قسمت ۲۳
حانان گفت:
- کدوم غذاش بهتره؟
عباس شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. من تاحالا اینجا نیومدم؛ ولی به بریونیهاش معروفه.
حانان دو پرس غذا سفارش داد و روی میز خم شد:
-میخوام یکم درباره خودت بدونم.
- درباره من؟
- آره. یه پیشنهاد خوب برات دارم. کارِت هم بدنیست. چند سالته؟
- بیست و پنج سال آقا.
- دانشگاه هم رفتی؟
عباس تکیه داد به صندلی و آه کشید:
- من فوقلیسانس آیتی دارم؛ ولی کار پیدا نمیشه که آقا. این آقازادهها همهشون با پارتی کار پیدا میکنن، سر ماهایی که جون کندیم و نفر اول دانشگاه شدیم بیکلاه مونده و اومدیم مسافرکشی.
- پس بچه درسخون هم هستی؟
- بودم آقا؛ ولی بخاطر خرج و مخارج زندگی بیخیالش شدم.
- ازدواج کردی؟
- نه بابا. کی به یکی مثل من زن میده آخه؟
- اگه کاری که میگم رو درست انجام بدی انقدر گیرت میآد که زندگیت سر و سامون بگیره.
عباس محجوبانه لبخند زد:
- خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. حالا چه کاری هست؟
و به ساعتش نگاه کرد. وقت اذان شده بود.
حانان از جا بلند شد و گفت:
- اگه میخوای بیا بریم دستامون رو بشوریم. کمکم غذا رو میآرن. بعدش برات توضیح میدم.
عباس از خدا خواسته از جا بلند شد ،
و رفت که تجدید وضو کند. حانان؛ اما، زود نشست پشت میز و عباس نخواست حانان را معطل بگذارد. شک میکرد.
نشست پشت میز و گفت:
- خب، نگفتین کاری که میخواید چیه؟
حانان با دستمال دستانش را خشک کرد و بشقابش را جلوتر کشید:
- کار خاصی نیست. من فردا از ایران میرم؛ ولی یه آشنایی دارم، باید کار اون رو راه بندازی. تو کوچه پس کوچههای شهر رو خوب بلدی. میخوام دوستم هرجا خواست بره، تو ببری و بیاریش. نگران پولش هم نباش. امشب دو میلیون تومن برات میریزم که خیالت بابت پول و اینا راحت باشه. بازم اگه خواستی هم به دوستم بگو، برات میریزه.
عباس که چشمش از بزرگی مبلغ گرد شده بود، با ذوقی آشکار گفت:
- دو میلیون آقا؟ من تاحالا دو میلیون تومن یه جا ندیدم توی زندگیم!
حانان که مطمئن شده بود عباس حاضر است برای پول هرکاری بکند،
لبخند زد:
- اگه درست کار کنی بیشتر از اینم گیرت میآد. یادمه گفتی مادرت مریضه، آره؟
عباس با تاسف سر تکان داد:
- آره... خرج و مخارج خواهر و برادرای کوچیکترم هم روی دوش منه. دوست دارم یه کاری گیر بیارم که بیشتر پول ازش دربیاد... حالا این دوستتون رو باید کجا ببرم و بیارم؟
قسمت ۲۴
حانان چند جرعه از دوغ کنار دستش را نوشید و نفس عمیق کشید:
- ببین، راستش دوست من یه فعال مدنیه. این روزا هم درگیر کارهای انتخاباته. برای برگزاری میتینگها و مراسمهاشون، احتیاج به یه راننده دارن که وسایل و اینجور چیزها رو ببره و بیاره. البته، ممکنه لازم بشه بخوان افراد رو هم ببرن اینور و اونور. در اون صورت، یا خودت اگه میتونی یه ون یا مینیبوس باید اجاره کنی، یا یه راننده ون و اینجور چیزا پیدا کنی. پولتم میگیری. قبوله؟
چشمان عباس درخشیدند:
- معلومه آقا! وقتی پولم رو بگیرم همه چیز حله!
حانان لبخندی از سر رضایت زد:
- خوبه. فعلا نارهارت رو بخور، عصر هم باید برسونیم جایی.
عباس سرش را خم کرد:
- چشم.
***
کمیل موتور را روی جک گذاشت و خیره ماند به ماشین سارا که جلوی در باغ پارک شد. با این که درختهای اطراف پوشش خوبی برای کمیل میساختند، باز هم ترجیح داد چراغ موتور را خاموش کند.
با خودش فکر کرد ،
چقدر خوب شد با موتور دنبال سارا رفت و ماشین را نیاورد؛ ماشین دست و پا گیر میشد. سرش از خستگی درد میکرد اما باید سر پا میماند.
سارا از ماشین پیاده شد ،
و در باغ را باز کرد. باغ تر و تمیزی به نظر میرسید.
وقتی سارا ماشینش را داخل باغ برد،
کمیل با حسین ارتباط گرفت:
- سلام حاجی. توی راه دوبار ماشینش رو عوض کرد. الانم رفته توی یه باغ اطراف شهر. نمیدونم بیرون میآد یا نه؟ درضمن نمیدونم غیر از سارا کسی داخل باغ هست یا نه؟
حسین بعد از کمی درنگ گفت:
- فعلا اونجا باش و یه دوری هم اطراف باغ بزن ببین چطوریه. حواست باشه نیاد بیرون. منم ببینم اگه بشه یه نیروی کمکی بفرستم برات، چون ممکنه نتونی خوب باغ رو پوشش بدی. درضمن همین الان موقعیتش رو بفرست برام.
- چشم. دستتون درد نکنه. فقط اون ماشینی که از فرودگاه سوارش شده بود رو استعلام گرفتید ببینید مال کیه؟
- آره. همونطور که حدس میزدم سرقتی بود. فکر دوربینای فرودگاه رو کرده بودن، اما فکر این که ما یه قدم ازشون جلوتر باشیم رو نه! پس حواست باشه کمیل جان. این دفعه گمش کنیم دیگه معلوم نیست گیرش بیاریم.
- چشم. حواسم هست.
سردرد کمیل شدیدتر شده بود؛
اما باید با آن میساخت. یک مسکن از جیبش در آورد و آن را بدون آب قورت داد. با موبایلش چند عکس از باغ گرفت. نگران بود که مبادا باغ در دیگری داشته باشد و سارا بازهم در برود. باید میرفت و به اطراف باغ نگاهی میانداخت؛ اما نمیتوانست در اصلی را رها کند. منتظر ماند تا نیروی کمکی برسد.
قسمت ۲۵
نفهمید چقدر گذشت ،
تا یک پراید چندمتر عقبتر از او پارک کرد. نور چراغهای پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید.
دستش را جلوی چشمانش گرفت.
نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشههای ماشین دودی بودند.
صدای حسین را از بیسیم شنید:
- کمیل کجایی الان؟
- من ده متری باغ، پشت درختهای کنار مادیام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشههاش دودیه، یکم بهش مشکوکم.
صدای خنده حسین را شنید:
- نمیخواد مشکوک باشی! اون منم!
کمیل متحیر ماند و با دهان باز،
برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود.
حسین گفت:
- آهان، الان دیدمت.
- شما... شما اینجا چکار میکنین؟
- بابا چرا تعجب میکنی؟ دارم بهت میگم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره.
هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود.
حسین نهیب زد:
- من اینجا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری.
- چشم حاجی.
کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت.
یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد.
بیسیم زد به حسین:
- حاجآقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بیفکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش!
- عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا اینجا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی.
کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه!
و به سمت پراید قدم تند کرد.
برای این که دیده نشود، از بین همان درختها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصلهاش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربینهایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. میخواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود.
حسین در ماشین را باز کرد و گفت:
- خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن!
کمیل میکروفون را گرفت و گفت:
- فقط حاجی، ببخشید میپرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۲۶
حسین لبخند زد ،
و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت:
- فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل.
کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد.
بعد زیر لب زمزمه کرد:
- دمتون گرم!
و ناگاه به خودش آمد:
- دوربینا رو چکار کنم حاجی؟
خنده حسین پررنگتر شد:
- هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه.
کمیل دیگر نمیدانست چه بگوید.
فقط با همان چشمان بهتزدهاش به حسین نگاه کرد و گفت:
- نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین!
- برو لوس نشو. وقت نداریم.
کمیل راه افتاد به سمت باغ.
دیوار باغ مثل سایر باغهای اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسمالله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ.
خودش را کمی بالا کشید.
اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه میکرد.
با خودش گفت:
- این نمیخواد بگیره بخوابه این وقت شب؟
از فکر خودش خندهاش گرفت.
از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد.
گوشت را از پلاستیک در آورد،
از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید.
با تمام وجود تمرکز کرد ،
تا ببیند صدای پای سگ را میشنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد.
کمیل پشت بیسیم گفت:
- آقا سگه خوابش برد حاجی!
- خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع میشه، برو داخل.
حسین راست میگفت،
در چشم بههم زدنی کوچهباغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود.
کمیل اول جایی را نمیدید ،
ولی کمکم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفشهایش را درآورد تا صدای قدمهایش درنیاید.
این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ میگیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند.
از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا میرود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود.
اصلا از ارتفاع نمیترسید؛
برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بیپایانش را نمیشود کنترل کرد، در کلاسهای ورزشی ثبتنامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور.
شاید برای همین بود که دورههای آموزشیاش را هم راحتتر از بقیه میگذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت.
همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد.
لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود.
پایین پرید ،
و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمیست.
آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
#آغوش_درمانی ۱۳
❤️ انتقال عشق از طریق آغوش گیری، بسیار آرامش زاست. بگونه ای که بی خوابی را تاحد زیادی کنترل میکند.
تناسب و تقویت عضلات دست و شانه در کودکان نیز از آثار آغوش گیری است.
💍 همچنین عامل محرک در ازدیاد عشق و علاقه زوجین، و مانعی مؤثر از بی بند و باری و از هم پاشیدگی خانواده هاست.
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #چوبکبریتهای_زندگی
💠 بسیاری از اشیاء #کوچک در شرایط عادی، ضایعات به حساب میآیند و حتّی در سطل زباله انداخته میشوند. مثل یک میخ کوچک، #سوزن سرم، یک چوب کبریت، پیچ و مهره ریز و دهها چیز بیارزش دیگر که کسی تلاش جدّی برای نگهداری آنها نمیکند. امّا گاه در شرایط سخت و #حسّاس همین اشیاء بیارزش نقش حیاتی ایفا میکنند. سوزن سرم جان یک بیمار و چوب کبریتی جان انسانی را از #سرما نجات میدهد.
💠 در زندگی مشترک، گاه یک رفتار یا جمله کوچک و به ظاهر ناچیز، آبی بر روی #آتش دعوا و تشنّج است و از فتنهای بزرگ جلوگیری میکند. هر رفتار و جملهی سادهای که بتواند همسر را از لجبازی، #عصبانیّت و جدل دور کند گوهری ارزشمند است.
💠 برای نمونه برخی رفتارها و جملات ساده و #کوچک را که در حال عصبانیّت همسر کارگشاست ذکر میکنیم:
🔅بوسیدن پیشانی همسر
🔅 مالش مهربانانهی شانههای همسر
🔅سکوتِ متواضعانه به هنگام عصبانیت شدید وی
🔅آوردن آب قند برای او
🔅لبخند زدن با ژست پذیرش نظر او
🔅 جملات کوتاه مثل "خودتو اذیت نکن"، "حق با توست"، "ارزششو نداره خودتو ناراحت نکن"، "درکت میکنم"،"منو #ببخش اگر ناراحتت کردم"،"طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم"،"بیا فراموشش کنیم"،"چشم هر چی تو بگی عزیزم"،"تو جون بخواه عزیزم"،"روی حرفات فکر میکنم"،"از دستم #راضی باش"
و صدها رفتار کوچک و جملهی کوتاه و ساده که در بزنگاهها شما را از خطر سردی روابط و کم شدن علاقه و #محبّت بینتان نجات میدهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🧕🔬 اینفوگرافیک | بانوان در شرکتهای علمی و دانشبنیان
طبق آمارها بیش از نیمی از شرکتها و مراکز علمی و دانشبنیان، با حضور زنان در ردههای مختلف به فعالیت مشغول هستند.
وبگاه خبر
#علمیوفناوری
#بانوان
هدایت شده از سنگرشهدا
#دستهایخدارویزمینباشید
💠سلام خانواده ای جوان با یه دختر بچه کوچولو متاسفانه دو هفته هست توی چادر کنار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی ساکن هستن امروز صبح مطلع شدم و بهشون سر زدم پدر خانواده تصادف کرده و با پرداختن دیه ناتوان شده با موتور کار میکرده لطفا هر چقدر در توان دارید کمک کنید تا بتونم بحق خانوم حضرت رقیه امروز مشکلشون رو حل کنیم و یه جای براشون توی این گرما بخاطر دختر بچه کوچولوشون تهیه کنیم
یاحق
شماره کارت جهت واریز👇
۵۰۴۷۰۶۱۰۲۹۴۸۷۵۲۳
شهین عموعلی، بانک شهر
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_نهم ⭕️اقسام دیدنها👇 دو روش کلی هست برای دیدن 😍 1⃣
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_دهم
مطلب بعد⬇️⬇️
🔸در مورد راههای #گزینش همسر هستش و یک سری وظایف قبل از خواستگاری
خب اینها هم که حالا عرض کردیم.
بعد از اینکه ما #آگاهی_نسبی در مورد شرایطی که باید یک همسر داشته باشه به دست آوردیم
مرحله این هستش که به جستوجوی فرد مورد نظر باشیم✔️
که خب با توجه به اینکه من این شرایط را دارم.
حالا چه کسی هست که این شرایط رو داشته باشه⁉️
کیا هستن و چه کسی بهتر داره این شرایط را⁉️
حالا بررسی میکنه.
❇️توی این راه چند مرحله وجود داره
یک مرحله این هستش که
بدون اینکه وسواس داشته باشه، #وسواس چیز #خطرناکی هستش، یک خورده وقتی سن که بالا میره اینجوری هستش.
یعنی معمولاً وقتی آقایون یا خانمها هر دو فرقی نمیکنه، سنشون بالا🚫 میره از یک مرحلهای میگذره بعد که میخوان همسر انتخاب کنن
♦️خیلی به اصطلاح #حساس، حساس میشن و با #وسواس خیلی زیاد همسر را میخوان انتخاب بکنن❗️
⛔️خب معمولاً دیگه خب نمیشه هی سن میره بالاتر تا دیگه مجبور میشن، هی فشار میاد
🔰یک خانمی از این شاگردای ما بودش که
من خودم چند تا براش خواستگار فرستادم قبول نکرد، خواستگار مناسبی هم بودن
قبول نکرد.
چند سال طول کشید این نپذیرفتن❌
خیلی خواستگار میاومد قبول نمیکرد.
یک موقع دیدم آمد پیش من و گریه هم میکرد میگفتش که دیگه خانواده گفتن که، بسه دیگه😥
دو تا خواستگار آمدن، همزمان از این دوتا باید یکیش رو انتخاب کنی😬
❇️و من الان مجبورم یکی این دو تا را انتخاب بکنم و هر دوشون هم برای من یک چیزهای داره که من نمیپسندم.
چیکار کنم❓
یعنی دیگه تو #مخمصه گیر کرده بود اینجا.
پسر هم همینطور بعضی از پسرها خب انتخاب نمیکنن
◀️◀️یک موقع مثلاً یه شراطی داره،یک شرایط خاصی داره گرفتاری خانوادگی داره، درس داره.
امام مثلاً (سلام الله علیه) ٢٨ سالشون بود ازدواج کردن💍
بعضیها ٣٠ سالشون هست ازدواج میکنن
بعضیها بیشتر حتی☝️
بخاطر کارهایی که دارن. مشغلههای خاصی که دارن، کوتاهی نکردن.
نوع گرفتاری خاصی که داشتند.
چه از نظر علمی چه از نظر خانوادگی چه از نظر مثلاً #جنگ، گرفتار جنگ بوده، چه از نظر #درمان.
🤯مجروح شده سیر درمان داشته باید یک سیر درمانی را میگذرونده، عقب افتاده.
↩️اما غیر از این موارد، چون اینجور موارد، اینجوری نیست که شخص وسواسی باشه،
🤔یا شخص مثلاً گرفتار این مشکلات #روحی باشه. اما خود شخص #عقب بیندازه هی مخصوصاً.
عقب بیندازه
عقب بیندازه
📌وقتش رسیده باشه هی تأخیر بیندازه،
جدای از اینکه از خیلی از فیوضات و کارکردهای ازدواج محروم میشه و درست از عمرش استفاده نمیتونه بکنه، جدای از اون
بعداً وقتی خب سن که هی میره بالا
با اینکه وسواسه هست هی مثلاً میگه، من که تا الان صبر کردم⏳
♦️اینجوری میگن معمولاً هم دختر، هم پسر، میگن که ما مثلاً چهار سال ازدواج نکردیم به هوای اینکه اونی که میخوایم گیر بیاد.
حالا همینجوری قبول کنیم، به این راحتی😱⁉️
هی اینو میگن، این مد نظرشون هست.
😳براشون سخته که مثلاً چهار سال صبر کردن و حالا میخوان به راحتی قبول کنن
حتی میرن سر وقت دخترهایی که شوهرهایی میاد براشون، خواستگارهای میاد براشون که واقعاً هم مناسبه✅🌹
اما همین وسواس چهار ساله که، ای بابا من چهار سال صبر کردم واسه این، نه شاید بهتر از این هم باشه.
شاید ایده آلتر از این هم باشه هی صبر میکنن و خب این #لطماتی است که زیادی داره❌♨️
‼️بعد میرسن به یه جای که میبینه نه واقعاً داره دچار #بحران روحی میشه.
وقتی دچار بحران روحی میشه یکی را دیگه مجبوره، دیگه اونجا دیگه قدرت انتخابش چی هستش❓
قدرت انتخابش، #ضعیف میشه و خیلی کم میشه🌀💢
هر مقدار این سن بره بالاتر و انسان بیتوجهی کنه به این مسئله، وسواس بیجا داشته باشه،
بخواد موشکافی بیش از حد بکنه این بعداً بقول معروف قدرت مانور خودش و قدرت #انتخابش کمتر خواهد شد
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh