در این کانال بیش از 600 ویدیو اسپانیایی بارگذاری کردیم
فقط مشکل نشر داریم
Youtube:
https://www.youtube.com/c/SheijQomi
اگر عزیزی میتواند کمک کند
این تنها کانال منبر و روضه به زبان اسپانیایی برای بیش از 600میلیون مخاطب هست
از طریق این سه تا سایت می توانید لطف کنید و با صرف تنها یک ربع وقت در نشر «معارف حسینی» شریک شوید
✔️ ViewGrip : https://funtor.com/go/viewgrip/
✔️ YTMonster : https://funtor.com/go/ytmonster/
✔️ Sharree : https://funtor.com/go/sharee/
لینک سخنرانی های اسپانیایی جهت نشر:
https://www.youtube.com/c/SheijQomi
با تشکر از لطف شما
شیخ قمی
#SheijQomi
——
Sheij Qomi
Teólogo Musulmán Iraní
Whatsap: +989383676609
Telegram: https://t.me/SheijQomi
Youtube:https://www.youtube.com/c/SheijQomi
Instagram: #drsheijqomi
Charlas MP3: https://www.ivoox.com/podcast-charlas-del-sheij-qomi_sq_f1176942_1.html
مطلع عشق
🌸خدایا درهای مهربانیت را🌸 🌱به روی دوستانم بگشا و 🌱 🌸شادی،تندرستی و آرامش🌸 🌱را برای همه آنها مقرر کن🌱
پستهای چهارشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز پنجشنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
✹﷽✹
پشتـ دیوار بلنـدزندگے
مانده ایم چشم انتظاریڪ خبر
یڪ #انا_المهـدے بگو یابن الحسن....
ما همچنان منتظریم ..
✨اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ✨
❣ @Mattla_eshgh
🔴مذاکره یعنی موفقیت #فشار_حداکثری !
*نکاتی درباره #درس_خارجه دیروز رهبری
🔺مقام معظم رهبری روز گذشته در ابتدای جلسه ی درس خارج خود، بیانات مهمی درباره مسائل اصلی کشور عنوان کردند.
🔹با توجه به جوسازی هایی که در این مدت با سخنان چندپهلوی آمریکایی ها درباره #مذاکره_مجدد و نیز اظهارات دوپهلوی برخی مقامات دولت جمهوری اسلامی درباره چگونگی پاسخ به این درخواست آمریکایی ها به وجود آمده بود، و نیز حرف و حدیث های بعضا جدی گرفته شده درباره ملاقات ترامپ و روحانی در نیویورک، برخی دچار سردرگمی شدند که آیا واقعا این ملاقات صورت خواهد گرفت؟ و یا اینکه آیا در صورت ملاقات و مذاکره تحریم ها و فشارها کاهش خواهد یافت؟
🔹مقام معظم رهبری بعد از خروج آمریکا از برجام بارها درباره مذاکره با آمریکا با قاطعیت فرموده بودند «نه مذاکره می کنیم نه جنگ می شود»، «مذاکره با دولت کنونی آمریکا سم مضاعف است»...
🔹اگرچه هر عاقلی تایید می کند که مذاکره با آمریکایی که به هیچ معاهده و قراری پایبند نیست و در دشمنی با جمهوری اسلامی از هیچ اقدامی چشم پوشی نمی کند و اگر تابحال موفق به آسیب جدی به نظام نشده بخاطر مقاومت ملت ایران است؛ اما باز عده ای حتی در سطح مقامات دولتی و رسانه ها سعی می کنند به جامعه القا کنند «مذاکره با آمریکا می تواند به رفع تحریم ها کمک کند و نباید فرصت ملاقات در نیویورک را از دست داد» ...
🔹رهبری این بار در بیاناتشان به نکته ای اشاره فرمودند که می تواند به تمامی این شایبه ها پایان دهد. معظم له مردم و مسئولان را به یک نکته مهم رهنمون دادند و آن اینکه «اگر مذاکره کنیم، فشار حداکثری بیشتر خواهد شد»
🔹شاهد این نکته مهم رهبری که جلوی چشم ملت ایران می باشد، تجربه برجام است. در سال ۹۰ سخت ترین رژیم تحریمی بر علیه ملت ایران آغاز شد. تحریم هایی که تصور می شد سخت تر از آن ها نمی توان به ملتی تحمیل کرد. در سال ۹۲ درست در زمانی که متحدان آمریکا در حال متزلزل شدن در همراهی بودند و بقول اوباما دیوار تحریم ترک خورده بود، جریانی در کشور با اعتبار بخشی به گزینه مذاکره و حل مشکلات از طریق تعامل، روی محاسبات اثر گذاشت و اتفاقات انتخابات ۹۲، آغاز مذاکرات مستقیم با آمریکا در قالب 5+1، توافق ژنو و سپس تصویب برجام رقم خورد. پس از آن نه تنها تحریم ها لغو نشد، بلکه حاکمیت آمریکا به رونمایی از فشار حداکثری رو آورد. چراکه تجربه برجام آنان را به این تحلیل رساند که فشار تحریم، مسئولان جمهوری اسلامی را پای میز مذاکره می کشاند. چه مذاکره ای؟ مذاکره ای که به تعبیر رهبری «یعنی ما یک چیزی بگوییم، شما آن را قبول کنید.»
🔹دلیل این فشارهای حداکثری در این دو سال تحلیلی است که تجربه برجام به آنان داد!
🔹بعد از خروج دولت آمریکا از برجام، اگرچه موضع نهایی جمهوری اسلامی همواره قاطعیت روی عدم مذاکره مجدد بوده؛ اما آنچه آمریکا را به ادامه ی فشار حداکثری ترغیب کرده، پالس های مثبت مذاکره از سوی برخی دولتمردان است. رهبری تلویحا اشاره کردند تنها یک صدایی و یک زبانی در نه گفتن به مذاکره با آمریکا است که می تواند به این وضعیت پایان دهد. در غیر این صورت چنانچه معظم له فرمودند، «اگر دشمنِ ما توانست اثبات کند که فشار حدّاکثری، علاج کار ایران است و روی ایران مؤثّر است، ایران دیگر و هرگز روی آسایش را نخواهد دید؛»
🔻وسوسه های اروپایی در ایجاد این باور که یک ملاقات در نیویورک می تواند مشکلات را حل کند، در راستای به موفقیت رساندن سیاسیت فشار حداکثری ست. این معادله ی ساده می تواند رهایی کشور از فشارها یا در دام افتادن همیشگی آن را دنبال داشته باشد.
📝 #رها_عبداللهی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
#فوری_و_مهم
🗒اعلام #حالت_آمادهباش کامل
در صنایع پتروشیمی، نفت و گاز مستقر در ماهشهر، عسلویه و کنگان (استان بوشهر)صادر شد...
❌ناتوانی در مقابل یمن را به پای ما مینویسند ... چنانچه غلطی از انها سر بزند جمهوری اسلامی #تلاویو و #حیفا را با #خاک_یکسان خواهد کرد... و نتها نقطه امن عربستان مکه و مدینه خواهد بود
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
#ارزش_عباس به جهاد و فداکارى و اخلاص و #معرفت او به امام زمانش است...
🔹رهبر فرزانه انقلاب :
«ارزش #اباالفضل_العباس به جهاد و فداکارى و اخلاص و معرفت او به امام زمانش است..
ارزش اباالفضل، ارزش حبیب بن مظاهر، ارزش جُون در اینهاست، نه در قد رشیدش یا بازوی پیچیدهاش!!قد رشید که خیلی در دنیا هست؛ ورزشکارهای زیبایی اندام که خیلی هستند؛ اینها که در معیار معنوی ارزش نیست. گاهی روی این تعبیرها تکیه هم میشود! حالا یک وقت شاعری در یک قصیدهی سی، چهل بیتی اشارهیی هم به جمال حضرت اباالفضل میکند؛ آن یک حرفی است؛ ما نباید خیلی خشکی به خرج دهیم و سختگیری کنیم؛ اما اینکه ما همهاش بیاییم روی ابروی کمانی و بینی قلمی و چشم خمار این بزرگواران تکیه کنیم، اینکه مدح نشد؛ در مواردی ضرر هم دارد؛ در فضاهایی این کار خوب نیست.
(۸۴/۵/۵)
❣ @Mattla_eshgh
📸در شب عاشورا امام حسین(ع)شمشیرشان را تعمیر مىکردند؛آماده سازى!یعنى امام حسین نمىگفت که فردا یک ساعت زودتر یا دیرتر رفتنى هستیم...نخیر در راه خدا توانائیهاى او باید در حد اعلاء باشد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۹۸ 👇 حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا
#داستان_عسل
قسمت ۹۹ 👇
با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته....
او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟!
من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم :نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی..
او حرفم رو قطع کرد و گفت:
حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم.اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم.
خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم.
مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت:
مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی.ایشالا یه وقت دیگه.
تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد!
در میان قربان صدقه رفتن های مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:نگه دار میخوام پیاده شم.
کامران گفت:مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه.
با عصبانیت گفتم:حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی!
او خنده ای عصبی کرد و گفت:چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خوب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه..
صدام رو بالا بردم:تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دارمیخوام پیاده شم!
او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم.
با صدای آرومتری گفتم:
_هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟
او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم..چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم.
آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. .بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم ..
هنوز عصبانی بودم.
گفتم:پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟
او پوزخندی زد:نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند!
بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه..
من... مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه..دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه!
با کنایه گفتم:تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟
_چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟
با اطمینان گفتم:بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره.
کامران حرفم رو قطع کرد و گفت:
عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون.
حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه.
بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!
اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟
دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم. .
او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!
خدایا منو ببخش!!
ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۰۰ 👇
خدایا منو ببخش!!
ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم.کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟
رفتم امام زاده صالح.
کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی.من فقط خرابترش میکنم.خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت.هرچی تو بگی..هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر .من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. ..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت.فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:منم همینطور.بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:اینجا خبری بوده؟
او گونه هاش گل انداخت و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند.
گفت:دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گردشد.با ناباوری نگاهش کردم.
او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دقیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری...
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چی شد که اومدن؟
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد ومیدیدی. .فکر کنم اونم مثل من تو شوک بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.
جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم.
ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۰۱ 👇
مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره.
او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم.
گفتم:فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. .تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد..
فاطمه با مهربانی گفت:دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جریان دیروز رو براش تعریف کردم.
او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت:نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلا ازش فاصله بگیر!
گفتم:بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت.مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم.
فاطمه متفکرانه گفت:این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده..
سرم رو با درماندگی تکون دادم:نمیدونم. .خودمم نمیدونم!
_چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟
کمی فکر کردم و گفتم.:
تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم.
فاطمه سرش را خاراند و گفت:بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای!
از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد:باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم.اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد.
گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.
گفتم:فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم.اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست..من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین!
فاطمه با دقت نگاهم کرد:
_واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟
شانه هام رو بالا انداختم:نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان..چون او واقعا محترم و مهربونه...شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلا بهش فکر نمیکنم!
فاطمه با کنجکاوی پرسید:مگه شرایط فعلی تو چیه؟
خوب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بیمعنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم.
گفتم:خوب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم!
_و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!!
فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت:اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی!
سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.
_فاطمه...؟؟؟
_جانم؟
_کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. .
_خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی!
به هم نگاه کردیم..چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد!
روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته
روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.
آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!
با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم.
دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم.سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت:
_کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده.
ادامه دارد............
❣ @Mattla_eshgh
تفاوت های #دلبستگی و #وابستگی:
معمولا دیده می شود در بین زن و شوهرها، مرزهای دلبستگی و وابستگی مشخص نیست. درحالیکه دلبستگی منجر به سازندگی و رشد رابطه می شود اما وابستگی آفتی هست که یک رابطه را تهدید کرده و به شکست می کشاند تفاوتهای دلبستگی و وابستگی بیان می شود.
تفاوت اول
دلبستگی: رابطه ای خاص و پایدار بین دو نفراست که بواسطه خواستن یکدیگر، آن دو به هم نزدیک می شوند و هردو تمایل دارند.
وابستگی: به رابطه ای اشاره دارد که درآن وجود یک فرد به طرف مقابلش بستگی دارد اگر تو نباشی من مرده ام.
تفاوت دوم
دلبستگی: سازگاری طبیعی برای بقاءاست.
وابستگی: مکانیسمی مرضی است.
تفاوت سوم
دلبستگی: از احساس امنیت و صمیمیت شکل می گیرد.
وابستگی: از احساس ناامنی نشات می گیرد.
تفاوت چهارم
دلبستگی: احساس تعلق وجود دارد.
وابستگی: احساس تملک و جود دارد.
تفاوت پنجم
دلبستگی: به شخص استقلال می دهد.
وابستگی: آزادی را از شخص می گیرد.
تفاوت ششم
دلبستگی: فرد را آنطور که هست می خواهیم.
وابستگی: فردرا آن چنان که می خواهیم، شکل می دهیم.
تفاوت هفتم
دلبستگی: شدت احساسات مثبت و منفی نسبت به معشوق در حد تعادل قرار دارد.
وابستگی: احساسا ت شدید و غیرقابل کنترل نسبت به معشوق مشاهده می شود.
تفاوت هشتم
دلبستگی: عشق غیر مشروط است.
وابستگی: عشق مشروط است.
تفاوت نهم
دلبستگی: نوع عشق دگر خواهانه است.
وابستگی: عشق خود خود خواهانه است.
تفاوت دهم
دلبستگی: توان عشق ورزیدن به خود و دیگری.
وابستگی: ناتوانی در عشق ورزیدن به خود و دیگری.
تفاوت یازدهم
دلبستگی: مشتاق رشد است.
وابستگی: مانع رشد است.
تفاوت دوازدهم
دلبستگی: موجب آرامش و نهایت است.
وابستگی: به شکست ختم می شود.
💠💠💠💠💠
این دوازده فرق رو از نگاه استادم دکتر جوانشیر عرض کردم
عشق عنصر اصلی یک زندگی است
حال افرادی که ادعای عاشق بودن را می کنند اگر فرق دلبستگی و وابستگی را ندانند قطعا به مشکل بر خواهند خورد.
استادسعیدمهدوی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #شبهه
👈 سن حضرت خدیجه(س) و عایشه هنگام ازدواج با پیامبر(ص) ، واقعیت یا دروغ⁉️⁉️⁉️
🎤 پاسخ کوتاه و عالی از #استاد_عبادی از اساتید #مهدویت کشور
🔰 نشر این کلیپ در فضای مجازی و #اینستاگرام فراموش نشه
#نقدی_بر_نقداسلام
@ma_va_o