مطلع عشق
آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی میگذارد و میگوید: _من گفته بودم نگن تا مطمئن بشم. برای گفتن د
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۵ و ۷۶
حاج کاظم لیوان آب را برمیدارد، یک نفس بالا میدهد و میگوید:
_چطوری میخوایید رسواشون کنید؟
آقای حسینی میگوید:
_خدا بزرگه. یه راهی پیدا میشه بالاخره.
نگران میگویم:
_خطرناکه! شاید بخوان شما رو هم از سر راه بردارن.
لبخند شیرین و آرامشبخشی میزند. چشمانش را با اطمینان میبندد. عزم رفتن میکنیم که آقای حسینی دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید:
_یکم صبر کن، مقصر رو پیدا میکنیم.
مقصر! بعد از اعترافات موسوی دیگر دنبال مقصر نمیگردم. الان مهم برملا کردن #خیانت افرادی است که #اعتماد_مردم را هدف گرفتهاند.
از خانه که بیرون میزنم باد خنک و سردی به صورتم میخورد. هوا روشن شده است.
حاج کاظم میگوید:
_برو خونه. اونجا الان بهت نیاز دارن.
سری تکان میدهم. تاکسی میگیرم و به سمت خانه میروم. در طول راه به حرفهای آقای حسینی فکر میکنم. نگرانش هست. اگر بلایی سرش بیاید چه؟
کرایه تاکسی را میدهم و پیاده میشوم. کلید را در قفل میاندازم و در را باز میکنم. خانه ساکت است و نشان میدهد همه خواب هستند. آرام قدم بر میدارم و دسته در اتاقم را پایین میکشم.
با صدای پدر بالا میپرم:
_دیشب حضورت اینجا بیشتر به کار میومد.
شرمنده سرم را زیر میاندازم، ادامه میدهد:
_دختر بیچاره از بس گریه کرد فشارش افتاد.
قلبم به درد میآید. آیه حالش بد بوده و من نبودهام.
_البته برا این نگفتم کاش بودی.
با چشمانی باریک شده به پدر نگاه میکنم که میگوید:
_خانواده مادری مهدی اینجا بودن.
اخمهایم را درهم میکشم. یک عمر این دو بچه را رها کردند و رفتند، حالا برای چه پیدایشان شده؟ حتما میخواهند این دختر بیچاره را دق مرگش کنند. با صدایی که سعی در کنترلش دارم میگویم:
_چی میخواستن؟
پدر پوزخندی میزند. میگوید:
_گرفتن حق دخترشون.
دستگیره اتاق را میفشارم. اینها بعد از ۱۰ سال به دنبال چه حقی آمدهاند؟ مگر حقی هم برایشان باقی مانده؟
کنترلم را از دست میدهم. میخواهم دهن باز کنم که پدر انگشتش را روی لبانش میگذارد، من را به داخل اتاق هل میدهد و در را میبندد. مینشیند میگوید:
_حرف بزن اما داد و بیداد نکن. بعد کلی تَنش تازه خوابشون برده.
نفس عمیقی میکشم. روبهروی پدر مینشینم و میگویم:
_شما جوابشونو چی دادید؟
_این دختر از بس بیتابی کرد من گفتم با زهرا برن خونه خودشون، شاید آروم بگیره. نزدیکای غروب بود زهرا اومد خونه و گفت بریم اونجا فامیلاشون اومدن. وقتی هم رفتیم فقط به این دختر بیچاره زخم زبون زدن.
عصبی میگویم:
_اینا اون موقعی که مهدی یه تنه خواهرشو بزرگ کرد کجا بودن؟ اون موقعی که این دوتا بچه برای بیکسیشون اشک ریختن کجا بودن؟ حالا که مهدی شهید شده فیلشون یاد هندستون کرده.
پدر سرش را به دیوار تکان میدهد و چشم بسته میگوید:
_هیچ کار نمیتونن بکنن. مهدی قبل از شهادتش همه چیز رو به اسم آیه زده بود.
میدانستم. آن روز که محضر رفته بود من هم همراهش بودم. پیش بینی چنین روزی را از قبل کرده بود.
صدای نفسهای منظم پدر نشان میدهد که خوابش برده است. سرم را در دست میگیرم و شقیقههایم را فشار میدهم. تمام افکارم پراکنده شده است. صدای باز شدن در که میآید سر بلند میکنم. مادر است. لبخند خستهای میزند، به سمتم میآید و میگوید:
_کی اومدی؟
کنارم مینشیند. میگویم:
_خیلی وقت نیست.
به یاد کودکیام سرم را روی پاهای مادر میگذارم. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم، بفهمم همه این اتفاقات کابوسی بیش نبوده است.
هیچ پروندهای به اندازه این پرونده سخت و عذاب آور نبوده. شهادت مهدی به کنار، اما اینکه به دید متهم نگاهش میکنند دردناکتر است.
با نوازشهای مادر از فکر خارج میشوم. مهربان نگاهم میکند و میگوید:
_این همه فکر نکن، به خودت نگاه کردی؟ توی این چند روز کلی وزن کم کردی و زیر چشمات گود افتاده.
حس پسر بچهای را دارم که هم بازیاش را از دست داده است. بغض میکنم.
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘قسمت ۷۷ و ۷۸
مادر با صدایی آرام که پدر را بیدار نکند میگوید:
_حرف بزن. بگو چی تو دلته.
بغض همانند غدهای در گلویم گیر میکند. برخی حرفها گفتنش هم درد است و هم درمان. چشم میبندم تا مجبور به گفتن نشوم. از مادر هم خجالت میکشم. با صدایی که خش برداشته است میگویم:
_مامان. میشه مثل بچگیم لالایی بخونی برام؟
مامان دستش را لابهلای موهایم میبرد. صدایش میلرزد و بغض دارد:
_بچم مهدی هم وقتی کوچولو بود هر شب ازم میخواست براش لالایی بخونم.
باز هم مهدی. مگر میشود کسی که جزء جزء زندگیمان با او گره خورده است را فراموش کنیم؟ حتی توان دلداری به مادر را هم ندارم. میگویم:
_مامان اون موقع که مهدی رو دفن میکردیم چی میخوندی؟
قطره اشکی روی صورتم میافتد، میغلتد و لابهلای ریشهایم گم میشود.
مادر با صدای مغمومی میگوید:
_داشتم برای بچهم لالایی میخوندم.
بغض گلویم بالاتر آمده است. هرچه آب دهانم را فرو میفرستم فایدهای ندارد. با صدای خفهای میگویم:
_همونو برام بخون.
اشکهای مادر یکییکی روی صورتم میافتند. مادر با صدای لرزان شروع به خواندن میکند:
_لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
تو ای سرباز و ای فرزند بهتر
جدا از بستر و آغوش مادر
به غسلت میبرم با دیدهی تر
به تو پوشم كفن از یاس پرپر
دستم را به سمت گلویم میبرم. هرچه فشارش میدهم بیفایده است. نباید قطرهای اشک بریزم.
_لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
به اون گوری كه شد گهواره تو
برای پیكر صدپاره تو
میخونم من اگه بسته ز بیداد
گلوی مادر بیچاره تو
بخواب ایران ز تو بر جا میمونه
عزیزم آخرین خواب تو شیرین
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
بخواب این آخرین خواب تو شیرین
پس از این قهرمان قصههایی
لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی
سرم را در دامان مادر پنهان میکنم تا اشکهایم را نبیند. به اشکهایم اجازه روان شدن میدهم.
دستان مادر در موهایم متوقف میشود. صدای هقهقش تمام اتاق را بر میدارد و قلب من را آتش میزند. برای آرامش سر به پایش گذاشتم اما حالا آرامش او را هم بهم زدم.
***
با پایم روی زمین ضرب میگیرم. حاج کاظم گفته بود اجازه دادهاند با موسوی صحبتی داشته باشیم.
در باز میشود و سرباز به من اشاره میکند تا وارد شوم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم عصبانیت و نفرتم را نشان ندهم. وارد اتاق که میشوم سرباز در را میبندد. موسوی با دیدنم پوزخندی میزند. زیر لب استغفار میکنم. جایی روبهروی موسوی و کنار حاج کاظم مینشینم.
موسوی با تمسخر میگوید:
_خوب چی میخواید ازم؟
دلم میخواهد لب باز کنم و بگویم مرد حسابی بعد از این همه مدت میگویی چه میخواهیم؟ حیف که حاج کاظم توصیه کرده است حرفی نزنم.
حاج کاظم با خونسردی میگوید:
حاج کاظم با خونسردی میگوید:
_اومدیم حرف بزنیم.
موسوی پرونده روی میز را برمیدارد، روبهروی حاج کاظم میگیرد و میگوید:
_هرچی گفتمو اینجا نوشته. حوصله تکرار ندارم.
حاج کاظم پرونده را میگیرد و روی میز میاندازد و میگوید:
_حرفای جدیدی هم هست برا گفتن.
موسوی بیخیال نگاهی به من میاندازد و میگوید:
_متاسفم بابت رفیقت؛ اما شاید واقعا کاسهای زیر نیم کاسهش بوده که اینجوری مرد.
از شدت عصبانیت بدنم میلرزد، دستانم را مشت میکنم. حاج کاظم دستش را روی دستم میگذارد.
موسوی کلافه میگوید:
_چی میخواید از جون من؟ مقصر همه این قتلها امثال شماها هستن. یکی مثل همون پسره؛ چی بود اسمش؟
چشمانش را ریز میکند و یک دفعه میگوید:
_آها، مهدی. رفیقتو میگم. همین شماها مقصر قتلا بودین. کشور دست شما انقلابیاست؛ پس حکم قتلم شما صادر کردین.
نفسهای کش داری میکشم. میترسم صبرم تمام شود و مشتی حواله دهانش کنم که تا چند وقت نتواند حرف بزند. از جایم بلند میشوم میخواهم در اتاق را باز کنم که موسوی میگوید:
_چیه فرار میکنی از حرفام؟ حقیقت همیشه تلخه پسرجون.
برمیگردم انگشتم را در هوا تکان میدهم دهانم را باز میکنم تا جوابش را بدهم که حاج کاظم سریع میگوید:
_الان وقتش نیست.
چند بار انگشتم را تکان میدهم و دستم را در هوا مشت میکنم. از اتاق بیرون میآیم و در را محکم بهم میزنم.
🔘قسمت ۷۹ و ۸۰
معلوم نیست این مردک پیش خودش چه فکری کرده که به این صراحت اتهام میزند. کلافه طول راهرو را طی میکنم.
صدای در که میآید، میایستم. حاج کاظم با آرامش به سمتم میآید. چطور میتواند خودش را آرام نگه دارد؟ میگوید:
_باید بری اصفهان.
چشمانم گرد میشوند. حاج کاظم از کنارم میگذرد. سریع خود را به او میرسانم و میگویم:
_اصفهان دیگه چرا؟
سوار ماشین میشود و اشاره میکند من هم سوار شوم. در عقب را باز میکنم و مینشینم. هرچه منتظر میمانم هیچ چیز نمیگوید. کم طاقت میگویم:
_حاجی نگفتی چی شده؟
دستش را پنجره ماشین تکیه میدهد و میگوید:
_یه نامهای توی یکی از مساجد اصفهان پخش شده. بچهها همین الان خبر دادن. کس دیگهای فعلا در دسترس نیست. برو یه سر گوشی آب بده. با این حرفایی که موسوی زد فک کنم اینم یه نقشه جدیده.
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_موسوی چی گفته؟؟
از گوشه چشم نیمنگاهی میاندازد و میگوید:
_این بار اعتراف کرد.
چشم ریز میکنم. هرچه منتظر میشوم حرف بزند هیچ نمیگوید. اطلاعات قطرهچکانی میدهد و ساکت میشود و این یعنی نمیخواهد جوابم را بدهد.
ماشین روبهروی فرودگاه امام خمینی«ره» میایستد.
حاج کاظم کامل به سمتم میچرخد و میگوید:
_رفتی تو به پذیرش بگو کاظمی، بلیتت رو میده.
به همین راحتی؟ میگویم:
_حاجی هیچی دنبالم نیست دست خالی برم؟
جدی با ابرو اشارهای به بیرون میکند و میگوید:
_بیا برو حیدر. یه جوری حرف میزنی انگار ماموریت اولته.
خندهام میگیرد. حاج کاظم کاغذی را کف دستم میگذارد و میگوید:
_رسیدی به این شماره زنگ بزن. از بچههای اصفهانه. البته حاج حسینم برگشته اصفهان، زادگاهش. میاد پیشت.
سری تکان میدهم و پیاده میشوم. سرم را از شیشه داخل میکنم و میگویم:
_بابا زنگ زد، خودتون بگید کجام.
چشمی میگوید. سریع به سمت گیت پرواز میروم. بعد از اعلام سوار هواپیما میشوم. پیرمردی هم کنارم مینشیند. ترجیح میدهم در طول راه چشمانم بسته باشد.
*
گرداگرد آیه پر است از دختر و پسرهایی که درحال گوش دادن به حرفهایش هستند. فاصلهام آنقدر دور است که تنها تکان خوردن لبانش را میشنوم.
دستی روی شانهام مینشیند. مهدی است. دست به سینه به دیوار تکیه میدهد و به آیه نگاه میکند. نفس عمیقی میکشد و میگوید:
_آخر کار دست خودش میده.
سری تکان میدهم. آیه همیشه دنبال دردسر میگردد. حق را که بفهمد دیگر نمیتواند ناحقی را تحمل کند و فریاد سر میدهد.
مهدی تکیهاش را بر میدارد و میگوید:
_حیدر، هوای آیه را داشته باش. من سرم خیلی شلوغه نمیرسم.
میخندم و میگویم:
_قرار بود تو کمکم کنی، حالا وظایف خودتم رو دوش من میندازی؟
چشمکی میزند و سوار موتورش میشود و میگوید:
_من حواسم به همه چی هست. نمیخوام آیه کار دست خودش بده.
حرفش که تمام میشود با موتور راه میافتد. از دور آیه به سمتم میآید. یک دفعه چند تا از پسرانی که تا چند دقیقه پیش دورش ایستاده بودند از پشت به سمتش میآیند به سمتش میدوم.
*
با صدای پیرمرد کناریام بیدار میشوم:
_پسر پاشو، همه رفتن. منو تو موندیم.
دستی به صورتم میکشم. هواپیما خالی شده است. لبخند کجی میزنم و با پیرمرد پیاده میشویم.
از فرودگاه که بیرون میآیم به سمت یکی از تلفنهای عمومی میروم. دلشوره گرفتهام. حتما برای آیه اتفاقی افتاده که مهدی او را به من سپرد.
کلافه شماره تلفنی که حاج کاظم داده است را میگیرم. بعد از چند بوق جواب میدهد:
_بفرمایید؟
از صدایش مشخص است که هم سن و سال خودم است. تا الان هم حسابی دیر شده است. اصلا لزومی ندارد که خودم را معرفی کنم وقتی خط اداره را تنها افراد مشخصی دارند. صدایی صاف میکنم و میگویم:
_سلام. کجا باید بیام؟
_مسجد حسینآباد. منتظرتونم.
تلفن را قطع میکنم. برمیگردم که با حاج حسین روبهرو میشوم. لبخندی میزند و میگوید:
_خوشحالم باز میبینمت.
هرکار میکنم لبخند به صورتم نمیآید. دلم شور آیه را میزند. کلافه میگویم:
_حاجی باید برم مسجد حسین آباد میدونین کجاست؟
به سمت ماشین رنویی میرود و اشاره میکند سوار شوم.
🔘ادامه دارد.....
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5978848196930047607 (2).mp3
20.1M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران. ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از عروج | حاج عباس صالحی
⚠️دوره رایگان⚠️
ما نباید ناامید بشیم، نزدیک به قله ها شدیم. ولی دشمن به روش های مختلف بدنبال ناامید کردن مردم و ملت ماست.
جنگ شناختی، ابزار مورد استفاده دشمن در عصر تکنولوژی هست.
دوره رایگان «رسانه و جنگ شناختی» برای همه اعضای خانواده از بزرگ و کوچک ...
ما باید برای این جنگ آماده بشیم..
ثبت نام از طریق آیدی ( @orooj_sup )
مطلع عشق
💿نقوش احضار جن در لباس 💢مدتی است پارچههایی در طرحهای جدید که نقوش و علائم ریز و خاصی دارند، در ب
سواد رسانه👆
امام زمان و ظهور 👇
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ این چه نظام اسلامیایه که مسئول فاسد داره؟!
مطلع عشق
🔘قسمت ۷۹ و ۸۰ معلوم نیست این مردک پیش خودش چه فکری کرده که به این صراحت اتهام میزند. کلافه طول را
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۸۱ و ۸۲
سوار میشوم. اتاقک ماشین برایم تنگ است. مچاله شده مینشینم. حاج حسین با آخرین سرعت راه میافتد. به خیابانها نگاه میکنم.
با دیدن خانم چادری که در خیابان در حال حرکت است باز به یاد آیه میافتم. پایم را عصبی تکان میدهم.
صدای حاج حسین توجهم را جلب میکند:
_چه خبر از اداره؟
_خبری نبوده. چی شد برگشتید اصفهان؟
دنده را عوض میکند و میگوید:
_سابقم توی وزارت خراب شده. تا وقتی هم این دولت سر کاره، وضع ما همینه.
دستی به ریشهایم میکشم و چانهام را در دست میگیرم. میگویم:
_پس الان کجایید؟
کلید را میچرخاند و ماشین خاموش میشود. میگوید:
_فعلا توی سپاه، افتخاری فعالم. بدو بریم که دیر شد.
در را باز میکنم و پیاده میشوم. در همین چند دقیقه پاهایم خشک شده است. سر بلند میکنم. مسجدی با ساخت قدیمی. یک لنگه در باز است.
وارد میشویم. مسجد خلوت است و تنها چند نفر ایستادهاند و با یک دیگر حرف میزنند.
حاج حسین به سمت آنها میرود. با جدیت نگاهشان میکنم. یکی از پسرها که متوجه حضورمان میشود با آرنج به پهلوی پسر بغل دستیاش میزند و با سر به ما اشاره میکند. پسر سر بلند میکند و میگوید:
_بفرمایید؟
صدای همان پسر پشت تلفن است. حاج حسین مشغول صحبت با آنها میشود. به سمتشان میروم. سری به عنوان سلام تکان میدهم.
پسر برگهای را به سمتم میگیرد. چشم ریز میکنم و متن نامه را میخوانم:
«این نویسندگان دگراندیش مرتد هستند و باید جزای اعمالشان برسند.»
این یعنی دستور قتلها از سوی رهبری بوده است. چشمانم درشت میشود. تمام متن نامه یک خط است؛ که این کشته شدگان مرتد بودهاند. شوکه به حاج حسین نگاه میکنم.
پسر کنار دستیام میگوید:
_این برگه رو هم ببینید این دست خط رهبره.
برگه را از دستش میقاپم و مقابلم میگیرم. چشم ریز میکنم. از نظر خطی تقریبا یکسان است. امضاء هم یکی است؛ اما مهر... انگشتم را زیر دست خط اصلی رهبر میزنم و میگویم:
_این چرا مهر نداره؟
گیج نگاهم میکنند. این رفتارهایشان مرا یاد اوایلی که گیج بودم و مهدی موبهمو توضیح میداد میافتم. میگویم:
_اینجا مهر رهبر نخورده. الان مهری که برای نامهها استفاده میشه چیه؟
از چهرههایشان پبداست هیچ کدام از حرفهایم را متوجه نشدهاند. کلافه به حاج حسین نگاه میکنم و میگویم:
_حاجی شما که ان شاءالله فهمیدین؟
سری تکان میدهد. انگار دارد فکر میکند برای پیدا کردن راه چارهای.
پسر کناریام گلویی صاف میکند و میگوید:
_بریم اداره، اونجا شاید به نتیجه برسیم.
سری تکان میدهد. حاج حسین به سمت ماشین میرود. میخواهم قدمی بردارم که یاد موضوعی میافتم. مچ پسر را میگیرم. با تعجب. میگویم:
_پس این کسایی که کاغذها رو پخش میکردن کجان؟
سرش را میخاراند و میگوید:
_چندتا پیرمرد بودن. گرفتمشون، اما کارهای نبودن. یکی این کاغذا رو داده بوده دستشون و رفته.
نفسم را بیرون میفرستم و دستش را رها میکنم. سوار ماشین حاج حسین میشوم. نفس عمیقی میکشم. بوی عطر حاجی بیش از حد خوش بو است. میگویم:
_حاجی عجب عطرتون خوش بوئه.
لبخند تلخی میزند و میگوید:
_اما زیادی تلخه.
نفس عمیقی میکشم. تلخ هست اما نه آن قدر که حاج حسین میگوید. میخواهم سوالی بپرسم که خودش میگوید:
_بخشی از تلخیش ماله بوشه اما بخش زیادیش میگه صاحب این یادگاری دیگه پیش من نیست.
پرسشگرانه نگاهش میکنم.
🔘قسمت ۸۳ و ۸۴
نفس کلافهای میکشم و حاج حسین میگوید:
_راست گفتی، این دوتا مهر با هم دیگه فرق داره.
سرم را کج میکنم و با دقت برگهها را از نظر میگذرانم. در همان حال میگویم:
_فاکسش کنید برای سعید. اون میتونه دقیقشو دربیاره که مهر مال چیه.
حاج حسین بلند میشود و به سمت دستگاه فاکس میرود. به ابوالفضل نگاه میکنم. شیطنت دوران نوجوانی در چهرهاش پیدا است. میگویم:
_چند سالته؟؟
نگاهش رنگ عوض میکند و میگوید:
_۱۷سال.
لبخندی به چهرهاش میزنم. باز با یادآوری دلشورهام و آیه لبخند از چهرهام محو میشود. حاج حسین درگیر ارسال نامه است.
روبه صادق میگویم:
_اینجا تلفن دارید؟
از جا بلند میشود. تلفن سبز رنگی روی میز میگذارد. شماره خانه را میگیرم. هرچه بوق میخورد، کسی جواب نمیدهد. کلافه تلفن را سر جایش میگذارم و دستی به ریشهایم میکشم.
صدای حاج حسین میآید:
_چرا پریشونی؟
لبم را به دندان میگیرم. نباید حرفی از دلشورهام بزنم. میگویم:
_هیچی حاجی.
لبخند کجی میزند و باز مشغول کارش میشود. آن سه پسر هم با یکدیگر مشغول صحبتاند.
باز تلفن را برمیدارم. این بار خانه مهدی را میگیرم. بعد از چند بوق صدای مادر در گوشی میپیچد:
_بفرمایید.
آب دهانم را به زور پایین میفرستم. نفس عمیقی میکشم و بدون سلامی میگویم:
_اتفاقی افتاده شما خونه سیدید؟
مادر آهی میکشد و میگوید:
_کجایی مادر؟ امروز که بهت نیاز بود نبودی. خدا خیر بده این پسره عماد رو.
_مامان واضح میگید چی شده؟
باز آه میکشد و این مرا میترساند. میگوید:
_بچم آیه تو دانشگاه پاش شکسته.
قلبم به درد میآید. مادر ادامه میدهد.:
_کاری نداری؟ من باید یکم وسیله بردارم برم بیمارستان.
با صدای خفهای میگویم:
_نه.
مادر هم با خدا حافظی تلفن را قطع میکند. چرا عماد به کمک آیه رفته است؟
برای اینکه زمان بگذرد روبه ابوالفضل میگویم:
_با این سِنت اینجا چیکار میکنی؟
میگوید:
_میخوام از الان همه چیزو یاد بگیرم.
متعجب نگاهش میکنم. صادق که تعجبم را میبیند میگوید:
_بعد از این که مادر و پدرشو از دست داد، خودش خواست کمکمون کنه و چیز یاد بگیره.
چقدر سرنوشتش شبیه مهدی است. حاج حسین کنارم مینشیند و برگه فاکس شده توسط سعید را نشانم میدهد. برگه را میگیرم و میخوانم:
_دست خط و امضا با تلاش بیش از اندازه شباهت زیادی به خط اصلی دارد اما مهر استفاده شده درست نیست. این مهر در ردههای جمهوری اسلامی استفاده نمیشود.
پوزخندی میزنم. رسوایی بدی میتواند برایشان باشد. حرفهای سید توجهم را جلب میکند:
_فردا نماز جمعه است، به نظرتون چیکار کنیم؟
ابرویی بالا میاندازم. برای نمازجمعه مگر باید کاری کرد؟
صادق ادامه میدهد:
_از الان بهش فکر نکن. فردا میریم با بچهها ببینیم چی میشه.
_اتفاقی افتاده؟
به سمتم برمیگردند. حاج حسین دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید:
_امام جمعه یک سری حرف اشتباهی بر اساس عقایدش زده این بچهها به فکر چارهاند.
در دلم تحسینشان میکنم. با اینکه سنی ندارند، اما دغدغه همه مشکلات را دارند. نمیگذارند کسی پایش را کج بگذارد.
***
به ستون مسجد امام تکیه میدهم. آخرش صحبتهای این بچهها باعث شد شب را بمانم. مسجد آرام آرام پر از جمعیت میشود و هر کس سمتی مینشیند. ابوالفضل و دیگر بچهها صفهای جلو را پر کردهاند اما من ترجیح میدهم از دور نظارهگر خطبههایی باشم که تعریفش را زیاد شنیدهام. دستم را روی زانویم میگذارم.
طلبه پیری شروع به خواندن خطبهها میکند. با دقت به تمام حرفهایش گوش میسپارم.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده