📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 تنها چه میکنی؟...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 #شبهات_دانش_آموزی 23
💠 پاسخ به شبهه " چرا باید مسلمان باشیم ؟ چرا اصلا باید دین داشته باشیم ؟ وقتی عقل هست ، چه نیازی به دین هست ؟ دین من انسانیت است ، پس نیاز به دین آسمانی چرا⁉️ "
🎤 #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت و مدرس علوم حدیث و #تاریخ
❣ @Mattla_eshgh
قهرمان ما، بازیگرهای وطنفروش نیستن، امثال عشرت کردستانی هستن، بانوی جانباز قهرمان پاراالمپیک که مدال طلاش رو بابت حمایت از فلسطین، تقدیم مردم اندونزی کرد. اودرسال81، در ۱۹ سالگی پس از دعای عرفه در شلمچه روی مین رفت و با قطعی پای راست دچار مجروحیت شد.
#زن_ایرانی
❣ @Mattla_eshgh
تصویری دیدنی و شکارلحظه ها از کوسه لیمویی درمیان صد ها هزار ماهی😳
بهترین تعریف از ضرب المثل : یک مرد جنگی به از صد هزار❗️
کاری که یمنی ها طی چندسال گذشته کردن به روایت تصویر 👌👏💪
#مقاومت
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
15.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررسی جریان انجمن حجتیه و افشای خط حرکتی این جریان در حال حاضر
3 دقیقه
#سیدفخرالدین_موسوی
برشهایی از برنامه پخش زنده با شیخ قمی
📌قسمت دوم2️⃣
💡کانال جامع نفوذشناسی_تبیین:
🆔@nofoz_shenasi👈عضو شوید
2.61M
🔰 #سوال کاربران
یه روحانی تو سخنرانیشون میگه من نه چپی هستم نه راستی
من فقط امام زمانی هستم ...‼️
بعد میگفتن رهبری خودشون فرمودند من خاک کف پای قنبر غلام حضرت علی هم نیستم ولی بعضیا کاسه ی داغتر از آش شدن و ایشون رو امام میدونن و
الان مخاطبی که پای منبر ایشون هستن و خیلی هم قبولشون دارن
اینکه میگه راه فقط راه امام زمانه ..جوابشون چی هست
🎤 عبادی
👆👆👆
❌ به جواب این سوال دقت کنید ، با رنگ و پوشش دینی و امام زمانی ، خیلی نرم تفکرات انجمن حجتیه ترویج شده است ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 محبت شدید بین پلیس فرانسه و معترضان!
🔺پلیس فرانسه برای شهروندان معترض سرویس رایگان گذاشته.
🔸فقط نمیدونم چرا اینقدر این فرانسویها تعارفی هستند و باید به زور سوار بشوند!
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #اول
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
صغراــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،
امروز همه خونه ی عزیز، برای شام دعوت شده بودند، دستی برای تاکسی🚕 تکان داد، که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت، که به بیرون نگاه می کرد، او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت، همیشه و در هر شرایطی کنارش بود، و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
صغرلــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! 😄
ــ برو بابا😁
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند،،
که صدای دعوای طاها و زینب، برای اینکه چه کسی در را باز کند، به گوشِ سمانه رسید،
بلاخره طاها بیخیال شد، و زینب در را باز کرد، با دیدن سمانه جیغ بلندی زد، و در آغوش سمانه پرید:
زینب ــ سلام عمه جووونم👧🏻
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت :
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت،،
سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود😝
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها، زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله👦🏻
سمانه ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
طاهاــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
طاهاــ قول ؟؟
سمانه ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاد
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #دو
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،
مثل همیشه بحث سیاسی بود، و آقایون دو جبهه شده بودند،
سید محمود،، پدرش،، و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه،
و کمیل وآرش جبهه ی مقابل ..
سلامی کرد، وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش،
که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،
همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش😕 با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد
و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است🙁
و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود، و همیشه در بحث های سیاسی، در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.😐
صدای سمیه خانم سمانه را، از فکر خارج کرد، و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد:
ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!!
فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛
ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه ڪه همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده، و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین، اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن،
ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه. نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز ڪرده باشه ،معلوم نیست ڪی میره ڪی میاد..!
ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلے #باحیاست، #چشم_پاڪه، #نمازو #روزه اشو میگیره،خداتو شڪر ڪن.😊
سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می ڪند.🤲
سمانه با دیدن سینے مرغ های به سیخ ڪشیده در دست زهره زندایی اش، از جایش بلند مے شود، و به ڪمڪش مے رود .
کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد، و مشغول آماده کردن منقل مےشود،
سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
کمیل ــ خیلے ممنون
سمانه! خواهش میڪنم" آرامی زیر لب مے گوید،
و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا، که عزیز آن را برای آن ها معین ڪرده بود رفت.
چادر رنگی را از ڪمد بیرون آورد،
و به جای چادر مشڪی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد، و چادر را روی سرش مرتب کرد.
با پیچدن بوی کباب،🍢 نفس عمیقے کشید، و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب مے کرد خیلے خوشمزه هستند،
با آمدن اسم کمیل ذهنش، به سمت پسرخاله اش ڪشیده شد
💠قسمت #سه
ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود،
حیا و مذهبی بودنش، با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.🧐
با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال،
اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید، و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد.
به حیاط برگشت،
و مشغول کمک به بقیه شد، فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت،
با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد،
همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد،
که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند.
بعد صرف شام،
ثریا زن برادر سمانه، همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند، و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند،
سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد، با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن😍👦🏻⚽️
سمانه ضربه ای به توپ زد،
که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد،
سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای☕️ دعوت می کرد،
به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،
و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید، و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،
با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟😑
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره😜
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟😊
دخترا نگاهی به هم انداختند،
از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند،
و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،
کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
عزیزــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
کمیل ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم😊
کمیل ــ نه این چه حرفیه😊
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده