eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 ... 35 عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود! تا چنددقیقه فکرم مشغول بود! حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود، رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز...🚦 همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم،چشمم افتاد به همون دختر گل فروش! سریع شیشه رو دادم پایین! - دختر! دختر خانوم! بیا اینجا! بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت -عه سلام!شمایید!😅 باز میخواید گل بخرید؟؟ -آره میخرم اما یه شرط داره! -چه شرطی؟؟ -بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم. -چی ؟سوار ماشین شما؟😳 نه من نمیتونم! -چرا؟؟مگه میخوام بخورمت؟؟ فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم! -نه خانوم نمیشه... من که شمارو نمیشناسم... -خیلی خب ،بریم پارک همین خیابون بغلی؟ فقط میخوام چنددقیقه باهم صحبت کنیم. -اممممم... چی بگم... باشه من میرم،شما هم خودت بیا! -خب بیا سوار ماشین شو دیگه😕 -نه ممنون،من میرم شما خودتون بیاید! راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک.🏞 تا برسه ماشینو پارک کردم و صبرکردم تا باهم بریم یه جا بشینیم. از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم. یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش، و یه روسری نخودی رنگ سرش بود. چهره ی بانمکی داشت،☺️ معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده🙍♀ لبخند شیرینی رو لباش بود. باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم، هنوز هوا سرد بود🌪 -ببخشید من باید زود برم،هنوز هیچی نفروختم! چیکارم داشتید؟ -اسمت چیه؟؟ -نگار😊اسم شما چیه؟ -من ترنمم عزیزم -چه اسم قشنگی😍 خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم☺️ -ممنون،اسم تو هم قشنگه! -ممنون،میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟ -خونتون کجاست؟چندتا خواهر برادر داری؟کلا میخوام راجع به زندگیت برام بگی! -برای چی اخه؟ -میخوام بدونم،لطفا بگو... -خونمون این طرفا نیست، فقط برای کار میایم اینجا! پنج تا بچه ایم،منم دختر دومم، داداش بزرگمم بیست سالشه و.... تو زندانه😞 اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن. مادرم مرده،بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام... دیگه چی میخوای بدونی؟؟ با دهن باز داشتم نگاش میکردم... -تو؟؟ درسم میخونی؟؟ -تا سوم ابتدایی خوندم،بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی. داداشمم فرستاد سرکار،که معمورا گرفتنش😢 با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت -چیه؟😠 چیشد؟ از بدبختیم تعجب کردی؟؟ فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه؟؟ منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام؟؟😡 من باید برم! من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم... -ناراحت نشو! باور کن اینطور نیست! فقط خواستم چندتا سوال ازت بپرسم! -بفرما!فقط زود!باید برم! -تو چی تو زندگیت کم داری؟ فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟ -همون که تو زیاد داری😏 پول! -ولی من خوشبخت نیستم...😢 باور کن... -باشه باور کردم😡 تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی... دیگه سراغ من نیا خانوم😡 تو همون برو به ماشین بازیت برس! قبل اینکه بخوام حرفی بزنم،اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت.... "محدثه افشاری" 💓 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍انتظار را باید آموخت... انتظار را باید تمرین کرد.... ❣مقام انتظار... قلب سالم می خواهد.... امروز
ریپلای به پستهای روز شنبه👆 شروع پستهای روز یکشنبه (خانواده وازدواج )👇
"دوستت دارم" مثلِ اولين حسِ گرمِ لمسِ دستانت؛ همانقدر آرام... همانقدر شرمگين... و همانقدر پر شور... من تو را تا به ابد همانقدر بی نظير دوست خواهم داشت.. ❣ @Mattla_eshgh
♨️چند نکته مهم که خانواده‌ دختر باید در رعایت کنند 📌الو! الو! من خواستگارم! 🍃وقتی با منزل‌تان تماس می‌گیرند و در مورد دخترتان پرس‌وجو می‌کنند، نحوه پاسخ‌گویی شما بسیار مهم است. خوب است از همان ابتدا برخوردی صمیمانه داشته باشید و طوری سؤال نپرسید که گویی استنطاق می‌کنید. طبیعی است که نکات اولیه را بپرسید تا اگر هیچ شباهتی در کار نبود، برای آن‌ها و خودتان زحمت ایجاد نکنید، اما سؤالاتی کلی مثل سن‌و‌سال و یا تحصیلات. این‌که آقای داماد چقدر حقوق می‌گیرد و چشمش چه‌ رنگی است را بگذارید برای جلسات خواستگاری. اگر مادر پسر هم زیاد سؤال پرسید، خیلی محترمانه بگویید که حضوری با هم صحبت می‌کنیم. سعی نکنید که اصطلاحاً کلاس بگذارید و برای چندهفته دیگر وقت بدهید و از طرفی نگویید که همین فردا تشریف بیاورید. چندروز آینده را برای جلسه خواستگاری تعیین کنید. ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💫 @ostad_shojae 💫
کنترل شهوت۸👆
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#کنترل_شهوت ۹ 🔻بوییدنی ها؛ یکی از ورودی های موثر در نفس انسانند! 🔻بطوریکه استشمام بعضی از بوها... هیجانات جنسی را افزایش می دهند! این ورودی را کنترل کنیم👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
خانواده متعالی 🔰🌺 قسمت چهل و چهارم: ازدواج به موقع یعنی چی دقیقا؟؟؟ 🔹🔗🔹📢 استاد پناهیان: عرض کردی
خانواده موفق 🔰🌺 قسمت چهل و پنجم: تخیلات نابود کننده!⛔️ 🔹🔗🔹📢 استاد پناهیان: تو زیادی نشستی فکر کردی .. چرا در مورد ازدواج اینقدر فکر کردی❓ آخه خیلی دوست داشتم.... 😌 ⚜در سفارش امام صادق ع است که چیزی رو دوست دارید زیاد بهش فکر نکنید....خرابتون میکنه... (خیلییییی مهمه)👆🏻 🌺🌴👆 هی زیااااد یادآوری نکنید... آاای من یه روز ازدواج بکنم .... 💞😌💞 بابا....هیچی نمیشه ازدواج کنی! 😒 زیاد روش فکر نکن ...! حالا به کارت برس... حالا کسی که به تو زن نمیده ....😊 بیا برو کارات رو بکن 👈هی تو ذهنش تحلیل میکنه.... 😐🤔🙄 میگه ...من باید یه همچین خانمی داشته باشم میرم خونه ، خانمم اینجوری بیاد جلوی من .... ❤️💘❤️ حالا کجا یه دختری گیر بیاریم با تخیلات شما جور در بیاد؟؟؟ 😕 هرخانمی رو بگیری با تخیلات شما جور در نمیاد....دعوا میشه ❌👆 یا خانمی که قبل ازدواج تخیلاتش رو خیلی محااال کرده باشه 😌💓😌 💕من یه آقایی داشته باشم قدش این هوا باشه .... بعد صداشم این جوری باشه... بعد به من که میرسه،این جوری رفتار کنه ☺️ ماشینشم اینجوری پارک کنه .... 👈حالا ما یه داماد براش گیر آوردیم اصلا ماشین نداره بدبخت ...! 😐👆😒 دعواش میشه .... نه اونی که من میخوام تو نیستی 😤 ❌😐 آخه تو کی ترسیم کردی کیو میخوای.... 👈تخیلات طولانی ،عمیق،یکمی هم با احساس و با عاطفه و با محبت ،نسبت به ازدواج بعد از ازدواج انسان رو تو یک واقعیتهایی قرار میده که آدم از دَم فکر میکنه ((واقعیت ها همه تلخن!)) ❌الان ابراز تخیل افزایش پیدا کرده ... چرا گفتم فیلم ...❓ چون فیلم ها ابراز تخیلن 😌🖥 یه ازدواجی رو تو یه فیلمی میبینه .. یه نامزد بازی رو تو یه فیلمی میبینه ! میره تو عالم رویا!! 😌 میگه آخ اینجوری خوبه ! 👈ذهنش دیگه از اون ول نمیکنه ! جدا نمیشه بعد هر ازدواجی کنه مطابق تخیلش نیست نیست و دعواش میشه قطعا! ❌💔 ازدواج آدمو خوش اخلاق میکنه ... 👈این که بد اخلاق شده مال تخیلاتشه اینو امشب باید چند بار از روش بنویسی 100 بار بنویس ✍ متاهلا بنویسن! مجردا زیاد بهش فکر نکنن. 🙄 شما برو به کارت برس. همینقدر که میشنوی تو این جلسه کافیه ... .بقیه اش برو به زندگیت برس. 📲➖🔵➖💖🔶✅ یکشنبه چهارشنبه در👇👇 ❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
ارتباط حرام.amr
547K
🔥 همه با "شهوت" امتحان خواهند شد... ☄️ زمینه ارتباط با نامحرم برای مذهبی ها و غیرمذهبی ها ممکنه پیش بیاد. 🔹حاج آقا حسینی 🌺 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
🔹 #او_را ... 35 عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود! تا چنددقیقه فکرم مشغول بود! حتی حواسم از مهمونی
🔹 ... ۳۶ وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود... نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم... میخواستم داد بزنم... بگم این چه دنیاییه... این چیه که آفریدی😭😭 تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین. هوا تاریک شده بود🌌 عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود!! میدونستم الان تو کله ی نگار چی میگذره... حتما با خودش میگه منو مسخره کرده! مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟؟ ولی من نبودم...😞 من خوشبخت نبودم... نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله... منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه... اصلا خوشبختی چیه... اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم... اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم...😭 من چم شده... من همه چیز دارم! اما هیچ چیز ندارم! اه😣 چرا منو آفریدیییییی؟؟😭😭 چرااااا!؟؟؟ همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم... کاش ماشینم چپ کنه کاش یکی بزنه بهم کاش یه فردای دیگه نباشه‼️ من نمیخوام زنده باشم😭 هیچی نمیخوام😭 تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم، میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود....😒 اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم😴 هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم. رفتم سراغ گوشیم📱 خاموش شده بود! زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم. کسی خونه نبود. حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود! برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده!! "محدثه افشاری" 🌹🆔 @Mattla_eshgh
🔹 ... ۳۷ اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم، شماره مرجان افتاد رو صفحه! -الو.... -الو و زهرمااااااار -مرسی😅 -کجایی ترنم😭😭 اخه من از دست تو چیکارکنم😭 خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور، یا هروقت کارت دارم جواب بده!! -چی شده باز ترمز بریدی😂 یه نفس بگیر بعد حرف بزن! -درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی! حاضری بریم؟؟ -بریم؟؟😳 کجا؟؟ -سرقبر سعید!😒 خب مهمونی دیگه!! -واااای مرجاااانننننن به کل فراموش کرده بودم!!🙊🙈 -ترنمممم😠 من تا الان معطل تو بودم😭 پاشو بیا اذیت نکن -مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام.😢 اینجوری بیام منو میکشن!! -خدایا من چیکار کنم اخه😭 ترنم بمیییییری! خب الان زنگ بزن اجازه بگیر! -نمیشه، تلفنی که اصلا اجازه نمیدن! اونم بخوام بگم شب نمیام!! -اه...باشه بابا...نیا! -مرجان ناراحت نشو دیگه باور کن یادم رفت -باشه،خب،بای👋 تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد... وای عرشیا😣 حوصله این یکیو دیگه ندارم😒 اولش جواب ندادم، ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم! -الو... -برای چی جواب نمیدی؟؟؟😡 ترنمممم تو منو دیوونه کردی... چرا اینجوری میکنی؟؟😡 (وای خدا اینو کجای دلم بذارم😭) -عرشیا خواب بودم... معذرت... -اره تو گفتی و من خرم باور کردم!!😡 ادرس اون خراب شده رو بده ببینم😡 -خراب شده خونه ی توعه😠 بی ادب -ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام😡 -آدرسو میخوای چیکار؟؟ برای چی میخوای بیای؟؟ -به تو ربطی نداره باید ببینمت -عرشیا ولم کن😡😣 -خیلی نمک نشناسی! به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟ - دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه😠 -ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته! -‌مهم نیست،نمیام بای 😡 گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق😖 اه... خودم کم بدبختی دارم،اینم اضافه شده😭 پسره ی روانی😭 نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن‼️ پشت سر هم و بدون وقفه انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه! پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد....😥 "محدثه افشاری" 🌹🆔 @Mattla_eshgh
🔹 ...۳۸ از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم...😥 هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم.... ولی تمام توانمو جمع کردم... نباید میترسیدم...! اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥 یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم جلو، سعی کردم اخم کنم و جدی باشم...😠 درو بست... دوباره بدنم یخ زد... میدونستم رنگ به روم نمونده! بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید...😭 -چرا اینجوری میکنی؟؟ ‌اخه مگه مریضی؟؟ ‌چرا اذیتم میکنی😭 -تو داری اذیتم میکنی ترنم😡 گریه نکن😡 چرا جوابمو نمیدی؟ چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟ -عرشیا خواهش میکنم برو... ولم کن... خواهش میکنم😭 من نمیخوام با هیچکسی باشم... من حال روحی خوبی ندارم... تنهام بذار... -من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم... چرا پس اومدی بیمارستان؟؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟؟ -تو دیوونه ای... اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی! صداشو برد بالا -خب میذاشتید بمیرم...😡 من که تو این دنیا دلخوشی ندارم -عرشیا بس کن... خواهش میکنم من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم، تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣 -ترنم😢 چرا نمیفهمی ؟؟ نمیخوام بی تو باشم... اگه با من نباشی،بمیرم بهتره... -بسسسسه😫 تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟ ما دو ماه هم نیست باهمیم همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه! چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟ چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد... آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد. -باهام نمیمونی؟؟ -ببین عرشیا.... -ساکت شو... فقط بگو اره یا نه😡 سکوت کردم... از جواب دادن میترسیدم. دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه، اما عقلم میگفت بگو نه! نفسمو تو سینه حبس کردم، چشمامو بستم و آروم گفتم نه....! بعد چندلحظه چشمامو باز کردم از ترس نفسم بند اومد😰 -عرشیا....😥 این چیه.... چیکار کردی😨 به سرعت رفتم طرفش، چندلحظه فقط نگاش میکردم... نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم... دست چپش مشت شده بود، دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم، نالش رفت هوا😖 تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم... هیچی نمیتونستم بگم... شوکه شده بودم! -اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟ اه😭 تو روانی ای مسخره.... چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠 -ترنم من از این زندگی سیرم... دلخوشیم تویی تو نباشی،زندگی رو نمیخوام... اخم کردم و گوشیشو برداشتم، شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش... تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید. کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم. "محدثه افشاری" 🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
"دوستت دارم" مثلِ اولين حسِ گرمِ لمسِ دستانت؛ همانقدر آرام... همانقدر شرمگين... و همانقدر پر شور...
ریپلای به پستهای روز یکشنبه👆 شروع پستهای روز دوشنبه (حجاب و عفاف )👇
✍مگر میتوان، بی تو آغاز کرد؟ تو،تنها حقیقت عالمی، که به اسمت،میتوان هر بیراهه ای را به راه تبدیل کرد. ❤️بسم الله الع ش ق.. ومن امروزم را به عشق تو،پاگشا میکنم. خدای عاشق من @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 2 🔰مسیرِ اصلی ما "مبارزه با هوای نفسه" و ما میتونیم با نگاه کردن به این مسیر،
3 رسول خدا(ص) میفرمایند : ➖مبارز کسی است که در راهِ اطاعتِ خداوند با نفس خود مبارزه کند✨ {المُجاهِد مَن جاهَدَ نَفسه فی طاعَه الله } 📚نهج الفصاحه/ص۷۵/حدیث۶۳۷ 🔶ما باید با هواهای نفسانی خودمون مبارزه کنیم اما این به معنای مبارزه با همه دوست داشتنی ها نیست✔️ ⭕️یعنی اینطور نیست که ما بخوایم با هر چیزی که "دلمون میخواد" مخالفت کنیم! ◀️ بلکه این مبارزه باید "با برنامه وکاملاً حساب شده" باشه💯 ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh
4 ➖چرا باید با برنامه باشه؟ چون کار مبارزه با نفس خیلی پیچیده هست🍃 🔴نفسِ انسان،بزرگترین دشمنِ انسان هست و ریزترین حیله ها رو برای از بین بردنِ انسان استفاده میکنه 💢♨️💢 پیامبر خدا ص میفرمایند: 💠خطرناک ترین دشمنِ تو، نفسِ توست که میانِ دو پهلوی توست {اَعدی عَدُوّکَ نَفسُکَ التی بَینَ جَنبَیک} 📚نهج الفصاحه/ص۱۴۱/حدیث ۱۲۴۰ 💢گاهی وقتا هوای نفسِ انسان به انسان نیرنگ میزنه و حتی میتونه "دینداری" رو هم به نفع خودش مصادره کنه!! ⭕️✅⚠️ ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رائفی پور: ⭕️ چشماتو درویش کن! ⚠️کنترل چشم مهمترین راهکار جلوگیری از شهوت و به گناه نیفتادن 👤 به کانال بپیوندید👇 💠 eitaa.com/joinchat/1246953475Cf749f8ac9b 👆♻️
مطلع عشق
🔹 #او_را ...۳۸ از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزون
🔹 ... ۳۹ دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن. علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود... نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا ! دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود. -تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟ -ترنم... نمیفهمی چرا؟؟ بیشعور اینا همش بخاطر توعه! -بخاطر من نیست😡 بخاطر ضعف خودته! من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!! -ترنم من دوستت دارم😢 -عرشیا کلافم کردی... -باهام بمون... نرو...لطفا😢 دلم براش میسوخت... خیلی مظلومانه خواهش میکرد! اونم جلوی رفیقش! -بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا... الان باید برم. مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه. -باشه،ولی جواب پیامامو بده خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. دیگه نمیدونستم چیکار کنم... عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست... کاش زودتر این زندگی تموم میشد...! بعد خوردن شام به اتاقم رفتم، گوشی رو که برداشتم، پیام داده بود. سعی کردم آرومش کنم، حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم. از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود. اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم...😢 احساس میکردم یه مترسکم! من همه چی داشتم، همه چیو تجربه کرده بودم، اما چرا حالم اینقدر بد بود😭 چرا هیچی ارومم نمیکرد... چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟ اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟ چرا منو آفریدی؟؟ چرا اینقدر زجرم میدی؟؟ اصلا کی گفته تو هستی؟؟ کی گفته خدا هست؟؟ اگر هستی،کجایی؟؟ پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟ چرا هیچی سر جاش نیست؟ چرا هیچکس خوشبخت نیست؟ چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟ خدا کجا بود؟ ارامش چیه؟ بسسسسسهههه چرا تموم نمیشه؟؟😭😭 شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه! من چرا جلوشو میگیرم؟؟ من جرات خودکشی ندارم اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟ اه😭😭 چرا من نمیتونم خودمو بکشم چرا؟؟ حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود‼️ بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم... "محدثه افشاری" ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh
🔹 ... ۴۰ با صدای گوشی چشمامو باز کردم، مرجان بود! سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد! -الو -صداشوووو😂😂 چه خط و خشی داره😂 نگو که خوابی هنوز! -مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟ -لنگ ظهره خانووووم! ساعت یکه! -واااای جدی😳 وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم! -خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن، زیر پام علف سبز شد! -عه!جلو در مایی؟؟ -بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی! دیگه داشتم قهر میکردم برما😔😢 -خواب بودم مرجان،ببخشید! -حالا که بیداری خبرت... چرا باز نمیکنی؟؟ -اخ ببخشید😅 هنوز گیجم!اومدم اومدم! هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه! درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم -اومدم بریم خرید😍 -خرید چی؟؟ -لباس عید دیگه😶 خنگ شدیا ترنم!!! -اها وای مرجان این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!! واقعا دارم خنگ میشم!! -خنگول خودمی تو😉 پاشو،پاشو بریم -نه... اصلا حسش نیست... لباس میخوام چیکار!! -ترنممم😳 پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر! چِل شدی تو!! -جدی میگم مرجان دیگه حوصله هیچی رو ندارم! دیگه هیچی بهم مزه نمیده! -مسخره بازی درنیار!پاشو! عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها😍😉 باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی😝 -اه... مرده شورشونو ببره اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره! -اوه اوه😒 حرفای جدید میزنی! عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟ عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟😏 -مرجان من دیگه مردم!! ترنم مرد!! من الان دیگه هیچی برام مهم نیست! نه مدرک نه موقعیت نه کوفت نه زهرمار! -یااا خدااااا از دست رفتی تو!! -خدا؟؟؟😠 خدا کیه؟؟ -ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!! -بی جنبه نیستم! اتفاقا خوب کردی! من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!! خسته شدم مرجان... احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم! چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!! -اگه تو تازه به این حرفا رسیدی، من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی، ولی من به لطف مامان بابای.....😏 ولش کن... پاشو بریم دیگه😉 جون مرجان دلم نیومد روشو زمین بندازم! رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم، با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم. و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش .... "محدثه افشاری" ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh
🔹 ... ۴۱ شب مرجانو راضی کردم و با زور بدمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مثل خوره، اعصاب و روانمو داغون میکرد😣 شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه. تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد! تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد😍 -واااااای میلاده😍😍😍 -داداشت؟؟ -اوهوم -الو😍 سلام داداشی❤️ ممنون خوبم تو خوبی؟؟ چی؟؟😳 جدی میگی؟؟ وای مرجان فدات شه😍 کی میای؟؟ وای میلاد... نه خونه نیستم خونه ترنمم اره ادرسو میفرستم بیا دنبالم قربونت برم❤️❤️ بای گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!!😳 -چیشده؟چرا اینجوری میکنی؟؟ -میلاد ترنم!!میلاد!! داره میاد ایران😍 فرودگاه بود -واااایییی تبریک میگم مرجان😍 چقدر خوب پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت😍 -اره وای ترنم خیلی ذوق دارم احتمالا صبح زود تهران باشه. میاد دنبالم اینجا اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد. گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد و دلداریش میدادم....❤️ تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم😴 ساعت حدودای هشت ،نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد، با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد😒 میلاد جلوی درمون بود،اومده بود دنبال مرجان. -خب بهش بگو بیاد تو دیگه! -تو؟؟نه بابا برای چی بیاد -دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه😊 -اممممم...باشه پس من میرم درو باز کنم از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو.☺️ رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم، پسر خوبی بود😊 قبل اینکه بره خارج از ایران،خیلی میدیدمش. همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم، زنگ درو زدن. ممتد و طولانی خیلی هول کردم! رفتم سمت آیفون عرشیا بود!😰 "محدثه افشاری" ว໐iภ ↬ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍مگر میتوان، بی تو آغاز کرد؟ تو،تنها حقیقت عالمی، که به اسمت،میتوان هر بیراهه ای را به راه تبدیل ک
ریپلای به پستهای روز دوشنبه👆 شروع پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور )👇
✍خوش بحال قلبهایی.... که هر صبح ؛ رو به یاد شما، باز می شوند.... طراوت همه عالم.... در گروی تکرار یاد شماست! ... تنها دليل طراوت زمین. 🆔 @Mattla_eshgh
🔴 اتفاق جالبی که در یکی از فروشگاه های رخ داد 👇 چطوری با و های خورد خورد مقابله کنیم👇 امروز، تو مغازه اى كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، گفت؛ سيزده وپونصد! خانمه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد! فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده! ميخواى يا نمي خوايى؟؟ خانمه گفت نميخوام! فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد!! "هستن كسايى كه بخرن.." مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايي كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟؟؟ اينارم بده همونا.. پشت بندش شروع شد. يكي يكي پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن" مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا.. با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم ١٢٤ (تخلف صنفی). چندلحظه بعد، همه گوشي به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوي سوپري و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم دادن.. . از اين ، از اين ، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدري اون آقا و.. خيلى كيف كردم ما خودمون باید با بجنگیم.. خود خود ما👍 متن از: محمود وطندوست كمالى (با تلخيص) 🔶بيايم در مقابل اينگونه هاي ريز و جزئي بايستيم تا مقابله با اَبَر فسادها در دولت برامون راحت بشه بيايم گري سالم رو ياد بگيريم تا مسئولين جرات هاي گنده گنده در ايام رو نداشته باشن بيايم جاي زدن و نق نق كردن و انداختن ها گردن اين و اون خودمون اوضاع رو درست كنيم👍 خود كرده را تدبير نيست اوضاع كنوني كشور مقصرش خود ماييم چه اونايي ك غلط راي دادند چه اونايي ك و بصيرت افزايي نكردند و در مقابل ملت سكوت كردند خدا سرنوشت هيچ قومي را تغيير نميدهد تا آنها خود حال خود را تغيير دهند نظر شما چيه !؟؟ 🆘 @Roshangari_ir
جمعی در 27 خرداد 1372 (مطابق با روز پنجشنبه 26 ذی الحجه 1413) به محضر آقا ولی عصر (ارواحنا له الفداء) می رسند . این مطلب از قضایایی است که مسجل است برای ما و برای دوستان ما در مسجد . به خود مقام معظم رهبری هم گفته شد . البته راضی نبود پخش شود . ولی ضرورت هایی که دیدیم ، ما هم یک وظیفه ای داشتیم . من اینجا این نامه را می خوانم . گفت : نزدیک باب السلام شدیم ، دیدیم سید بزرگوار نورانی آمد . سلام کردیم ، جوابی نشنیدیم . شاید جواب سلام را داد ولی ما متوجه نشدیم . عرض کردیم سید بزرگوار ، سؤالاتی داریم ، اجازه می دهید ما سؤالاتمان را مطرح کنیم ؟ فرمودند سؤالاتتان را بپرسید . سؤال اول : شما را در مدینه می توان دید ؟ لبخند زد . فرمود تا چه کسی باشید ؟ نماز را شروع کرد و ما به او اقتدا کردیم . سؤال دوم را پرسیدیم : برای دیدن آقا چه باید کرد ؟ در جواب فرمود : شما اصرار نورزید . همین که علاقه دیدار آقا را دارید ، ثواب را می برید . سؤال سوم : برای ظهور شما چه باید کرد ؟ فرمود دعا کنید . سؤال چهارم : ظهور شمارا چگونه زمینه سازی کنیم ؟ فرمودند : آنچه که اهل بیت فرمودند عمل کنید . بحث دین ، لا یبقی منه  الا اسمه هر وقتی که بحث اصالت دینی شود ، بحث فشار مطرح می شود . سؤال پنجم : کجا و چگونه باید شروع کنیم ؟ آقا فرمود : بچه های خود را خوب تربیت کنید ، تا امام زمان سربازان خود را از نسل شما انتخاب کند . سؤال ششم : آیا حضرت مهدی سربازان خود را از نسل جمهوری اسلامی انتخاب می کند ؟ جواب داد : بله . سؤال هفتم : آیا انتخاب حضرت آیت الله خامنه ای مورد عنایت شما بود ؟ فرمودند بله مورد عنایت من بود . سؤال هشتم : اگر بخواهیم حافظ کل قرآن بشویم ، چه کنیم ؟ آقا فرمود : اگر متوسل به مادرم فاطمه (سلام الله علیها) و اهل بیت (علیهم السلام) شوید ، حافظ کل قرآن می شوید . سؤال نهم : اگر بخواهیم اهل بیت از ما راضی باشند چه کنیم ؟ امام به حدیث امام صادق بسنده کرد . فرمودند : به حدیث امام صادق عمل کنید ." کونوا لنا زینا و لا تکونو علینا شینا " ، برای ما خوار نباشید برای ما زینت باشید . یک سؤالی کرد که امام گریه کرد ، جواب نداد . من می دانم اگر این سؤال را عرض کنم ، قلب ها می شکند . و آن سؤال این است که گفت آقا ، گفت بله . سؤال دهم : آقا ، قبر مادرت فاطمه (سلام الله علیها) کجاست ؟ آقا گریه کرد . از درب باب السلام با ناراحتی داشت می رفت . گفتند : آقا بایست تو را به خدا . یک نوری آقا را گرفت و رفت . دیگر نگاه نکرد . والسلام  علاقه مندان جهت دریافت فایل صوتی مربوطه به آدرسhttp://alayemezohoor.parsiblog.comمراجعه نمایند .