eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 سلام باران بی پایان! تشنه ی جواب توام 🖼 #پروفایل ‌❣ @Mattla_eshg
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
۴۵ ✴️احساس امنیت اگر زنان، احساس امنیت کنند؛ بهترین مادر و همسرند... ✅اما اگر از یک هراسِ درونیِ عاطفی رنج ببرند؛ بتدریج پرتوقع، حسود، وابسته، زودرنج، و سرد میشوند. ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ لیست ویژگی ها در ازدواج ✔️ یک لیست تهیه کنید و در آن ویژگیهایی را که نمی خواهید همسر آینده تان آنها را داشته باشد بنویسید. ➖ (دروغگو، بد دل، بی غیرت، حسود، ولخرج، خسیس، بد دهن، بد اخلاق، تنبل، چشم چران، و....) معمولا در این لیست ایرادهای بی شماری را می نویسم! یک لیست دیگر تهیه کنید از ویژگیهای بدی که خودتان دارید و نمی خواهید همسرتان آنها را داشته باشید. مثال: من نمی خواهم همسر من مثل من پر حرف باشد. من نمی خواهم همسر من مثل من دروغگو باشد و.... (معمولا در این قسمت لیست ما خیلی کمتر از لیست قبلی است!) ما که دلمان نمی آید چهار تا ایراد و ویژگی منفی خودمان را به زبان بیاوریم چطوری صد تا ایراد روی طرف مقابلمان می گذاریم؟ اگر همسر خوب می خواهید، لیستی از ایرادها و رفتارهای منفی خودتان تهیه کنید و یکی یکی آنها را رفع کنید. بعد ببینید آدمهایی که سر راهتان قرار می گیرند عوض می شوند یا نه. چطور توقع دارید طرف مقابل شما تماما خوبی باشد ولی به خودتان که می رسید نه. ✔️گام اول ازدواج موفق این است که شما خوبی ها را زندگی کنید. از امروز نوکر مامان و باباهایتان بشوید. چون فقط کافی است آنها دستشان را بلند کنند و شما را دعا کنند. هر کاری داشتند برایشان انجام بدهید. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت خیابان‌های ایتالیا برای نگه داشتن مردم در خانه😁 ‌❣ @Mattla_eshgh
Gmo 1.mp3
4.75M
🎙پاسخ پروفسور کرمی به سوالات متداول ملت شریف ایران 🔹تراریخته چیست؟ 🔸آیا تراریخته برای بدن انسان مضر است؟ 🔹چه محصولاتی در ایران تراریخته هستند؟ پویش ملی کردن ایران 🔘 #ک🌻🌴🌻🌴🌻Ÿ زیر نظر #پ لینک گروه اصلی در تلگرام 🌴 https://t.me/joinchat/GIj_BVP258ywDJ8NDg6vzw لینک گروه در ایتا 🔻 http://eitaa.com/joinchat/3038183444Cc35e382aa3 🔻گردهمایی بزرگ ایرانیان #ع 🔵 @proffessorkarami
☸قدم اول برای ازدواج می باشد. ✅کسی که با ایمان باشد؛ 👈خود به خود خداوند او را به سوی کسی که با ایمان هست، سوق می دهد. ♨️ایمان را از عشق واقعی میتوانیم بفهمیم. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت_نوزدهم کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم. آنچه را می دیدم باور
🌾بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم. یک دسته گل خریدم. برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم. آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم. از روز دعوا با آرمین... آشنایی ام با محمد... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم... ملاقاتم با فاطمه... نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی... میدانستم هیچ کدامش اتفاقی نبوده. یک ساعتی گذشت. نزدیک ظهر بود. فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است. اما بلاخره باید به خانه می رفتم. دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد. با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج ددستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود. معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت سرش حرکت کردم. کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم و گفتم : _ منو می بخشی؟ چند قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد، برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت : _ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟ بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم : _ منو می بخشی؟ آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت : _ تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم. دیر میشه. بدست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد. علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند. متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت. مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت : _ دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره. چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند. البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟ همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟ آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند... ذهنم پر از سواالت مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند مالیمی روی لبم نشاند... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_بیست_و_یکم 🌾چند روزی گذشت. از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود. زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم. بخشی از نتایج کار دست محمد بود و بچه ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت، تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ی ما زنگ زد : _ الو؟ + رضا جان سلام. محمدم. خوبی؟ _ سلام! کجایی؟؟؟ خوبی؟ + الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارای پروژه رو انجام بدم. فکرم پیش بچه هاست. شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ی ما رو از همسایه ی سمت چپی مون بگیر. یه در قهوه ای بزرگه. من باهاشون هماهنگ میکنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه ی کنار جاکفشیه. از در رفتی تو سمت چپت یه اتاقه که میز مطالعه مون اونجاست. کشوی میزو باز کنی همون رو ورقه های پروژه رو سنجاق کردم گذاشتم. فقط زحمت مرتب کردن نهاییش هم میفته گردنت. شرمندم. ایشالا برات جبران کنم. _ این چه حرفیه؟ باشه حتما میرم. اتفاقا بچه ها هم نگران پروژه بودن. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه. + ممنون. خدا سایه ی پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم میگفت اومده بودی دم در خونه. اگه کار واجبی داری بگو؟ _ کار واجب... نه... حاال بعدا درباره ش حرف میزنیم. + باشه داداش. پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ. _ خداحافظ. باران نم نم می بارید. آماده شدم و به سمت خانه شان حرکت کردم. کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم. بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود. وارد خانه شدم. همه چیز مرتب بود و سرجایش قرار داشت. دور تا دور سالن پشتی های قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه ی سفید سه گوش پهن بود. از جا لباسی کنار در یک چادر سفید گلدار آویزان بود. نگاهی به عکس پدر محمد انداختم. وارد اتاقی شدم که محمد گفته بود. کیف چرمی قهوه ای محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت. یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود. حدس زدم باید کیف فاطمه باشد. کشوی میز را باز کردم. برگه های محمد درست همان رو بود. آنها را برداشتم. چند ورق از سنجاق جدا شده بود. دانه دانه از کشو بیرونشان آوردم. حدود ده دوازده تایی می شد. مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دستخط محمد نبود. برگه را بیرون آوردم و خواندم. معلوم بود که انتهای یک متن است. " ... و ما چون غباری در هوا معلق، دریغ از فهم حقیقت بادهایی که ما را به این سو و آن سو می برد. و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست. پس اگر چنان است که درد ها را تو می پسندی و زخم ها را تو میزنی، بی شک خود التیام دهنده و مرهمی. الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَالَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... آنان که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرامش می یابد، آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. " برگه را پایین آوردم. احساس می کردم دستخط فاطمه است. خواستم بقیه ی متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم. دستم را به سمت کشو دراز کردم، چند ثانیه مکث کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشو را بستم. عذاب وجدان مانعم شده بود. محمد به من اعتماد کرده بود و من نباید از این اعتمادسوءاستفاده می کردم. اگر میدانست احساس من نسبت به خواهرش چگونه است هرگز از من درخواست نمی کرد به خانه شان بروم. آن برگه را همراه بقیه ی کاغذها با خودم با خانه آوردم و چندین و چند بار جمالتش را خواندم. "... و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست..." این جمله انگار حرف دل من بود که در قلم فاطمه جاری شده بود. آنقدر جمالتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_بیست_و_دوم 🌾بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد از کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی غم از دست دادن پدربزرگش هم اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود. با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد. پس از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. در این یک سالی که از دوستیمان می گذشت کم کم ظاهرم، طرز حرف زدنم، لباس پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود. طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم. هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت : _ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟ + راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی. _ عجب... واقعاً شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده. سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم : + راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچه ای. _ خب پیش نیومده بود چیزی بگم. فاطمه آبجی کوچیکه ی منه. وقتی پدرم شهید شد بچه بودیم. من ده سالم بود، فاطمه هم تازه می رفت کلاس اول. خیلی بابایی بود. از غصه ش شبی که فهمید شهید شده تشنج کرد. خدا خیلی رحم کرد که طوریش نشد. + خداروشکر. راستی من اون روز که رفتم از تو کشوی میز برگه هارو بردارم، یه ورقه لابلای پروژه ها بود. فکر کنم مال خواهرت باشه چون خط تو نیست. دستخط فاطمه را از کیفم بیرون آوردم و به محمد دادم. برگه را از من گرفت و خواند، خندید و گفت : _ آره. این دستخط خواهرمه. دلنوشته های خوبی داره. گاهی که برام میخونه واقعا بهش حسودی میکنم. اینو از بابام به ارث برده. لبخند زدم و سکوت کردم. سرد بود. دستهایم را توی جیبم کردم. حالاکه حرف فاطمه به میان آمده بود دلم میخواست همه چیز را به او بگویم. اما از واکنش محمد میترسیدم. دلم نمیخواست دوستی ام با او خدشه دار شود. این بهترین رابطه ی دوستانه ای بود که در عمرم تجربه می کردم. به یک نقطه خیره شدم. مشغول فکر کردن بودم. نمیدانستم چه کنم. چطور سر حرف را باز کنم. چند دقیقه گذشت. ناگهان محمد دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : + الو... حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی رفیق؟ سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم : _ محمد... من... میشه... یعنی میتونم... نتوانستم ادامه بدهم. کم آوردم و ساکت شدم. محمد از کلمات بی سر و سامانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گفت : + با من راحت باش. همونجور که من باهات راحتم. چی شده؟ گونه هایم گل انداخته بود. افکارم را سر و سامان دادم و گفتم : _ به نظرت من چه جور آدمیم؟ + خب این سوالت خیلی کلیه. ولی خالصه شو بخوام بگم ، تو یه پسر مهربون و محکمی که برای ارزش هات می جنگی. از همون اول که رفتارت رو در مقابل آرمین دیدم خیلی چیزا درباره ت متوجه شدم. ولی وقتی تصمیم گرفتی ماشینتو دانشگاه نیاری تا بقیه فکر نکنن تو خیلی خاصی و از طبقه ی مرفه جامعه هستی، روت یه حساب ویژه باز کردم. بنظرم این کار خیلی مردونگی و جدیت میخواست. در کل از اینکه باهات دوستم احساس خوبی دارم. _ ممنون. منم همینطور. + خب حالا چی میخواستی بگی؟ اون همه فکر کردنت فقط برای پرسیدن نظر من درباره ی خودت که نبود؟ _ میشه یه قولی بدی؟ + چی؟ _ اینکه وقتی حرفامو زدم بازم سر دوستیت با من وایسی... لبخند زد و گفت : + چشم! دوباره چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
⭕️ مستند ؛ منتشر شد 🌕 مستند سینمایی «بانو» روایتگر زندگی پرفراز و نشیب عصمت احمدیان، مادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل فرجوانی است. این مادر شهید پس از به صورت جدی وارد فعالیت‌های اقتصادی و اجتماعی می‌شود به طوری که او امروز یکی از بانوان تأثیرگذار و الگو در است. 🔴 «بانو» حاصل دوسال همراهی گروه فیلمساز با مادر شهیدان فرجوانی است و تصویری واقعی از زندگی یک زن موفق را نشان می‌دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#نکته #اصلاح_سبک_زندگی ۳ 📣قدم اول رفع مشکلات روحی و اخلاقی #قسمت سوم #استاد_پناهیان: ☀️ رسول گر
۴ : 💧می‌گویند، عدس بخور تا اشک چشمانت زیاد شود، ما فکر می‌کنیم، در کلاس اعتقادات شرکت کنیم اما عدس هم تاثیر دارد؛ 👕 می‌گویند، اگر دلت گرفت، لباست را در بیاور، بشور و دوباره بپوش؛ از آن طرفِ دنیا باید بگویند انرژی منفی به بافت لباس وارد می‌شود و با شستن به وسیله آب از لباس خارج می‌شود تا قبول کنیم. ❌فردی شهوتران است و گناه شهوانی زیاد دارد، من اعتقاد دارم اگر این فرد، تغذیه‌اش درست شود، مشکل او حل خواهد شد. ☀️اباعبدالله (ع) شب عاشورا به یارانشان گفتند که لباس خود را بشویند و دوباره بپوشند؛ وقتی حضرت اینگونه می‌فرمایند، حتماً تاثیری دارد. 🍗گوشت آورده بودند، اهل بیت (ع) فرمودند: «ما عزاداریم، غذای عزادار گوشت نیست»؛ فرمودند: «برای ما غذای عزادار بیاورید» پرسیدند: «غذای عزادار چیست؟» فرمودند: «برای ما عدس بیاورید»؛ خوردن گوشت در کربلا مکروه است. ♦️نکات بسیاری وجود دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc