eitaa logo
موعود(عج)12
1.9هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
15هزار ویدیو
20 فایل
﷽ 🔶احادیث.روایات مهدوی 🔶بشارت نزدیکی ظهور 🔶سخن بزرگان در مورد منجی(عج) 🔶️اخبار سیاسی روز 🔶️اخبار جبهه مقاومت 🔶️اخبار سرزمین‌های اشغالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👈کپی با ذکر صلوات خادم کانال محتاج دعای خیر شمام
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان (عج) چند سال حکومت مي کند؟ برخي روايات نيز مدت حكومت امام مهدي(عج) را چهل سال ذكر كرده ‌اند. از جمله در روايتي كه از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نقل شده، آمده است: «او چهل سال در روي زمين فرمانروايي مي ‌كند.»5 ✅امام حسن مجتبي عليه السلام نيز از پدر بزرگوارش نقل مي‌ كند كه فرمود: «خداوند در آخرالزمان مردي را بر مي‌ انگيزد... او زمين را از عدل، داد، برابري، نور و برهان پر مي ‌كند... او [به مدت] چهل سال بر شرق و غرب عالم فرمانروايي مي‌ كند. پس خوشا به حال كسي كه زمان او را درك كند و سخن او را بشنود.»6 ✅امام حسن مجتبي عليه السلام نيز از پدر بزرگوارش نقل مي‌ كند كه فرمود: «خداوند در آخرالزمان مردي را بر مي‌ انگيزد... او زمين را از عدل، داد، برابري، نور و برهان پر مي ‌كند... او به مدت چهل سال بر شرق و غرب عالم فرمانروايي مي‌ كند. پس خوشا به حال كسي كه زمان او را درك كند و سخن او را بشنود.» ✅برخي روايات، ابتدا مدت حكومت امام مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف را هفت سال اعلام كرده‌ اند، ولي در ادامه يادآور شده ‌اند كه هر يك سال از حكومت آن حضرت برابر با ده سال از سال ‌هاي معمولي است. از جمله در روايتي آمده است که عبدالكريم خثعمي مي ‌گويد، به امام صادق عليه السلام عرض كردم: «قائم بر او درود باد چند سال حكومت مي‌ كند؟» و آن حضرت فرمود: «هفت سال، روزها و شب ‌ها طولاني مي ‌شوند تا آنجا كه هر سال از سال‌ هاي او با ده سال از سال‌ هاي شما برابري مي‌ كند و بدين گونه مدت حكومت او با هفتاد سال از سال ‌هاي شما برابر مي ‌شود.» ✅آخرين گروه از روايات، شامل رواياتي است كه مدت زمان حكومت امام مهدي(عج) را به تعداد سال ‌هاي اقامت اصحاب کهف در غار، يعني 309 سال دانسته‌ اند. در يكي از اين روايات كه از امام باقر عليه السلام نقل شده، چنين آمده است: «قائم مدت 309 سال حكومت مي‌ كند، به تعداد سال‌ هايي كه اصحاب كهف در غار خود درنگ كردند. او زمين را از عدل و داد پر مي ‌كند، چنان كه ستم و بيداد پر شده بود» در حديث ديگري از امام باقر عليه السلام چنين آمده است: «به خدا سوگند مردي از ما اهل بيت سيصد سال به اضافه نه [سال] حكومت خواهد كرد، گويد: به آن حضرت عرض كردم: اين كي خواهد شد؟ فرمود: پس از وفات قائم. به آن حضرت گفتم: قائم چقدر در عالم خود برپاست تا از دنيا برود؟ فرمود: نوزده سال از روز قيامش تا روز مرگش.» 📙پي نوشت ها: .الزام ‌الناصب، ص 304. بحارالانوار، ج 52، ص 280. 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
✠🌹امام صادق علیه السلام : ⭕️ اگر مومن می دانست پاداش مصیبت و گرفتاری هایش چقدر است، آرزو می کرد در دنیا با قیچی تکه تکه می شد. 📚کافی، ج2،ص255
هدایت شده از موعود عج
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ به عقیده شیعه اماممهدی( عج) از نسل کیست؟ 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @Mawud12
💠 بررسی تفصیلی مهمترین دلیل منتقدین به این اقدام : عمده ترین استدلال منتقدین به این کار ، اینه که : "تا وقتی فسادهای بزرگتری مثل اختلاس و دزدی و ... داریم، نباید به یک رقاصه گیر داد ، بلکه باید رفت سراغ منکرات مهمتر" بعبارت دیگه محتوای استدلالشون اینه : "چون این که منکرات بزرگتری در جامعه وجود داره، پس برخورد با منکرات اینچنینی غلط هست" ۳ مطلب رو در این خصوص باید عرض کنم ، لطفا با دقت مطالعه کنید (خصوصا دومی رو) 🔸1. بزرگ یا کوچک بودن منکرات، با چه میزانی سنجیده میشود ؟ چه کسی گفته منکرات اخلاقی (اون هم در سطح گسترده و اشاعه ی اون برای میلیون ها نفر) کوچک است ؟ وقتی خداوند حکیم ، کاری رو منکر نامیده و اون رو در زمره گناهان کبیره شمرده ، چه کسی به ما این اجازه رو میده که از این منکرات ، قبح زدایی کنیم و عادی جلوه دهیم ؟ اینکه فردی مثل جناب زائری میگوید با لرزش کمر دختران (=فساد اخلاقی) جامعه متلاشی نمیشود، بر چه اساسی هست ؟ اگر کاری مفسده ندارد، چرا خدا اون کار رو بعنوان منکر معرفی کرده، و در برابر بسیاری از مصادیقش ، حد شرعی یا حق تعزیر قرار داده؟ نقطه ی شروع جنایاتی که خانواده های زیادی رو نابود کرد، مثل خفاش شب، آتنا ، و صدها پرونده ی مشابه قتل بعد از تجاوز به عُنف ، چه چیزی بود ؟ جز فساد اخلاقی ؟ منکری بالاتر از به قتل رساندن امیرالمومنین علیه السلام ، وجود دارد ؟ نقطه ی شروع لغزش قاتل لعنت الله علیه چه بود ؟ جز فساد اخلاقی ؟ مگر در تاریخ نخوانده اید که سر یحیی، پیامبر الهی را بریدند و پیشکش یک فاحشه کردند ؟ یکی از حربه های مهم دشمنان انبیاء الهی برای مبارزه با جوامع دینی (مثل آندُلُس) در طول تاریخ، تهی کردن جامعه از درون، بوسیله ی ترویج فساد های اخلاقی ، و دامن زدن به شهوات و بی‌بند و باری جنسی بوده ، که بارها و بارها از این طریق ، جوامع دینی رو متلاشی کردند ، پس با چه مجوزی ، منکرات اخلاقی رو قبح زدایی میکنیم ؟ چه کسی به ما اجازه داده که منکری رو ، ضربه گیر منکر دیگر کنیم ؟ چرا تا با یک منکر برخورد میشود ، برخی روشنفکران (که مع الاسف برخیشون در لباس روحانی هم هستند) به بهانه ی اینکه منکرات دیگری در جامعه هست، برخورد با منکر را تضعیف میکنند ؟ 🔸2. بر فرض که بپذیریم مفاسد دیگر ، بزرگتر و مهمتر از فساد اخلاقی هست، مثلا دزدی و اختلاس (که یقینا جزو منکرات بزرگ هست و حکومت اسلامی موظف است برخورد قاطع کنه) بزرگتر از رقاصگی و برهنگی و اشاعه ی فحشاست ! سوال: آیا این امر ، دلیل میشود که وقتی با فحشا و فساد اخلاقی مقابله میشود، اشتباه باشد ؟ کمی بازترش میکنم تا ملموس تر بشه برامون مثال زیر رو دقت کنید : وقتی اذان ظهر میدهند، ما واجب است دو نماز بخوانیم ، نماز ظهر و نماز عصر حالا فرض کنید با شخص تنبلی مواجه هستیم که فقط نماز ظهر را خوانده، ولی در خواندن نماز عصر ، کاهلی میکند سوال: اینجا باید چگونه به این شخص انتقاد کرد ؟ آیا باید او را توبیخ کرد که چرا نماز ظهر را خواندی ؟! این که عقلانی نیست ! اتفاقا اینکه نماز ظهر را خوانده ، خوبه ، چون به بخشی از وظیفه خود عمل کرده؛ پس معنی نداره برای خواندن نماز ظهر او را توبیخ کنیم بلکه باید او را برای "سستی در خواندن نماز عصر" توبیخ کنیم دقت بشه قوه ی قضاییه و سائر مسئولین ، وظایف متعددی در زمینه مبارزه با مفاسد دارند یکی از آنها ، مقابله قاطع با منکرات اخلاقی هست یکی دیگر ، مبارزه با مفاسد اقتصادی هست حال که در زمینه ای با منکر اخلاقی برخورد کرده، اما در برخورد با مفاسد اقتصادی سست عمل میکند، چه باید کرد ؟ آیا باید او را توبیخ کرد که چرا با منکر اخلاقی برخورد کردی ؟! اینکار که دقیقا عمل به وظیفه بوده ! بله ، باید نقد کرد ، اما نه به اینکه چرا با منکر اخلاقی برخورد میکنید! بلکه به اون قسمتی از وظیفه که ضعیف عمل میکند 🔸3. تفکر کسانی که قائل به این هستند مادامیکه مفاسد دیگر در جامعه هست نباید با مفاسد اخلاقی مبارزه کرد، اشتباه هست باز هم یک مثال برای تحلیل دقیق این موضوع : شخصی رو در نظر بگیرید که چند مشکل داره ، از یکطرف یک بیماری شدید داره که درمانش زمان بر هست، در عین حال انگشت دست او هم دچار بریدگی شده اگر این شخص بگوید : من که یک بیماری بزرگتر و مهمتر و جدی تر دارم؛ پس دستم را بخیه نزنم ، بگذارم بیماری‌م خوب بشه بعد برم سراغ دست ! آیا این استدلال ، عقلانی هست ؟ 👈هر نقص رو باید بطور مستقل ، و با برخورد متناسب ، باهاش برخورد کرد یادداشت بعدی در مورد یکی از مهمترین پروژه های دشمن هست ، که مطمئنا دید ما رو نسبت به حواشی اخیر بازتر خواهد کرد لطفا منتشر کنید ادامه دارد (بسیار مهم)
تصویر شهید جانباز ۷۰درصدی که چند روز پیش به فیض نائل آمده بود. پیکر پاک این والامقام فردا ۲۱ تیرماه با ۱۰ شهید دفاع مقدس و می شود.
جزییات مراسم تشییع و خاکسپاری شهدا اعلام شد پیرو درخواست و پیگیری های مکرر کاربران عزیز، خبرنگار کانال رسمی گلستان شهدا طی مصاحبه ای با دکتر شاه نوروزی معاون فرهنگی بنیاد شهید استان اصفهان جویای جزییات مراسم تشییع شد. معاون فرهنگی بنیاد شهید در جواب سوالات اعلام نمودند: مراسم تشییع ۱۰ شهید دفاع مقدس و ۲ شهید جانباز ۷۰ درصد(شهیدان محمدرضا لقمانی و محمدعلی صابری) فردا پنج شنبه ۲۱ تیرماه از ساعت ۱۸ در میدان امام خمینی(ره) آغاز می گردد. مهدی شاه نوروزی ادامه داد: این شهدا عزیز پس از مراسمات برنامه ریزی شده میدان امام(ره) به سمت خیابان حافظ و چهارراه شکرشکن تشییع و سپس با تریلر مخصوص حمل شهدا به گلستان شهدا اصفهان منتقل می شوند. ایشان ادامه دادند: از مجموع ۱۲ شهید تعداد ۸ شهید در گلستان شهدا خاکسپاری و تعداد ۴ شهید به شهرستان های استان اصفهان منتقل می گردند. لازم به ذکر است. نماز این شهیدان والامقام در گلستان شهدا اصفهان اقامه می گردد. آمدند می آییم ۳۶سال فراق وچشم انتظاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد ناصری : 🔻عدّه‌ای موفّق نمی شوند حتی نیم‌ساعت قبل از اذان صبح بیدار باشند. اگر موفّق هم بشوند، آن‌قدر اضطرابِ روز بر آن‌ها حاكم است كه اگر چهار ركعت نماز نافله هم بخوانند، بهره‌ای نمیبرند. نگاه كنید حواریون ائمه علیهم‌السلام یا علمای بزرگ، نماز شب را به چه صورت میخواندند؟! مرحوم میرزا جواد آقا ملكی تبریزی قدّس‌سرّه وقتی از خواب بیدار میشدند، مدّتی در رختخواب گریه میكردند. وقتی برای وضو می‌رفتند، گریه میكردند. وقتی برمیگشتند، گریه میكردند. این نماز شب، با نماز شبی كه بعضی می‌خوانند خیلی متفاوت است؛ علت آن هم اندوخته های باطلی است كه انسان در گذشته و در طول روز، گرفتار و اسیر آن‌ها است.
افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!» افسانه قهقهه زنان میگه: «قربون مامان و داداش دهاتیم بشم که اینقدر کلاسشون پایینه! خب معلومه... ینی چون ورزشکار و سرحال و مانکنی هستم، لباس ها را میپوشم و راه میرم و پول درمیارم!» افشین و مامانش چندان از این شغل ها و برنامه ها سر در نمیاوردن. فقط ازش سوال میپرسن: «پولش چطوره؟ کفاف کارت شارژت میده؟!» افسانه جواب میده: «کفاف کارت شارژم؟! ینی هیکل توپ من فقط در حدّ کارت شارژ می ارزه؟! ازت انتظار نداشتم داداشی!» مامانش میگه: «خیلی خب حالا تو ام! چه فورا به پر قباش برمیخوره؟! خب حالا پول و پلش چطوریه؟!» افسانه میگه: «تو خواب هم نمیبینین! کفش ماهی پونصد هزار تومن هست! اگر هم کارم را خوب انجام بدم، بیشتر هم میشه. حتی شاید بیمه هم بشم.» دهان افشین و مامان بیچاره اش تقریبا بسته میشه و نمیتونند دیگه حرفی بزنند. همین که افسانه تونسته خرج دانشگاه آزادش را دربیاره خیلی هم باید خدا را شکر میکردن. افشین نوشته بود: «افسانه روز به روز خوشحال تر و سر حال تر میشد. خیلی به خودش میرسید. یکی دو هفته ای که گذشت، هر شب با لباسای لوکس و جدید میومد خونه و حتی بعضی وقتها به زور و اصرار افسانه، مامانم هم لباسای گرون قیمت را میپوشید و از هم عکس میگرفتند. اینقدر کل زندگی ما سرگرم قر و فر افسانه خانم شده بود که غم و غصه هامون یادمون میرفت. جوری که حتی ما که خیلی واسه سالگرد بابامون حساس بودیم، اون سال دو سه روز بعدش یادمون اومد که یادبود بابام گذشته و واسش مراسم نگرفتیم. واسه من نه پول کار افسانه مهم بود و نه از خرج دانشگاه آزادش میترسیدم! چون نمرده بودم که! کار میکردم و میدادم. من فقط از این خوشحال بودم که مامانم داره میخنده و بعد از چند سال که از فوت بابام میگذشت، یه ته آرایش و رژ و خط چشمی به قیافه مامانم میدیدم و از این بابت خیلی احساس آرامش میکردم. چون همه زندگی ما با بدبختی گذشته بود. حالا با کار افسانه شرایطمون داشت عوض میشد. روحیه و رنگ و لعاب مامانمون هم بعضی از شب ها که افسانه اصرار میکرد خوب شده بود. وقتی حال مامان یه خونه خوب باشه، همه حالشون خوبه. افسانه هم همین که سرگرم هست و خوش میگذرونه و درساش هم میخونه و کارش هم گرفته خیلی آرومم میکرد. از شما چه پنهون، منم وقتی میدیدم که افسانه هر روز دو ساعت میره باشگاه و بدن و هیکلش هر روز ورزیده تر و جذاب تر میشه و حتی از زمانی که کار پیدا کرده، خوشکل تر هم شده، خوشم میومد و بیشتر دوسش داشتم. حدودا سه ماه به همین ترتیب گذشت. صبح تا ظهر دانشگاه. عصر هم باشگاه و مزون. بعدا فهمیدم که صاب کارش شرط گذاشته که اگر میخوای پیش من کار کنی و پول دربیاری، باید بری باشگاه و رژیمت هم با برنامه کارت در مزون پیش ببری و از این حرفها. سه چهار ماه که گذشت، افسانه هر شب بقیه شام و دسر مزون که اضاف اومده بود را هم با خودش میاورد خونه. چشممون به جمال پیتزا و پپرونی و شیرینی های با کلاس و انواع نوشیدنی های خارجی هم روشن شد. جوری شده بود که خدا را شکر میکردیم و مامانم احساس میکرد که در رحمت الهی به زندگیمون باز شده از بس داشت بهمون خوش میگذشت. تا اینکه یه شب، افسانه به جای اینکه ساعت 9 خونه باشه، دیر کرد و نیومد. مامانم واسش زنگ زد. افسانه گوشیو برداشت. معلوم بود که دور و برش خیلی شلوغه. به مامانم گفت امشب شو دارم... دیرتر میام. اون شب افسانه ساعت 10 نه... 11 نه... بلکه 2ونیم نصف شب اومد خونه. من که خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم، مستقیم اول رفتم اتاق افسانه. دیدم مثل پری دریایی خوابیده. لباسی هم که پوشیده بود خیلی نظرمو جلب کرد... مامانم بهم گفت افسانه دیشب حدودای ساعت 3 اومده خونه. بچم کارش خیلی سخته. خیلی زحمت میکشه! صبحونه خوردم و میخواستم برم گاراژ اوس جلال، که مامانم گفت: دیشب افسانه یه پاکت بهم داده که بهت بدم. نمیدونم چیه؟ فقط گفته افشین بازش کنه! پاکت را گرفتم... یه کم سنگین بود... بازم کردم... چی میدیدم؟!! ... دیدم دو ملیون تومن تراول پنجاهی خشک و تا نخورده واسم گذاشته... یه کاغذم هم نوشته بود واسم... نوشته بود: اولین حقوق شو ناید (اجرای شبانه) خودمو تقدیم میکنم به داداش افشین گلم! خیلی خوشحال شدم... قبل از رفتنم، یه نگاه کردم که مامانم منو نبینه... وقتی مامانم رفت آشپرخونه... آروم رفتم تو اتاق افسانه... بهش نزدیک شدم... خواب خواب بود... صورتمو بردم نزدیک صورتش... یه بوس کوچولوی آروم کردم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سر کار.» ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 افشین در مدتی که افسانه سر کار رفته بود، حتی تصمیم میگیره که از مامانشون خواهش کنند که دیگه سبزی پاک کنی نره و مثل بقیه مامانا توی خونه باشه. چون حقوق خودش و افسانه را برای زندگی سه نفرشون کافی میدونسته. این فکر را با افسانه هم مطرح میکنه. افسانه خیلی استقبال میکنه و حتی میگه توی همین فکر هم بوده اما پیشنهاد بهتری داره که بنظرش اگه مامان قبول کنه، خیلی عالی میشه! افشین مینویسه: شب با خستگی و کوفتگی رفتم خونه. اون شب، افسانه باز هم دیر اومد. اما نه ساعت 2 و3 نصف شب! حدودا ساعت طرفای 11 بود که سر و کله افسانه پیدا شد. مثل بقیه شب ها خوشحال و خندون و با کلی لباس واسه تمرین شو و تست پوشش. افسانه شامش را در مزون خورده بود... من داشتم میوه میخوردم... افسانه سر حرف را برداشت... گفت: «مامان! فردا جایی نرو که مهمون داریم! مامان گفت: باید برم... مهمون کیه؟ من به خانم جزیری (صاب کار اصلی مامان) قول دادم فردا کارای سبزی و میوه جلسه شیرینی خورون خواهرش را تموم کنم... بمونم خونه که چی؟ افسانه گفت: وای مامان! یه کلمه گفتم نرو! ببین چیکار میکنی؟! همچین میگه به خانم جزیری قول دادم هر کی ندونه فکر میکنه با رییس فراکسیون زنان مجلس قرار داری! والا... مامانم گفت: اسم مردم نیار اینجوری... خوبیت نداره دختر! نگفتی... کیه مهمونمون! اصلا مگه خودت نباید سر کار باشی؟ همینجوری واسه خودت مهمون دعوت کردی؟ افسانه رفت پیش مامانم نشست و دستشو گرفت و گفت: پاشو بریم اتاقم اول ببینم این ایمپایر تاپ مشکی جدیدی که آوردیم بهت میاد یا نه؟! مامانم خیلی وقت بود که دیگه مقاومتی در برابر تست لباس و آرایش و... نمیکرد و حتی به نظرم یه جورایی راضی هم بود... رفتند تو اتاق... نیم ساعت طول کشید... حوصلم سر رفت... منم داشتم میمردم از فضولی... پاشدم رفتم تو اتاق ببینم دارن چیکار میکنند... تا در اتاقو باز کردم، مامانمو 20 سال جوون تر دیدم... خیلی عوض شده بود... اینقدر عوض شده بود که از عمد، نگاه به افسانه کردم و گفتم: «مامان من خوابم میاد... شب بخیر!» بعدش هم رو کردم به طرف مامانم و گفتم: «شب بخیر افسانه جون!» متوجه این تیکه ی سنگینی که انداختم شدند و یهو صدای قهقهه شون رفت آسمون... خودمم که در حالتی بین بهت و خنده بودم، از اتاقشون رفتم بیرون... همینطور که رفتم بیرون و دراز کشیدم، میشنیدم که افسانه میگفت: مامان خیلی بهت میاد! این مدل به تو که هیکلی تر از منی، بیشتر میاد... صاب کارم فردا عصر میاد و این مدلو توی تنت میبینه... اشکال نداره که؟ مامانم گفت: صاب کارت؟ ببینه که چی؟ افسانه گفت: نگران نباش! اجازه بده بیاد... بعدا بهت میگم... من نشنیدم مامان مخالفتی کنه... سکوتش هم علامت رضا بود... اون شب گذشت و منم کم کم خوابم برد... فرداش مثل همیشه رفتم سر کار... ظهر اومدم ناهار بخورم و برم... برخلاف همیشه، سر سفره تنها بودم... کسی نیومد سر سفره... دم رفتنم، دیدم افسانه داره لباس دیشبی را تن مامان میکنه... مامان پشتش به من بود... وقتی خدافظی کردم، تا مامان برگشت و باهام از نیم رخ خدافظی کرد، متوجه آرایش غلیظش شدم! حساسیت نشون دادم و رفتم... چون واسه یه مهمونی زنونه هم غیرت آدم ورم نمیکنه... اون روز اوضاع و احوال کاسبی چندان خوب نبود... دست پسر اوس جلال هم زیر چرخ بوکسل گیر کرد و خدا رحمش کرد که قطع نشد... به خاطر همین، یه کم زودتر جمع و جور کردیم و رفتیم خونه... همینطور که برمیگشتم، دو تا نون بربری گرفتم و رفتم... تا رسیدم دم دمای مغرب بود... کلید انداختم و رفتم داخل... خونه ساکت بود... رفتم توی حال... آشپزخونه... مامان نبود... رفتم توی اتاقش... دیدم روی تخت خوابیده... خیلی عمیق خوابیده بود... اما... پوشش نامناسب مامان نظرمو جلب کرد... خیلی پوشش باز و اپنی داشت... تا حالا مامانو اونجوری ندیده بودم... اگه کاملا برهنه بود سنگین تر بود... داشت چشمام از حلقه درمیومد... حتی سابقه نداشت مامان اون موقع از روز، خواب باشه... چه برسه با این پوشش... ! ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour
وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بود... رفتم یه سیب بردارم که یه چیزی دیدم که بیشتر از سر و وضع مامانم منو بهت زده کرد... دیدم دو تا بشقاب بیشتر نیست... این ینی یا دو نفر مهمون بودند یا با مامان دو نفر بودند... اما... وسط پوست میوه های یکی از بشقابا یه ته مانده سیگار هم بود!! داشتم دیوونه میشدم... مامانم با اون سر و وضع... با اون خواب عمیقش... ته سیگار وسط بشقاب میوه ها... اصلا نمیدونستم چیکار کنم... حتی نمیتونستم پلک بزنم... عصر خونه ما چه خبر بوده؟! مامانم بیدار شد... داشتم تلوزیون نگاه میکردم... اما مدام تو فکر عصر بودم... خودمو زدم به حواس پرتی که ینی مثلا متوجه بیدار شدن مامانم نشدم... اما فهمیدم که مامانم تا بیدار شد، لباسشو عوض کرد و لباس همیشگیش را پوشید و اومد توی حال... گفت: سلام افشین! کی اومدی؟ خیلی معمولی گفتم: سلام. خیلی وقت نیست. دو تا نون هم خریدم گذاشتم توی نایلون رو سر یخچال. مامانم رفت توی آشپزخونه... دیگه رو تمام حرکات و کارای مامان حساس شده بودم... یواشکی حواسم حتی به آب خوردنش هم بود... رفت سراغ تلفن خونه... داشت شماره میگرفت که منم رفتم نشستم پیش تلفن توی حال... آروم گوشیو برداشتم... جوری که متوجه نشه... وقتی بوق خورد، دیدم افسانه گوشیو برداشت... بعد از سلام و احوالپرسی، مامانم با دلخوری گفت: افسانه ور پریده چرا نگفتی صاب کارت مرد هست؟! افسانه هم بلند خندید و گفت: ای بابا! از وقتی برگشته مزون، همینجوری داره پیش همه ازت تعریف میکنه! مثل اینکه پیش مامان گلم بهش خوش گذشته بوده! من داشتم روانی میشدم... خیلی اعصابم خورد بود... اما مامان جوابی داد که منو آتیش زد... به افسانه گفت: جدا؟! بهش خوش گذشته بود؟!!! افسانه گفت: آره مامانی! پس چی؟ مامان به این نازی! راستی بهم گفته که قراره بیایی مزون پیش خودمون کار کنی!! مامان گفت: حالا گفتم درباره اش فکر میکنم... خیلی خودمو مشتاق نشون ندادم... ببینم چی میشه حالا... کی میایی ور پریده؟ افسانه گفت: امشب کار خاصی ندارم... زودتر میام... افشین خونه است؟ مامان گفت: آره... پس من تا یه چیزی درست میکنم بیا! افسانه گفت: چشم مامان... راستی لباس جدید مبارک! کوروش خان (اسم صاب کار کثافت مزون) گفته لباس ایمپایر تاپ مشکی را هدیه بده به مامانت! نمیخواد برگردونی مزون! مامان با خنده و ذوق زده گفت: اینجوری که بده آخه! حالا بعدا باهاش حساب میکنیم. من دیگه داشتم میپکیدم... حرفهای سنگینی شنیده بودم... حرفهای افسانه و مامانو که پای چیزایی که دیده بودم میذاشتم، دیگه چیزی برای گفتن و قضاوت نکردن نمیذاشت... یکی دو ساعت بعد، افسانه هم اومد خونه... شام خوردیم... تلوزیون دیدیم... خبری از درس و بحث دانشگاه افسانه هم کلا تو خونه نبود... اصلا انگار نه انگار که خواهر ما مثلا دانشجو هست و واسه شهریه کوفتی دانشگاه آزادش داره کار میکنه! تا اینکه افسانه و کرد به من و گفت: «راستی افشین جون! یه خبر خوب! صاب کار من، عصر اومده پیش مامان... مامان واسش مدل شده... اونم خوشش اومده و گفته مامان بیاد پیش خودمون و از فردا توی مزون با خودمون کار کنه!» مثلا تعجب کردم و گفتم: صاب کارت! صاب کارت کیه دیگه؟! گفت: نمیشناسیش! آدم خوبیه! یه نگاه به مامان انداختم... چیزی که میخواستم بپرسم خیلی سنگین بود... با احتیاط به چشمای افسانه نگاه کردم و گفتم: خانمه؟! افسانه خیلی عادی و معمولی نگاهش را برگردوند به طرف لب تاپش و گفت: نه بابا! مگه زن ها عرضه گردوندن مزون به اون با کلاسی دارن؟! آدم با جذبه و مدیری هست. هر کسی باهاش کار کرده پیشرفت کرده. من که زبونم بند اومده بود... حدسم داشت درست درمیومد متاسفانه... اما قادر نبودم چیزی بگم... چون بالاخره میخواستم یه فکری به حال زندگیمون بکنیم و از این وضعیت اسفبار دربیایم. به همین راحتی... اون شب مامان هیچی نمیگفت... اما بعدش، جوری که مثلا خیلی راضی بودن و ناراضی بودنش مشخص نبود اما مشخص بود که بدش هم نیومده، گفت: «خودمم از کار سبزی و میوه خسته شدم. خدا خیرش بده کوروش خان که اینقدر دست به خیره و خودش پیشنهاد کار داده! کجا برم و سر چه کاری برم که بدونم ارزشش داره؟ اینجوری پیش دخترم هستم.» ادامه دارد... آیدی نویسنده @hadadpour