eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چندروز گذشت حال کمیل خراب تر از گذشته به نظر میرسید. دیگر شب وروزش فقط شده بود کار و به هیچ چیز دیگر اهمیت نمیداد. از خانه فراری بود چون دیدن آزاده داغ اورا تازه میکرد. تازه بعد از یک ماه داشت همه چیز برایش کم رنگ میشد که با شنیدن خبر ازدواج سمانه دنیایش بهم ریخته بود. حوریه خانوم که این وضع کمیل را میدید تصمیم گرفت اورا برای سفر مشهد راضی کند، تا حال و هوای قلبش ارام بگیرد. با انکه خودش حال وروز خوبی برای مسافرت نداشت. در اتاقش نیمه باز بود. به داخل اتاق سرک کشید ک با دیدن کمیل پشت میز لبخندی زد: _اجازه هست؟ -بیا تو عزیزجون. داخل اتاق رفت و کنار کمیل روی تخت نشست. به یاد کودکی دست گرم و پر محبت خود را نثار مو های پسرش کرد. چشمانش را بست و دست مادرش را بوسید. -الهی بمیرم ولی پسرمو با این حال وروز نبینم!! -خدا نکنه مادر، من خوبم! -خوب نیستی عزیزم، من مادرتم میفهمم سعی نکن ازم قایم کنی. کمیل گذشته کجا، و کمیل حالا کجا؟؟ باید بریم پابوس اقا امام رضا(ع). پسرم باید هوای دلتو اونجا سبک کنی از غصه ، اینطوری ارامش میگیری. فردا میریم سمت مشهد که به امیدخدا سال تحویلم اونجا باشیم که نذر پدرتو ادا کنیم باشه؟؟ سرش را پایین انداخت: _چشم مادر، هرچی شما بگی! پیشانی پسرش را بوسید و از جایش بلند شد: _زندگی خیلی بالاپایین داره پسرم، همیشه اونطور نمیشه ک ما دلمون میخواد، منم خیلی ناراحتم که به سمانه نرسیدی ولی حالا چه میشه کرد! بهتره بریم زیارت تا اقا خودش راه درستو نشونمون بده به لطف خدا. .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چمدان هارا پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقب را محکم کرد. حوریه خانوم اسفند دود کنان سمت او و نرگس امد و ظرف را دور سرشان چرخاند. نرگس با خنده گفت: _با این رانندگی کمیل کل اسفند های دنیارو هم دود کنی بازم سالم نمیرسیم!. کمیل بااخم گفت: -ناراحتی پیاده دنبالمون بدو بدو کن.! مادرش خندید که نرگس با چشم به ازاده اشاره کرد. ظرف اسفند را روی سر اوهم چرخاند و گفت: _دخترم لباساتو برداشتی سرما نخوری؟؟ کمیل و نرگس هردو با شنیدن لفظ دخترم چشمانشان از تعجب باز شد. ازاده سرش را تکان داد و گفت: _بله، ممنون ک وسایل مورد نیازمو خریدین! _خوب دیگه مادر باید راه بیفتیم تا قبل اذان مغرب برسیم مشهد. میخوام نمازمو اونجا اول وقت بخونم. _ان شاالله پسرم، بریم. . . . ساعاتی از حرکتشان گذشته بود نرگس بعد از پرحرفی های همیشگی اش خسته شد و خوابید. حوریه خانوم هم ک همان اول پلک هایش را روی هم گذاشت. کمیل چشمانش را مدام میمالید و سعی میکرد با دقت رانندگی کند. از ایینه جلو رو به ازاده که درسکوت منظره ی بیرون را تماشا میکرد نیم نگاهی انداخت و گفت: _شما چرا نخوابیدی؟؟ -وقتی داخل ماشین هستم سخت خوابم میبره. -پس مثل منی! چشمان ازاده حس و حال عجیبی داشتند. دقیقا نمیدانست چه حسی، ولی هربار که به انها نگاه میکرد احساس خاصی به او دست میداد! با یاد اوری سمانه نگاهش را ناخوداگاه گرفت و اخم کرد. بازهم بغض خفته قلبش داشت اورا ازار میداد. چرا این غم دست از سر او برنمیداشت اوکه دیگر مجرد نبود که فکر و خیال رسیدن به سمانه به سرش بزند. دست خودش نبود هفت سال عاشق سمانه بود و پای او ایستاده بود حق داشت که وقتی زندگی فراموش کردنش را تحمیل کند ،احساس غم از او جدا نشود. دلش بیتاب زیارت بود تا از شر این غم خلاصی یابد.تنها دیدن گنبد طلایی امام رضا معجزه ی ارامش قلب او بود. بعد از توقف برای ناهار و کمی استراحت بی وقفه تا مشهد حرکت کردند تا اینکه نزدیک های غروب وارد دیار عشق شدند. با اصرار زیاد کمیل تصمیم گرفتند اول به زیارت امام رضا بروند سپس استراحت کنند. خیابان ها شلوغ بود زائران دل خسته برای دیدن گنبد حرم از دور له له میزدند. .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 به درب ورودی حرم که رسید از شدت خوشحالی ، لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و دانه های درشت اشک روی گونه اش غلطیدند.! مادرش ارام گفت: _کمیل؟؟ -شما برید مادر، من خودم میام! بعد از رفتن انها بغضش ترکید و با حال خراب، درحالی که اشک میریخت قدم برمیداشت. کفش هایش را در اورده بود و پا برهنه و دیوانه وار دنبال ضریح میرفت. چشمانش را از اشک پاک کرد و لحظه ای به خود امد ک دید مقابل ضریح ایستاده انقدر حال دلش خراب بود ک اصلا نفهمید کی و چگونه رسید! به دیواری تکیه داد و تا میتوانست اشک ریخت. _"اقا سلام،اقای خوبی ها سلام. فکر کنم بدونی تو این مدت چه بلاهایی سرم اومد. اقاجان کلی تهمت و حرف های ناروا شنیدم. از کسی ک حقم بود،سهم دل و زندگیم بود، مجبور شدم بگذرم. حالم خرابه اقاجون،خیلی دلم شکسته، اومدم واسم دعا کنی اروم بگیرم. واسم دعا کنی بشم کمیل سابق، سمانه رو برای همیشه فراموش کنم اون دیگه میخواد ازدواج کنه کمکم کن اقا،واسم دعا کن. خدا دعاهای تورو زودتر از من قبول میکنه.. حال دلم بارونیه،افتابیش کن. روی زمین نشست وسرش را روی زانو هایش گذاشت. مدت ها در دلش راز و نیاز کرد و تا میتوانست درد و دل! با احساس دستی روی شانه اش از جا پرید، که پیرمرد خمیده ای ک تعداد زیادی کتاب در دستش بود، یکی از انهارا سمتش گرفت و گفت: _بیا پسرم. یکی از کتاب های دعارا برداشت و ورق زد،احساس سبکی میکرد. به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد که متوجه شد چند ساعت است انجا نشسته و گریه میکند، چشمانش قرمز شده بودند با مادرش تماس گرفت که متوجه شد انهاهم در گوشه ای از حرم مشغول دعا هستند. .... 🌼@MazhabiiiTor🌼 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عَجـیب دلَـم‌حـرم‌ِمیخـوآھَـد نگآھـم‌ِبھ‌گُنبـدت‌ِبآشـدو پـروآز‌دلَـم‌درصَحـن‌ِوسَرآیَـتِ ومَـن‌ِبآشَـم‌وگریھ‌ھـآی‌ِنـاتَمـامَـمِ . . .‌ツ! 🌹🦋 🌼@MazhabiiiTor 🌼
مزد جهاد، شهادت است🕊 گاهی تیر می‌خوری و گاهی با بدن خونی تو را می‌برند، چون خون دل خورده‌ای و با زن و فرزند و خانواده به میدان جنگ نرم و پشتیبانی از جبهه انقلاب آمده‌ای✨🕊 🌱 🌸🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼
و‌دلمان‌برا؎چشمانۍتنگ‌است ڪہ‌آشوب‌دردل‌دشمن‌بہ‌پامۍڪند! ♥️🦋 🌿🌺 🌼@MazhabiiiTor🌼
به‌ڪوری‌چشم‌منافقین‌ڪوردل‌ وهمـه‌دشمنان‌انقلاب، پاےرهبرےبصیر، فرزانه‌ومحبوبمان تا‌آخـرین‌قطره‌ے‌خون‌هستیم وتنهامنتظریڪ‌اشاره!♥️ ♥️✨ 🌾🍂 🌼@MazhabiiiTor🌼
🔰انتشار حد اکثری ♦️پویش تغییر تصاویر پروفایل شبکه های مجازی ♦️و تغییر نام پروفایل به 🔸لبیک یا خامنه ای 🔸مرگ بر ضد ولایت فقیه 🍀🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
ھمھ‌گۅیند: بھ‌امیدظھورش‌صـلوآت ڪآش‌این‌جمعھ‌بگۅیند: بھ‌تبࢪیڪ‌ظھورش‌صلوآت...💔 🌹🦋 🌸🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌