🔘قسمت ۵۵ و ۵۶
قدمی به سمتش بر میدارم. سریع از جلوی چشمانم درمیرود. به دنبالش میدوم.زودتر از من وارد اتاق حاج کاظم میشود و در را قفل میکند. دستگیره را بالا و پایین میکنم و مشتی به در میزنم.
_سعید مگه بچه شدی؟ باز کن!
هیچ فایدهای ندارد. لگدی به در میزنم. ناامید سرم را به در تکیه میدهم. این کارهای بچگانه چیست که سعید راه انداخته است؟
هرچه میخواهم مثبت فکر کنم، رفتار سعید باعث میشود تمام افکارم منفی شوند. نفسهایم به شماره افتاده است. با شنیدن صدای چرخش کلید تکیهام را از در برمیدارم.
حاج کاظم با چهرهای خسته و ابروهایی که به یکدیگر گره خوردهاند نگاهم میکند. با صدای نسبتا بلندی تشر میزند:
_معلومه امروز چت شده؟ حیدر مثلا مامور امنیتی هستی! این چه رفتاریه؟
حرفهایش در این موقعیت خندهدار است. خسته از تقلای پشت در میگویم:
_مهدی کجاست حاجی؟
حاج کاظم دستی در موهایش میکشد.
_نمیدونم. فقط فکر کنم بلایی سرش اومده.
نفسم یک لحظه میرود. حالا از کجا پیدایش کنم؟ بیاختیار به سمت اتاق بازجویی میروم.
_حیدر وایسا. بیفکر کاری نکن.
حاج کاظم صدایم میزند و پشت سرم میدود. هیچ چیز برایم مهم نیست؛ حتی توبیخ شدنم. تنها مهدی مهم است.
سرباز جلوی در را با شتاب کنار میزنم. وارد اتاق میشوم. موسوی با دیدنم جا میخورد. دیدنش باعث میشود آتش درونم بیشتر شود. به سمتش میروم و با دو دست یقهاش را میگیرم و از روی صندلی بلندش میکنم.
_آدرس جایی که بچهها رو زندانی کرده بودید رو بده.
نگاهم میکند. تکانش میدهم. داد میزنم:
_با توام! حرف حساب حالیت میشه؟
این بار پوزخند میزند. فهمیده است سکوتش اعصاب من را بیشتر بهم میریزد.
صدای داد حاج کاظم میآید:
_حیدر، ولش کن.
سر میچرخانم و نگاهش میکنم.
_اما حاجی...
حاج کاظم محکم میگوید:
_گفتم ولش کن.
دستانم شل میشوند. موسوی همانطور که به یقهاش دست میکشد، میگوید:
_هه. از مافوقت سرپیچی کردی؟ دیگه از این کارا نکنیا!
میخندد. دستانم را مشت میکنم. حاج کاظم بازویم را میگیرد و من را به سمت در میکشاند. با چشمانم برای موسوی خط و نشان میکشم. نفسنفس میزنم.
از اتاق که خارج میشویم سرباز دم در را میبینم که در حال تکاندن لباسش است.
حاج کاظم من را به سمت اتاق خودش میبرد و با شتاب دستم را رها میکند. به دیوار پشت سرم تکیه میدهم.
حاج حسین در دفتر نشسته است و مرا با نگرانی نگاه میکند.
حاج کاظم با صدایی که سعی دارد کنترلش کند میگوید:
_توی اداره هم باید حرص بخورم. همین طور ماجرا داریم، نمیخواد تو ماجرای جدیدی درست کنی.
با صدایی گرفته میگویم:
_حاج حسین شما یه چیزی بگو. چی شده؟
حاج حسین لبخند خستهای میزند و به صندلی کناریاش اشاره میکند. خود را به سمت صندلی میکشانم و روی آن میافتم.
_من هیچ آدرسی ندارم از اونجا؛ اما به سعید گفتم تلاش خودشو بکنه.
میخواهم حرفی بزنم که لاغری بیش از حد حاج حسین به چشمم میآید. آنقدر عصبی و نگران بودم متوجه حالش نشدهام. زخم های ریزی بر روی صورتش است. دستانش کبود است و این کبودیها تا مچ دستانش ادامه دارد.
چشمانم گرد میشوند. با صدایی که میلرزد به دستش اشاره میکنم و میگویم:
_حاجی اینا چیه؟
حاج کاظم پیش دستی میکند:
_شکنجهشون کردن که اعتراف دروغ بگیرن.
بی اختیار داد میزنم:
بی اختیار داد میزنم:
_یعنی چی؟
حاج کاظم تشری میزند:
_صداتو بیار پایین.
آب دهانم را پایین میفرستم و میگویم:
_یه جور دارین حرف میزنید هیچ کس ندونه فکر میکنه قبل انقلابه و ساواک شکنجهشون کرده. مگه این کشور قانون نداره؟ په چرا انقلاب کردیم؟
حاج حسین لبخند خستهای میزند و میگوید:
_اگه بخوای برای رسیدن به منافعت هر کار بکنی، قانونم زیر پا میزاری. منتهی انقلاب باعث شده این جور افراد در ملأ عام کاری نکنن و پشت پرده بندازن تقصیر یه مشت اراذل. البته هر کسی به سزای عملشم میرسه و از این دست مسائل کم پیدا میشه.
دمای بدنم بالا رفته است، سرم نبض میزند. عصبانیتم این بار با بهت و حیرت مخلوط شده است. باورم نمیشود اگر این حرف را از کسی جز حاج حسین شنیده بودم باور نمیکردم.
تلفن زنگ میخورد. حاج کاظم به سمتش میرود و جواب میدهد. صدایش را نمیشنوم. بعد از چند دقیقه تلفن را سر جایش میکوبد.
_چی شده کاظم؟
حاج کاظم با اخمهایی در هم میگوید:
_دوتا بازجو میفرستن برای بازجویی از موسوی.
گیج به حاج کاظم نگاه میکنم. چرا باید بازجو را خودشان انتخاب کنند؟
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🎙🇺🇸💣🇬🇧🧨درسنامه جاسوسی شیخ قمی
نفوذ در عرصه بین الملل و فضای مجازی
🟡انتشار برای اولین بار🟢
🎊قیمت این دوره ۴۰۰ تومان بوده که الان رایگان در اختیارتون گذاشتیم 🎊
درسنامه تخصصی «ضدجاسوسی» و نفوذ شناسی
https://eitaa.com/Israel666/344
➖➖➖
01. تکنیک های تقابل دشمن ایجاد اختلاف و حاشیه سازی
https://eitaa.com/Israel666/336
02. تکنیک های تقابل دشمن حاشیه سازی مالی
https://eitaa.com/Israel666/337
03. تکنیک های شبکه نفوذ برای مقابله با تبلیغ بین الملل
https://eitaa.com/Israel666/338
04. سرویس های امنیتی و ایجاد حواشی اخلاقی و پرستوها
https://eitaa.com/Israel666/339
05. حاشیه های امنیتی سرویس های امنیتی خارجی برای مبلغین در غرب
https://eitaa.com/Israel666/340
06. انواع جاسوسان بخش اول بر اساس کتاب هنرجنگ سون تزو
https://eitaa.com/Israel666/341
07. انواع جاسوسان بخش دوم بر اساس کتاب هنرجنگ سون تزو
https://eitaa.com/Israel666/342
08. روش مقابله و مواجهه با جاسوسان و نفوذی ها در تبلیغ بین الملل
https://eitaa.com/Israel666/343
لیست کامل دوره تخصصی «تبلیغ بین الملل»
https://eitaa.com/TablighGharb/3282
#آغوش_درمانی ۲۲
😒 زمانی که کودکان عصبی یا کجخُلقند، کنترل احساس خود را بهراحتی از دست میدهند.
این کودکان نمیتوانند خودشان را کنترلکنند.
🤱🏻در این حالت هیچچیز سریعتر از آغوش مادر، نمیتواند کجخلقیهایشان را آرامکند.
❣ @Mattla_eshgh
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
خانم :
هر وقت مهمون داریم، با همسرم دعوامون میشه!
عین پادشاها، دست به سیاه و سفید نمیزنه✘
آقا :
وقتی به یه مشکل میخورم، همسرم انگار نه انگار!
فقط تأمین نیازهای خودش براش مهمه✘
❌ هشدار ... شما به محدودهی خطر وارد شدهاید.
مطلع عشق
بی اختیار داد میزنم: _یعنی چی؟ حاج کاظم تشری میزند: _صداتو بیار پایین. آب دهانم را پایین میفرست
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۵۷ و ۵۸
میخواهم حرفی بزنم که در باز میشود و آقای حسینی داخل اتاق میآید. با اخمهای درهم سلامی میدهد و روبهروی ما مینشیند.
حاج کاظم میز را دور میزند. کنار آقای حسینی مینشیند و میگوید:
_حاجی ماجرا چیه؟ چرا بازجو انتخاب کردن؟
با پایم روی زمین ضرب میگیرم. بخشی از ذهنم در اتاق سعید گیر کرده و بخش دیگر در اتاق، گیج و سردرگم در بین اتفاقات مانده.
آقای حسینی نگاه گذرایی به من و حاج حسین میاندازد و میگوید:
_دیروز که خبر دستگیری موسوی رسید، ربیعی زنگ زد گفت که دو تا از نیروهای اداره رو برای بازجویی میفرسته.
بدون حواس یک دفعه میگویم:
_ربیعی کیه؟
آقای حسینی پوزخندی میزند که میان ریشهایش محو میشود و میگوید:
_مشاور امنیتی رئیس جمهور.
چشمانم گرد میشود.
آقای حسینی ادامه میدهد:
_من چون این دوتا بازجو رو میشناسم، یه سر رفتم پیش وزیر؛ منتهی اون اصلا خبر نداشت. بعد از پیگیریهایی که کرد فهمید دستور از بالا اومده.
حاج کاظم گره ابروهایش بیشتر میشود و میگوید:
_اون دو نفر کیا هستن؟
آقای حسینی به صندلی تکیه میدهد میگوید:
_نمیشناسیدشون اما میشه گفت همفکرای موسویاند و از چپیهای فعال. انگار بازم متهم پیدا کردن.
درد به سرم هجوم میآورد. همه چیز بههم گره خورده است. دستانم را عمود پاهایم میکنم و سرم را در دست میگیرم. الان باید به کدام یک از اتفاقات فکر کنم؟ کدام یکی را بررسی کنم و بخواهم به جواب برسم؟
صدای آقای حسینی که مرا مخاطب قرار داده میآید:
_پسر، راجب رفیقت متاسفم. اگه دست من بود زودتر از این حرفا نجاتش میدادم.
میدانم بیاحترامی است که نگاهش نکنم اما خستهام و کلافه. انگار تمام حسهای منفی در وجودم زنده شدهاند و شورش به پا کردهاند. انگار تازه متوجه حرف آقای حسینی شدهام. چرا باید تاسف بخورد؟
با تردید روبه آقای حسینی میگویم:
_نکنه مهدی بلایی سرش اومده؟
هیچ چیز نمیگوید، تنها با نگرانی نگاهم میکند. آب دهانم را پایین میفرستم میخواهم باز هم سوالم را تکرار کنم که یک دفعه در با شتاب باز میشود.
سعید همان طور که نفس نفس میزند میگوید:
_پیداش کردم.
سریع بلند میشوم. منتظر نگاهش میکنم. دستش را بر روی قفسه سینهاش گذاشته است تا نفسش کمی جا بیاید.
_بیمارستانه.
تنها همین کلمه باعث میشود به نقطه جوش برسم. نفسهایم بالا نمیآید. خودم را به سمت سعید میرسانم. حتی نمیتوانم لب باز کنم و سوال بپرسم، تنها نگاهش میکنم که خودش متوجه موضوع میشود و اسم بیمارستان را میگوید. نمیدانم چرا با غم نگاهم میکند.
با سرعت به سمت درب اداره میدوم. قطعا تا به بیمارستان برسم جان به لب خواهم شد.
صدای داد حاج کاظم و بقیه میآید اما دیگر هیچ چیز مهم نیست حتی اگر تاوانش از دست دادن شغل و کارم باشد. سریع سوار موتور میشوم و راه میافتم. از میان ماشینها حرکت میکنم.
با سرعت به سمت بیمارستان میروم. یک خیابان نرسیده به بیمارستان پشت ترافیک گیر میافتم. دستی لابهلای موهایم میکشم.
سعید گفت مهدی بیمارستان است پس هیچ اتفاق بدی نیفتاده جز چند زخم. اگر غیر از این میبود که... میخواهم خودم را قانع کنم. با صدای بوق ماشینها به خودم میآیم و راه میافتم.
کنار بیمارستان میایستم و سریع از موتور پایین میآیم و روبه نگهبان میگویم:
_حاجی مراقب موتورم باش تا بیام.
منتظر جوابش نمیشوم و به سمت پذیرش میروم. به پرستار بریده بریده میگویم:
_سید.. مهدی ...رضوی.
پرستار با تعجب نگاهم میکند چشم غرهای میروم که نگاهش را میگیرد و مشغول جست و جو میشود. گلویم به سوزش افتاده است.
بعد از چند دقیقه سرش را بلند میکند و میگوید:
_همچین کسی اینجا نیست آقا.
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘قسمت ۵۹ و ۶۰
چشمانم گرد میشوند. امکان ندارد سعید اشتباه کند. حتما پرستار بیدقتی کرده است. کنترلی بر صدایم ندارم، بلند میگویم:
_یعنی چی خانوم؟ من مطمئنم اینجاست. بازم بگردید.
نفسش را بیرون میدهد. باز به دفتر روبهرویش نگاه میکند میگوید:
_نیست.
مشتی بر روی میز میزنم. دست دراز میکنم و دفتر را بر میدارم. پرستار اعتراض میکند و میگوید:
_آقا چیکار میکنی؟
بیاهمیت به او مشغول دیدن اسمهای دفتر میشوم. انگشتم را از بالای لیست به پایین میکشم. تکتک اسمها را میخوانم؛ یک بار، دو بار... اسم مهدی نیست. دفتر را هل میدهم و کلافه دور خود میچرخم.
_مشکلی پیش اومده؟
دو مرد، با لباسهای آبی حراست روبهرویم ایستادهاند. حتما پرستار خبرشان کرده.
_دنبال یه نفرم.
بازویم را میگیرد و میگوید:
_وقتی اسمش تو لیست نبوده یعنی اینجا هم نیست.
سعی میکند من را به سمت در خروجی بکشاند؛ اما هیچ حرکتی نمیکنم. همکارش هم به کمکش میآید. دستانشان را با شتاب کنار میزنم. صدای کس دیگری میآید:
_اینجا چه خبره؟
از لباس فرم سفیدش حدس میزنم دکتر باشد. پرستار دارد برایش ماجرا را تعریف میکند.
بعد از تمام شدن حرفهای پرستار، درمانده نگاهم میکند و بازویم را میکشد. پاهایم بیاختیار همراهیاش میکنند. وارد آسانسور میشویم.
دکتر میگوید:
_با این پسری که اسمشو بردی، چه نسبتی داری؟
چشم میبندم و سرم را به دیوار آسانسور تکیه میدهم. فکر میکنم که چه پاسخی به او بدهم که درب آسانسور باز میشود.
از آسانسور بیرون میآییم. پا در راهروی خالی میگذاریم. چشمانم را تنگ میکنم و تابلوی روی در انتهای راهرو را میخوانم:
_سردخانه.
خون در بدنم یخ میبندد. حتما این مرد شوخیاش گرفته است. به زور میگویم:
_اینجا اومدیم چیکار؟
با غم نگاهم میکند؛ شاید هم ترس. میگوید:
_دیروز یه نفر رو آوردن. گفتن هیچ کس مطلع نشه تا خودشون بیان. وقتی تو رو دیدم نمیدونم چرا هم دلم سوخت هم اینکه میترسم برا بیمارستانم دردسر بشه.
دهانم خشک شده است و دستانم میلرزد. دکتر راه میافتد. تلاش میکنم لرزش پاهایم را نشان ندهم و محکم راه بروم. فقط یک مهتابی تمام راهرو را روشن نگه داشته، فضای راهرو سرد و سوت و کور است.
بذر مرگ را جایجایش پاشیدهاند. سعی دارم خودم را دلداری بدهم که اشتباه شده است. با صدای درب به خود میآیم. نور کم سوی خاکستری اتاق را روشن کرده است. تکیهام را به دیوار میدهم که زمین نخورم. اتاق پر است از کشوهایی که احتمالا هر کدام پر است از جنازه.
دکتر به سمت انتهاییترین کشو میرود و آن را بیرون میکشد. ضربان قلبم بالا رفته است. انگار قلبم میخواهد بدنم را بشکافد و بیرون بیاید.
صدای دکتر در اتاق میپیچد:
_بیا ببین خودشه یا نه؟
پاهایم توان حرکت ندارند. ترس در تمام وجودم رخنه کرده است. بارها به سردخانه رفتهام و جنازه دیدهام؛ اما این با همه فرق دارد.
باز صدایم میزند:
_بیا.
مانند بچهای که تازه راه رفتن را یاد گرفته، جلو میروم؛ آن قدر آرام که شاید ساعتها طول بکشد تا برسم. تلاش میکنم دیر برسم، اما خیلی زود خودم را کنار کشو پیدا میکنم.
دکتر زیپ پلاستیک طوسی رنگ جنازه را باز میکند. چشم میبندم. میترسم از چیزی که قرار است با آن روبهرو بشوم.
_ببین خودشه؟
در دل همه مقدسات را صدا میزنم که مهدی نباشد. آرام چشم باز میکنم. خودش است که با لبخند خوابیده. پاهایم سست میشوند و با صدای مهیبی بر روی زمین میافتم.
_خودشه؟
دکتر با سوالهایش میخواهد مرا دیوانه کند. میآید مقابلم و سر زانوهایش مینشیند. صدایش را نمیشنوم.
مهدی را کشتهاند و در بیمارستان رهایش کردهاند که تبرئه شوند. نفسهای کشداری میکشم و بلند میشوم.
زیپ کاور را تا نصفه باز میکنم. سرم داغ میشود. بدنش پر است از کبودی. سرتاسر وجودم پر شده است از میل انتقام. باید حسابم را صاف کنم.
به سمت در بر میگردم. حاج کاظم را میبینم. چشمانم میسوزد؛ اما گریه الان هیچ فایدهای ندارد.
🔘قسمت ۶۱ و ۶۲
حاج کاظم چند قدم جلو میآید. نفسهایم تنگ شده است.
دکتر به سمت حاج کاظم میرود و با یکدیگر صحبت میکنند. هیچ صدایی نمیشنوم. به صورت مهدی نگاه میکنم که غرق خواب است.
چطور ممکن است؟ مهدی قویتر از این حرفها بود. اصلا شاید این جنازه ساختگی باشد. دستم را به سمت صورتش میبرم، سرد است. یک لحظه من هم میلرزم. واقعی است اما شاید گریمش کرده باشند؟
دستی روی شانهام مینشیند. حاج کاظم است.
_بیا بریم.
بریم! به همین راحتی؟ پس تکلیف این جنازه چه میشود؟ دستش را روی شانهام فشار میدهد. اصلا چطور ممکن است مهدی با چند مشت و کتک بمیرد؟ دستانم را مشت میکنم.
حاج کاظم صدایم میزند.
نمیدانم باید چه کاری بکنم. چشمانم هنوز هم میسوزند. حاج کاظم به سمت بیرون هدایتم میکند. آنقدر ستتم که با یک فشار کوچک حرکتم میدهد.
روی صندلیهای راهرو من را مینشاند و لیوان آبی را جلویم میگیرد.
_بخور.
نگاهش میکنم. با صدایی که خش برداشته و آرام است میگویم:
_چرا؟
خودش هم میداند منظورم چیست. چشمانش را میبندد و باز میکند. او هم خسته است. میگوید:
_پیگیرم. میدونی که منم تازه فهمیدم.
فایدهای ندارد باید خودم بروم پیگیری کنم. بلند میشوم و به سمت آسانسور میروم. دکمه آسانسور را میزنم و منتظر میمانم. حس انتقام بیشتر در وجودم شعله میکشد. در که باز میشود وارد آسانسور میشوم.
حاج کاظم و دکتر هم کنارم میایستند. هر دو مشغول صحبت هستند. تنها گاهی نام مهدی را از میان حرفهایشان میشنوم.
در که باز میشود به سمت موتورم حرکت میکنم. سوار موتور میشوم.
حاج کاظم مچ دستم را میگیرد و میگوید:
_کجا؟
به دستش نگاه میکنم. واقعا کجا؟ مگر میدانم قاتلان مهدی کجا هستن که بروم دنبالشان؟ درمانده نگاهش میکنم.
_برو خونه.
خانه! وای، به اینجای ماجرا فکر نکرده بودم. به آیه چه بگویم؟ با خستگی نگاه حاج کاظم میکنم.
_خودم میسپرم سعید پیگیری کنه، ببینه قضیه چی بوده.
مچ دستانم را رها میکند و با نگاه خستهای میگوید:
_به خواهرش چیزی نگو تا ببینم چیکار باید کرد.
آیه بیچاره تنها دلخوشیاش را از دست داد. باید مراقبش باشم. آخرین کلمات مهدی نام آیه بود.
با کمترین صدایی میگویم:
_مهدی چی میشه؟
دستی به کتش میکشد و میگوید:
_خودم اینجا پیگیر کاراش هستم. فکر کنم صبح جنازه رو به ما بدند.
دلم نمیخواهد بروم اما اجازه هم نمیدهند بیش از این در سردخانه بمانم. ای کاش مهدی را میبردم و ساعتها کنارش حرف میزدم.
کلید را میچرخانم و راه میافتم به سمت یک مقصد نامعلوم. بدنم هیچ قدرتی ندارد. خود را به زور نگه داشتهام. دورتادور خیابانها بیهدف میگردم؛ اما دریغ از آرام شدن.
قطره اشکی برصورتم میافتد. یک لحظه نگاهم به تابلوی روبهرویم میافتد.
_قم.
با یک تصمیم ناگهانی فرمان را میچرخانم. هر بار مهدی حالش بهم میریخت، ماشینی میگرفت و به سمت قم راه میافتاد. میگفت: (هرچه نباشد حضرت معصومه عمهام میشود. عمه هم دلسوزانه محبت میکند.)
میخواهم بروم که دست محبتی هم بر سر من بکشند.
دو ساعت بی وقفه گاز میدهم. بالاخره به درب حرم میرسم. نمیتوانم از جایم تکان بخورم. دستانم از فرط سرما قرمز شده و ترک افتاده رویش. انگار یخ بستهام. در تمام مسیر حتی لحظهای سرما را حس نکردم.
با بدبختی پیاده میشوم. پا در حرم که میگذارم تازه یادم میافتد باید جواب حضرت معصومه را هم بدهم.
چه بگویم؟ مقصر من بودم که از برادرم محافظت نکردم.
🔘قسمت ۶۳ و ۶۴
اشکهای داغم صورت یخ زدهام را میسوزاند. سر به زیر به سمت حرم میروم. حوض میان صحن توجهم را جلب میکند. آستینهایم را بالا میدهم و به سمت حوض میروم. دست در آب میبرم. یخ کرده است.
بدون توجه به یخ بودن آب مشغول وضو میشوم؛ بلکه این آب یخ، کمی از آتش درونم را کم کند.
وارد حرم میشوم. دستی ادب بر سینه میگذارم. با دیدن ضریح کنج دیوار میایستم و تکیه میدهم. سخت نفس میکشم. اشکهایم را پاک میکنم.
عمری از مردم شنیدهام مرد که گریه نمیکند.
اگر مهدی بود و حالم را میدید آغوشش پناه گریههایم میشد. اصلا مگر مردها دل ندارند. دلم میخواهد داد بزنم از این غم، گله کنم از دنیا.
آرزویش شهادت بود مثل مادر و پدرش. عمری حسرت میخورد و میگفت ایکاش او هم همراه مادر و پدرش شهید میشد.
از ده سالگی برادرم شد. شاید تا قبل از آن دوست و همسایه بود اما بعد از ماجرای شهادت خانوادهاش صمیمیتر شدیم. شب و روزمان را با هم در یک خانه گذراندیم.
جواب مادر را چه بدهم؟
اشک صورتم را خیس کرده است. تازه فهمیدهام که چه بلایی سرمان آمده. همان جا سر میخورم و مینشینم.
خوبی حرم این است که مردم آنقدر درگیر حال خودشاناند که به تو نگاه نمیکنند. آزادانه گریه میکنم. انگشت سبابهام را به دندان میکشم که صدای گریهام را کسی نشنود. در دل داد میزنم. آیه بیچاره را چه کنم؟
درد و دلهایم تمامی ندارد. بعد از چند وقتی گوشی پیدا کردهام که شنونده دردهایم باشد و مرهم زخمهایم.
به ضریح نگاه میکنم. کمک میخواهم. من توان گفتن این حرف را نه به مادر و نه به آیه ندارم.
مادر سالهاست برای مهدی هم مادری کرده، گاهی بیشتر از من به او محبت داشته.
آب دهانم را پایین میفرستم. کمی آرام شدهام اما هنوز هم باور ندارم که مهدی شهید شده است.
چشمانم را میبندم. آغوشی امنتر و آرام بخشتر از حرم وجود ندارد. چشمانم گرم میشوند و به خواب میروم.
***
وقتی به خانه میرسم که هوا تاریک شده است. هنوز هم نمیدانم چطور موضوع را به آیه بگویم.
درگیر کلنجار رفتن با خودم هستم که یک باره دستی به شانهام میخورد. پدر است.
_سلام. چرا اینجا وایسادی؟
اشک چشمانم را پر میکند. از موتور پایین میآیم و روبه پدر میایستم. کیسه نان را روی موتور میگذارد و شانهام را میگیرد.
لب باز میکنم:
_مهدی رو شهید کردن.
دستانش شل میشود. باید به او میگفتم تا کمکم کند برای گفتن این حرف به آیه. با بهت نگاهم میکند. صدایش میلرزد:
_شوخیت گرفته؟
شوخی!؟ واقعا ای کاش شوخی بود و بعد از تمام شدنش مهدی میآمد. دستی به ریشهای سفیدش میکشد.
صدایش را میشنوم که با خود حرف میزند: جواب سید مرتضی رو چی بدم؟ بگم در حق امانت خیانت کردم.
خستهام. فکر آیه دیوانهام کرده است. با صدای ضعیفی میگویم:
_بابا میشه خودتون به آیه بگید؟
در خانه را با کلید باز میکند.
ادامه دارد...