✅️مدیر هتل اسپیناس: تا این لحظه حدود 32 نفر هرکدام 43 میلیون تومان برای یک شب هزینه کردهاند تا شاید رونالدو را در هتل ببینند!
👈 در این موارد بعضیا یاد فقرا نیستن و مدام افاضه نمیکنن چرا پولتون رو برای فقرا خرج نمیکنید... خط قرمزشون فقط دین هست و بس
مطلع عشق
🔻قابل توجه مدیران حوزه علمیه: از باب «و ما علی الرسول الا البلاغ» عدهای با ادعای درمان متافیزیکی در
👆👆👆👆👆
🔰 مکرر درباره این موارد گفتیم، هشدارهایی جدی
👈 برخی که خودشان فریب این جماعت که گاهی در لباس دین و گاهی در لباسهای دیگر هستند را خوردند آمدند و گفتند نه استاد شریفی و نه شهید مطهری و نه حتی خود ما تخصصی در این زمینه نداریم و نباید این موارد را #انکار کنیم !!!!
1⃣ اولا خود شما طرفداران این جماعت چقدر تخصص دارید که این علوم و حرفهای این جماعت را تائید می کنید ⁉️⁉️
2⃣ ثانیا ما تجربی حرف زدیم، بروید سری به دادگاهها و افرادی که به خاطر حرفهای این جماعت دچار روان پریشی و افسردگی شدند بزنید ، دختر ۲۲ ساله مذهبی اهل نماز شب ، بخاطر چرندیات این جماعت بیسواد الان آرزوی یک ساعت خواب راحت دارد ، بماند که اسلام و قرآن و اهل بیت را هم منکر شده.
3⃣ از همه مهمتر ، بر فرض افرادیکه گفتید تخصص ندارند در این علوم ،
علامه حسن زاده آملی چه ؟
علامه طباطبایی چه ؟
برادر ایشان جناب محمدحسن چه ؟
👆👆👆👆
این افراد از بزرگان #علوم_غریبه بودند ، آیا چنین مزخرفاتی را به خورد مردم می دادند ؟؟؟ آیا چنین چیزهایی را بر فرض صحت ، برای عموم مردم کلاس می گذاشتند ؟؟؟؟؟؟؟
نکند این افراد هم متخصص نیستند ؟؟
4⃣ هیچ مرجع رسمی دینی و علمی هم حرفهای این جماعت را تائید نمی کند. هیچ !
متاسفانه عادت کردیم سراغ حرفهای جذاب برویم ، مخصوصا اگر کمی آیه و روایت هم با برداشت و ترجمه غلط ، چاشنی کار کنیم ‼️
❌ استاد احمدحسین شریفی قبلا نقدهایی علمی و دقیق به حرفهای این جماعت کرده اند که می توانید در آدرس زیر بخوانید. حتما هم بخوانید تا برای دیگران روشنگری کنید
👇👇👇👇👇👇
http://tebona.ir/1557
هدایت شده از سنگرشهدا
تصویری از منزل #شهید_یاسر_شجاعی که نشان میدهد، مستضعفان همچنان پای کار این انقلابند.
@sangarshohada 🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کل زندگی شهید مدافع امنیت همین است
تصویری از منزل شهید یاسر شجاعیان که روز ۲۵ شهریور توسط تروریستها به شهادت رسید.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خیلی دلم گرفت خیلی😔
امنیت مون رو مدیون چ کسانی هستیم
و هیچ نکرده ایم برای ایشان 😔
مطلع عشق
🔴۵ در برابر ۵ + ۶ میلیارد دلار تیتر جالب روزنامه وطن امروز درباره تبادل زندانیان ایرانی با ۵ جاسوس
فرق میکنه کی رئیس جمهور باشه
فرق میکنه چ کسی رو انتخاب کنیم
🔴 رئیسی امسال قدرتمندتر از رئیسی سال قبل
🔹رئیس جمهوری اسلامی ایران برای شرکت در اجلاس سالیانه سازمان ملل راهی نیویورک شده است. درحالیکه تفاوت های بسیار اساسی با سال قبل وجود دارد. که برخی از مهم ترین آنها عبارتند از:
۱- برخلاف سال قبل ایرانِ مقتدر، درگیر برخی آشوب های داخلی نیست.
۲- ایران یکی از مولفههای مهم قدرت نظامی خود(موشک هایپرسونیک) را با موفقیت آزمایش کرده است و به جمع معدود کشورهای دارای این فناوری پیوسته است.
۳- در گفتمان منطقه ای برخلاف خواسته غربیها، گشایشهای بسیار خوبی در روابط ایران با کشورهای همسایه از جمله عربستان رخ داده است.
۴- ایران به عضویت رسمی دو پیمان بین المللی مهم، شانگهای و بریکس درآمده است.
۵- پول های بلوکه شده ایران در عراق، کره و ... آزاد شده و در دسترس ایران قرار دارد.
۶- اعلام پایبندی عراق به پیمان نامه امنیتی و ادامه روند خلع سلاح گروه های مسلح توسط دولت مرکزی عراق
۷. و بسیاری موارد دیگر...
پ.ن: ان شاءالله که خاطر آقایان زبانِ دنیابلد مکدر نشود.
✍🏻حسن صفری
مطلع عشق
#قسمت_هفتم ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدی
#اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح
#قسمت_هشتم
از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن !
خندم گرفت وگفتم: خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها می رفتن پایین! فرزانه می دونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض میکنی...
در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ...
فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ...
بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت بفرمایید من حاضرم...
انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه...
خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم: حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته...
فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!!
وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟
سری تکون داد و گفت: فقط خودتون گوش کنیدمشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
بسم الله گفتم شروع کردم
خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید ..
گفت اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم...
گفتم: لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟
گفت: اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر می دونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه!
نگاهی فرزانه به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد...
گفتم باش مشکلی نیست..
از گذشتتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید...
سرش رو انداخت پایین ...با دستهاش بازی میکرد چند لحظه ایی سکوت کرد و بعد شروع کرد....من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم...
از دوره ی نوجوانی به بعد من خیلی وجهه ی مذهبی گرفتم توی مدرسه خیلی فعال بودم کم کم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم یه تیم...
همون موقع ها بود که با واژه های مثل گذشت، فداکاری،و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه میشنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطوره های ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمی مون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا...
و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید تاچی؟ گفت: تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ...
#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_نهم
فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد وگفت: برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت،راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود شما از چنین راهی رفتین؟!
خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: بهر حال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم درک درست از مسائل نداشتن میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم....
من گفتم: بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره...
خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد...
هر بار سکوت کردنش نشان از خاطره ی تلخی میداد که دلش نمی خواست به خاطر بیاره....
ولی چاره ایی نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم گفتم: کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید...
گفت: مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم گُذشت توی بچه ها موج میزد واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن ....
فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل می گیره ....
پرسیدم یعنی چی تک بعدی؟؟؟
گفت : خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد...
فرزانه هراسان پرسید منتظر کسی بودید؟؟؟
خانم مائده گفت: نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در را باز کنم برمیگردم خدمتتون...
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: وای دو تا دختر تنها تو خونه ی یه داعشی یا خدا خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش...
منم استرس گرفتم گفتم: فرزانه این چیه آوردی بیرون؟
گفت: اسپریه گاز فلفله! بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد....گفتم: چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولت میای مصاحبه بگیری؟ همونطور که اضطراب داشت گفت: بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه می کنیم شاید لازم بشه ...
بهت زده داشتم نگاش میکردم!
یه لحظه به خودم اومدم گفتم فرزانه چرا همه چی رو بهم می بافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده می دونه ما اینجایم این کارا چیه می کنی؟
در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ...
داشت با خانم مائده بحث میکرد می گفت: من کاری بهشون ندارم ....
نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد...
دیگه نمی تونستیم حرف بزنیم فقط با نگاههای مبهم به در خیره شدیم...
فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپریه گازفلفل!
از شدت استرس تمام بدنش مثل بید می لرزید...البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد...