخص ثالث قرار دهد»
https://www.apple.com/legal/privacy/en-ww/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 تولید تجهیزات حوزه تصویربرداری
متخصصان یک شرکت دانشبنیان برخی از تجهیزاتِ حوزه تصویربرداری را داخلیسازی کردند که با حدود نصف قیمت نمونه مشابه خارجی ساخته شده است.
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
12.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این غرب وحشی را چرا به مردم معرفی نکردید؟
در دارک نت چه بلایی سر کودکان می آورند؟
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
امون از بی سوادی رسانه های به اصطلاح انقلابی بی غیرت.mp3
8M
🧨🎙🤬لطفا بیشعور رسانه ای و بیغیرت نباشیم!
🧨این صوت تقدیم به کسانی که فیلم دختر هتاک به رهبرمعظم انقلاب را منتشر کردند.
#سوادرسانه_ام_آرزوست
#پازل_دشمن_نباشیم
#سپیده_قلیان_هتاک_بیشرف
#شیخ_قمی
➖➖➖➖
🟢هرچقدر رو حضرت آقا غیرت دارید منتشر کنید🟢
➖➖➖➖
🔗لینک کانال های شیخ قمی:
| کانال سخنرانی جهادتبیین | حمایت مالی| فهرست سخنرانی های شیخ | رزومه شیخ | ادمین فروشگاه دوره تخصصی|پیام مستقیم به شیخ قمی|
مطلع عشق
☀️☀️ #دختران_آفتاب☀️☀️ قسمت #هشتاد_وشش سرم درد گرفته بود.😣 چرا اصرار دارند اين زندگي را از هم بپاش
☀️☀️#دختران_آفتاب
قسمت #هشتاد_وهفت
فاطمه- حل ميشه عزيزم! حل ميشه مريم جان، تو هر خانوادهاي از اين مشكلات هست. تو خبر نداري؟
من- آخه چرا بايد چنين مشكلاتي پيش بياد.😒
فاطمه- خب موقعي كه دو تا آدم، با دو فكر مختلف، با دو سليقه مختلف، ۲۰سال با هم زندگي كنن، بلاخره بعضي جاها طرز فكرشون با هم اختلاف پيدا ميكنه. مشكلي پيش ميآد. بعد هم بلاخره يا يكي شون كوتاه ميآد، يا يكي از بزرگ ترها پا در ميوني ميكنه وحل ميشه. ما كه ۴-۵ روز بيشتر نيست كه پيش همديگه ايم، تا حالا اين همه با هم اختلاف سليقه و اختلاف تظر پيدا كرديم؛ چه برسه به يه عمر.
كمي آرام تر شدم.
من- فاطمه جون، اين حرفها مال يه زن وشوهر جوون وبي تجربه ست، نه مال پدر و مادر من كه بيست ساله با هم ديگه ازدواج كردن. دخترشون هم الان ۱۸ سالشه.
فاطمه- ببين عزيزم، اين مسئله دو تا مشكل داره. يكيش مشكليه كه مربوط به اختلاف پدر و مادرته ومن مطمئنم كه ان شاالله تا تو بر گردي حل شده، بخصوص اگه تو اين دو-سه روز از امام رضا بخواي كه كمكشون كنه. يه مشكل ديگه اش هم خود تويي!😅
- من؟!😳
« همين مونده كه فاطمه كاسه وكوزهها رو روي سر منم بشكنه! »
فاطمه- بله، تو! جون كه هنوز تكليف خودت رو با پدر ومادرت ومشكلتون روشن نكردي؛يعني چيزي كه در حال حاضر تا حدي تو رو آزار ميده، اينه كه نمي دوني حق با كدومشونه. وتا موقعي هم كه اين مشكل حل نشه، حتي اگه اختلاف اونها هم حل بشه، مشكل تو حل بشو نيست.
من- حالا ميگي چيكار كنم؟🙁
فاطمه- بايد تكليفت رو با خودت روشن كني.
- تو كه الان ميگفتي تكليفم با اون روشن نيست، حالا ميگي تكليفم رو با خودم روشن كنم!
فاطمه- بله! راهش همينه. تكليفت رو با خودت روشن كني، ميفهمي كه تو بزرگ تر از اوني كه براي يه همچنين مشكلي اين قدر زود ميدون رو خالي كني. تو بايد خودت رو به عنوان يه زن بشناسي تا بفهمي چه هويتي داري و چه وظايفي. چه نقشي تو خانواده واجتماع داري. البته مشكل مادرت هم همينه كه خيلي از اين چيزها رو نمي دونه.
- خب!
- حالا اگه تو اينها رو بفهمي، متوجه ميشي كه در كجا حق با مادرته وكجا حق با پدرت. و اگه اين چيزها رو نفهمي، نه تنها امروز اين مشكلت حل نمي شه، بلكه فردا هم مرتب به مشكل بر ميخوري. مثل پدر ومادرت بخصوص با اين دنيايي پيچيده اي كه زندگي در اون هر روز پيچيده تر هم ميشه.
- و حالا...
- حالا بلند شو لباست رو در بيار تا بعد بهت بگم كه چه كار كني😉
ادامه قسمت ۸۷👇
🔶فصل بيست و هشتم
با اكراه از جايم بلند شدم ومانتويم را درآوردم. هنوز هم مطمئن نبودم كه از دست فاطمه كاري بر بيايد. دوباره برگشتم كنارش!
فاطمه- خيلي خوب شد! حالا آماده اي تا يه دست و پنجه محكمي با هم نرم كنيم. تو در اين چند روز كمتر توي بحث بچهها شركت ميكردي.
من- راستش اين مسائل پدرو مادرم ديگه برام حال وحوصله اي نذاشته بود وهم...😒
لبخند كوتاهي زد.
- و هم اين كه غريبي ميكردي. ولي به خاطر همون مشكلاتي كه گفتي تو بايد خيلي حساس تر و فعال تر اين بحثها رو دنبال ميكردي.😊
حركت سر ودست من به نشانه تسليم بود. جواب فاطمه هم يك سوال بود.
- راستي بگو ببينم اون جمله بي معنايي رو كه گفتي «ازدواج نمي كني تا خودت وچند نفر ديگه بدبخت نشن» رو كه جدي نگفتي! نه؟☺️
كمي مِن من كردم خوم هم نمي دانستم چرا آن حرف را زده ام.
- البته آن موقع كه كمي عصباني بودم، اختيارم دست خودم نبود... ولي بايد اعتراف كنم كه مسائل اخير هم خيلي روي ذهن و روحم اثر گذاشته. ديگه انگيزه ام رو نسبت به خيلي چيزها از دست دادم. خيلي چيزها برام بي معني شده. يكيش هم ازدواجه..
- حالش رو داري يه خورده فلسفه بافي كنيم؟😊
- اوهوم!😊
- فكر ميكني فلسفه ازدواج چي باشه؟
- احتمالا يكيش اينه كه بچه دار بشن ونسل انسانها ادامه پيدا كنه.😕
- بَدَك نيست. ولي كامل نيست. اون مثال تابلوي نقاشي وتنوع در خلقت رو كه ديروز گفتم، يادت هست؟
من- آهان!
فاطمه- اين خلقت با اين تنوعي كه به وجود اومده، بايد در طول زمان ادامه پيدا كنه و براي ادامه پيدا كردن خلقت، نياز به تكثير موجوداته. انسانها هم همين طور! براي اين كه خلقت كارش راه بيفته، بايد نقشها هم تقسيم بشن.
من اضافه كردم:
- «يعني بعضي از نقشها به مردها داده ميشه، بعضي به زن ها!
- درسته! ولي بذار من همين جا نكته اي رو اضافه كنم. بعضي نقش ثابتن و بعضي متغير. نقشهاي متغير نقشهايي اند كه بنا بر زمان و مكان و شايد فرهنگ و آداب و رسوم تغيير كنن، ولي نقشهاي ثابت معمولا در همه جا به يك شكل اند، مثل نقش زن و مرد در تشكيل خانواده. چون در تمام زمانها و در همه جاي دنيا نقش حمل جنين و به دنيا آوردن بچه، توسط زنها ايفا ميشه.
- فقط همين؟ نه! خدا استعدادهايي رو در وجود مرد گذاشته و استعدادهایی رو در وجود زن! اين طوري هر كدوم اونها بدون اون يكي، ناقص به حساب ميآن. مثلا عشق و كشش و جذبه رو در وجود زن گذاشت و ميل و رغبت و مجذوبيت رو در وجود مرد. اين طوري شد كه هر كدوم از اونها بدون وجود اون يكي احساس آشفتگي و پريشاني ميكنن.
- واگه اين طور نبود، درد سرها و مكافاتهاي تشكيل خانواده اين قدر زياده كه ممكن بود زن و مردها از زيرش فرار كنن. بله، يعني اگه امكان داشت هر يك از اين دو جنس به طور مستقل و منفرد زندگي كنن، بدون شك صدها مسئله اي كه در حال ارتباط و ازدواج اونها پيش ميآد، منتفي ميشد. تنها مسائلي مطرح ميشد كه مربوط به هويت اصلي زن و مرد بود. و دقيقا هم به همين دليل اون دسته از محققها و صاحب نظرهايي كه در تحقيقات ونظريه پردازي هاشون هويت مستقل اين دو جنس رو بررسي كردن، كارشون ناقص بود.
قسمت #هشتاد_وهشت
چون زن و مرد مكمل همديگه اند و در
حقيقت هر كدومشون بعد از ازدواج با زمان مجرديشون تفاوتهاي زيادي دارن. و نكته ديگه هم اين هدف خلقت فقط بچه دار شدن و ادامه نسل نيست.
- اگه اين طور بود احتمالا زنها ومردهايي كه بچه دار نمي شن، در جهت هدف خلقت نيستن و و جودشون بي فايده است.
فاطمه هم تاًكيد كرد.
- درسته اصلا هدف خلقت رسيدن زن و مرد به كمال انسانيته. پس ازدواج هم در حقيقت به وجود آوردن محل و مجرايي است براي اين كه اين دو نفر بهتر و راحت تر به اين هدف برسن.
- و به همين علته كه بايد در ارتباط بين زن و شوهر چيزهاي ديگه اي غير از كششهاي جنسي رو در نظر گرفت. اين طور نيست؟
- چرا، درسته! از قضا استاد ما در همين مورد نكته جالبي رو گفتن. حرفشون اين بود كه هيچ مكتبي غير از مكاتب انبيا براي قبل از ازدواج و انتخاب همسر، رهنمود ندارن. براي دوران حمل جنين مادر و دوران شيردهي، قانون ندارن. اما اسلام رو كه نگاه كني ميبيني كه خيلي روي اين موضوع تاكيد داره، چون ميخواهد انسان درست حركت كنه. مثل يه دهقان كه قبل از كشت وكار، اول زمين خوبي رو انتخاب ميكنه تا بعد تخم گندم خوبي رو هم در اون بكاره! اسلام توجه داشته اين زوجي كه انتخاب ميشن، چه خصوصياتي داشته باشن تا از اين زوج، انساني صحيح پيدا بشه.
- حالا اون رهنمودها چي هست؟
- اولا اينکه اسلام تاكيد خيلي زيادي روي ازدواج داره. در اسلام همه از رهبانيت و فرار از ازدواج نهي شدن. پيامبرمي فرماين: لارهبانيٍة في الاسلام. غير از اين، تشويقهاي زيادي هم در مورد ازدواج شده. به طوري كه پيامبر ازدواج رو سنت خودشون ميدونن و ميگن هر كسي از ازدواج روگردان بشه، از سنت من روگردان شده. جاي ديگه اي هم ميفرماين: هيچ تاسيس و بنايي در جامعه اسلامي نزد خدا محبوب تر از ازدواج نيست.
« اوه! اوه! ازدواج! ممكنه بفرمايين كدوم آدم بي كاري ميخواد ازدواج كنه؟ »
عاطفه بود. معلوم نبود كي رسيده بود كه ما متوجه نشده بوديم. من و فاطمه پشت به در نشسته بوديم. فكر كنم از ميان حرفهاي ما فقط كلمه ازدواج را شنيده بود. با شنيدن صداي عاطفه به سمت او بر گشتم.
- سلام! بلاخره اومدين. بقيه بچهها كجان؟
- عليك سلام! تو راهن. نكنه پاي بحث ازدواج تو در ميونه كه ميخواي بحث رو عوض كني.
و ديگر معطل نشد. دويد توي ايوان و از آنجا فرياد كشيد:
- بچهها بدوين كه الان عروس خانم از دستتون در ميره. و دوباره برگشت داخل اتاق. احتمالا براي اين كه جلوي فرار عروس خانم را بگيرد. گ
- پس بگو چرا اين چند وقته، اين قدر ساكت و بي سر وصدا بودي. اِي خانم گلِ ناقلا. اصلا حيف من كه بهت گفتم « خانم گل! »بايد از اين به بعد بهت بگم «خانم خُل» چون فقط توي اين دوره و زمونه خُلها جرئت ازدواج دارن!!
بچهها خوشحالي كنان وارد اتاق شدند:
- كو؟ كجاست؟ عروس كيه ديگه؟
ولي من ترجيح دادم جواب عاطفه را بدهم.
- اوه، اوه! يكي دستش به گوش نمي رسيد، ميگفت پيف! پيف! بو ميده.
فاطمه با خونسردي مخالفت كرد:
- شايد هم دستش به گوشت ميرسه و صدايش رو در نمياره!
سميه پرسيد:
«يعني چي؟ »
- يعني اين كه ما بايد از عاطفه بپرسيم عروس كيه؟ چون اين عاطفه خانم بودن كه امروز يه آقا پسر اومدن دنبالشون!
ضربه سهمگين بود و باور نكردني. انگارهمه راصاعقه زده بود، البته به غير از من. عاطفه كه داشت چادرش را آويزان مي كرد، دستانش را يكهو عقب كشيد.
🔸فصل بيست و نهم🔸
قسمت #هشتاد_ونه
عاطفه كه داشت چادرش را آويزان
مي كرد، دستانش را يكهو عقب كشيد. چادر افتاد روي زمين و عاطفه برگشت طرف ما.
- يه بار ديگه بگو ببينم چي گفتي فاطمه!
- گفتم كه امروز يه آقا پسري اومده درحسينيه و سراغ تو روگرفته. سرايدار هم گفته كه خبرنداره. بعد هم آقاي پارسا گفته.
عاطفه اما باور نمي كرد:
- شوخي ميكني فاطمه! شوخي، شوخي! با منم شوخي!😳😳
من نمي فهميدم كه عاطفه چرا اين قدر تعجب كرده. ولي فاطمه انكار كرد.
- نه عاطفه جون، من راجع به هر چي با كسي شوخي كنم، راجع به چنين چيزهايي شوخي نمي كنم. موقعي كه آقاي پارسا به من گفتن، مريم هم بود.
من گفتم:
- تو يعني! اين قدر از برادرت ميترسي عاطفه؟!
با عصبانيت دستش را تكان داد.😠
- برو ببينم بابا، دادشم كجا بود؟
- خودت ديروز گفتي كه دادشت اين جاست! خودت گفتي آدرس اين جا رو پيدا كرده.
- تو هم دلت خوشهها بابا! اونها همه اش فيلم بود!
يخ كردم. عاطفه چه ميگويد؟ «فيلم بود! يعني چي؟ ». فاطمه مشكوك شد:
- مريم چي ميگه؟ عاطفه!
ولي عاطفه در عين حالي كه كلافه به نظر ميرسيد، نتوانست جلوي خنده اش را هم بگيرد.
- چيزي نيست فاطمه جون! واقعيت اينه كه ما ديروز صبح به هر كي گفتيم با من بياد تا بريم بلوز بخريم، كسي تحويلمون نگرفت. فقط مونده بود مريم. اگه اون رو هم از دست ميدادم، ديگه تموم بود. منم گفتم يه طوري دلش روبه رحم بيارم كه دلش به حال من بسوزه وحتما با من بياد. براي همين هم بهش گفتم كه آقا داشم اومده مشهد ومن ميترسم تنها برم خريد؛ اگه اون من رو تنها ببينه، بعدا ًكه برگردم اصفهان، دعوايم ميكنه. ظاهراً هم نقشم روخوب بازي كردم. چون مريم هم باور كرد. فقط چون مانتوش خشك نشده بود، تيرم به هدف نخورد.
- پس دروغ گفتي!
- نه بابا، دروغ چيه، فيلم بازي كردم. البته مامانم آدرس اينجا رو از من گرفت و به من گفت كه ممكنه مسعود بياد مشهد، ولي لحنش بيشتر به شوخي ميبرد تا جدي. منم ديروز صبح از پنجره يكي رو ديدم كه شبيه او بود، ولي خودش نبود. همون موقع به نظرم رسيد خوبه يه همچين نقشي رو براي مريم بازي كنم كه از دادشم ميترسم.
ثريا برای اطمينان پرسيد:
-پس نمي ترسي؟
عاطفه با انگشت سبابه اش به خودش اشاره كرد:😳😜
- من؟! ترس!؟ اونم از مسعود. بابا يه حرفايي ميزني ها! مگه من دختر بچهام كه از مسعود بترسم.
فهيمه پرسيد:
-پس بالاخره اون پسره برادرت نبود، نه؟
عاطفه دوباره به تته پته افتاد:
- نه فهيمه جون خدا نكنه! زبونت رو گاز بگير.
ثريا شانه هايش را بالا انداخت:
- پس حتما دوست پسرت بوده!
عاطفه در حاليكه بالاخره خونسردي را به دست آورده بود، خودش را انداخت كنار ما.
- نه ثريا جون! ما دختر شهرستاني هستيم. نه از اين شانسها داريم. نه كسي تحويلمون ميگيره!
- دم خروس رو ببينيم يا قسم حضرت عباس رو باور كنيم؟! پس اين شازده كه اومده دنبالت كي بوده؟ (نكنه مراديه؟ )
اين جمله ي كوتاه از دهان سميه پريد و عواقب زيادي را به دنبال آورد ثريا نگاه خيره اي به عاطفه كرد و نگاهي به سميه، و بعد مثل يك ترقه از جا پريد:
- صبر كن! صبر كنين ببينم چي شد؟ آقاي مرادي كي باشن؟
عاطفه شد مثل لبو سرخ ولي تلخ! هيچ وقت فكر نكرده بودم كه عاطفه هم ميتواند سرخ بشود. عاطفه نگاه تندي به ثريا كرد و بعد زير لب گفت:
- خدا از بهشت نجاتت بده سميه كه گند زدي رفت!
سميه با تاسفي مصنوعي زد به گونه هايش.
- اخ اصلا يادم نبود كه به بقيه چيزي نگفتي.☺️🙈
- ديگه بيشتر از اين گندش رو درنيار سميه.
ديگه حتي فهيمه هم كه معمولا در اين قضايا دوزاري اش كج بود، فهميد كه وضعيت قرمز است. با نگاهي گيج و مستاصل بچهها را به نوبت نگاه ميكرد. انگار از كسي كمك ميخواست تا او را هم در جريان قرار دهند. اولين كسي كه اقدام كرد، ثريا بود. دو دستش را به سمت عاطفه و سميه دراز كرد. در حالي كه كف دستهايش به سمت بيرون بود. انگار ميخواست دو نفر را از هم جدا كند.
صبر كنين خانمها، آرامشتون رو حفظ كنين. هيجان زده نشين. كه براي فشارتون خوب نيست. الان همه ي مسائل روشن ميشه. همه چيز به ترتيب. اول عاطفه خانم! شما بفرمايين اين آقاي مرادي كي باشن؟!
عاطفه در حالي كه به مرور داشت خودش را كنترل ميكرد و از سرخي چهره اش هم كم ميشد، نفس عميقي كشيد، سرش را تكان داد و گفت:
- نمي دونم!
راحله پوزخندي زد. ثريا با نگاه متعجبي حرف عاطفه را تاييد كرد.
- همين طوره! نمي دونين...! همين درسته! پس ما هم ميريم سراغ سميه خانم!
برگشت به طرف سميه:
- شما بفرمايين سميه خانم! اون چي بوده كه عاطفه خانم به ما نگفتن؟
- فكر ميكنم نه من مجبور باشم كه از مسائل خصوصي دوستم چيزي به شما بگم و نه به شما ربطي داشته باشه كه از همه چيز و همه كس خبر داشته باشين.
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #نود
جواب با لحني بين جدي و شوخي بود. اما براي ثريا هيچ كدامش اهميتي نداشت، فقط نتيجه اي كه ميخواست بگيرد برايش مهم بود.
- خيلي خب! پس معلوم ميشه كه عاطفه خانم، علي رغم شهرستاني بودنشون و ظاهري كه از خودشون نشون ميدن، سرشون تو حساب و كتابه.
- يعني چه؟
- يعني اين كه معلوم ميشه پسرهاي تهران حتي به دختر شهرستاني هم روي خوش نشون ميدن!
عاطفه پوزخند تمسخر آميزي زد تا ناراحتيش را پنهان كند. ولي سميه كه ميديد باعث چه حرفهاي شده، بيشتر عصباني شد.
- اين حرفها يعني چي ثريا؟! كافر همه را به كيش خود پندارد؟! اين (مرادي) از بچههاي دانشكده مونه.
اما اين جواب هم نتوانست مزه ي شيرين پيروزي را از لاي دندانهاي خندان ثريا بيرون بكشد.
- چه فرقي ميكنه؟ حالا چه بيرون از دانشگاه و چه داخل دانشگاه؟! اين فقط نشون ميده كه عاطفه هنوز كلاسش رو اين قدر پايين نياورده كه به روي خوش نشون بده!
- ولي اين مرادي از عاطفه خواستگاري كرده!
دهان ثريا كه باز شده بود تا جواب سميه را بدهد، همانطور وسط راه باز ماند. چشمهايش گشاد شد و نفس عميقي كشيد. بعد با صداي جيغي دهان ثريا بسته شد و همه به خودشان آمدند.
-ووي! فداي هرچي دختر اصفهانيه! دم همتون گرم.
و بعد كف زد و كل كشيد. شايد اگر سميه جيغ نزده بود، ثريا كمي هم رقصيده بود.
-ثريا بسه ديگه.
ثريا دست هايش را كه باز كرده بود. همانطور باز گذاشت، صدايش بند آمد و مثل يخ وا رفت.
- چيه سميه خانم. حق نداريم برا عروسي رفيقمون شادي كنيم.
سميه آرام شد. صدايش پايين امد.
- اولا كه محرّمه. مثل اينكه همه اشم نبايد به همه تذكر بدم. ثانيا هم عاطفه به اين آقاي مرادي جواب رد داده.
دستهاي ثريا با نا اميدي افتاد روي زانوهايش و اخم هايش رادرهم كشيد.
- چيكار كرده؟
- گفتم جواب رد داده. يعني خواستگاري مرادي رو قبول نكرده. اگر نفهميدي باز هم توضيح بدم.
-نه! نه! فهميدم. ولي آخه چرا؟
سميه پرسيد:
- چرا چي؟ چیو فهميدي؟!
- نه! منظورم اينه كه چرا جواب رد داده؟!
-من چه ميدونم! چرا ازمن ميپرسي، ازخودشون بپرسين! ميگن نميخوان ازدواج كنن!
معلوم بود سميه هم از دست عاطفه دلخور است. احتمالا از جواب رد دادنش. بالاخره فاطمه كه از اول تا حالا ساكت مانده بود، رو به عاطفه كرد:
- سميه راست ميگه؟!
عاطفه با سر تاييد كرد. فاطمه پرسيد:
- چرا؟
- (چرا) چي؟ چرا جواب رد دادم؟!
- چرا گفتي كه نمي خواي ازدواج كني؟
- برا اين كه نمي خوام زير بار يه مرد ديگه برم. همون مسعود براي هفت پشتم كافيه!
- اولا كه همه مردها مثل مسعود نيستن. نمونه اش باباي خودت، باباي ماها، عَ... و يكهو جمله اش بريد.
فكر ميكنم ميخواست بگويد (علي)! شايد هم به همين دليل بود كه موجي از شادي صورتش را پر كرد. عاطفه با لبخند مبهمي گفت:
- نه بابا! اون بنده ي خدا هيچ شباهتي به مسعود نداره. از اتفاق خيلي هم ساكت و سر به زيره!
ثريا خنديد:😄
-پس مباركه!
راحله زير لب گفت:
- حيف اون پسر نيست كه گير يه افعي مثل تو بيفته؟😃
فاطمه هم گفت:
-پس ديگه چه دردي داري كه ميگي (نه)!
عاطفه سرش را پايين انداخت و با ريشههاي فرش بازي كرد.
- من كه با اصلش مشكلي ندارم. نگفتم كه ازدواج نمي كنم! من روي زمانش مشكل دارم.🙈
- مشكلت چيه؟
- ببين من الان دانشجوام!
فاطمه خنديد:
- خوب شد گفتي، و گرنه ما نمي دونستيم. خب ما هم دانشجوييم!😄
- نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم.
- مگه كسي جلوت رو گرفته؟!
- الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره.
ادامه دارد ....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع