#چـادرانہ ❤️💦
↓چہـ
°زیبا مـے ڪُند[🌸]
::عشقـــ♥
•زهـــــ🌙ــراء
°زمانـے ڪ از☝🏻
گرماے 💥
•سوزانــ تابستانــ 🍃
در پس ↶
【 چادرٺــ 】
° #ٺُ را ترسـے نیسٺـ👏🏻
.
.
::::إن اللہ يُعطـے اصعبــ
المعارك لأقوے جنودةـ::::
خدا سخٺ ترینــ
جنگ ها را به قوے ترینــ
سربازانش میدهد☝🏻💕
^_^🦋@MazhabiiiTor🦋^_^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرشته خندید 😌
چرخید و پیچید و بویید و بوسید 😻
صدای زمزمه اش درست⬇️
از پشت چادر مشکی❤️ات می آمد
در دلش داد میزد :
[خوشحال باش بانوی عشق 🥀
که اگرچه عشق تو در زمین گمنام ماند اما در آسمان ها تو معروفی به نجابتی مثال زدنی ]
و حرفایش که گــ👂🏻ــــوش دلت را نوازش داد
چـشـ👀ــــم گرفتی از
دخترک قـرمــ👠ـــز پوشی
که با پوزخند نگاهت میکرد و امل خطابت کرده بود
بغضت فروخوردی🙂
و زیر لب زمزمه کردی :
"الهی رضا برضائک
صبرا علی بلائک تسلیما لامرک😍"
با لبخنـ😇ــد پارچه عاشــقــ🖤ـیـــت را
بغل میکنی و راهت را ادامه میدهـی...
🍃🍂
🎀@MazhabiiiTor🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بۍتــوھـࢪلـحظهدلـ💔ــمیادغریبیمیکندツ
#استوری🍃
💝@MazhabiiiTor💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•●ڪوهیممـاتاایستادیـمروےپاهامـون👊🏻●•
#چریڪی👊🏻
🕊@MazhabiiiTor🕊
🔴حتما بخونید:
فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میکرد ولی بی فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"کیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهای توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آیا فراموش کرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
*نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی.
خدا ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم.
ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ،ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ اندیشند ...
🌾🌼 @MazhabiiiTor 🌼🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-منایـرانےآزادهام👊🏿°.
#چریڪی👊🏻
🌷@MazhabiiiTor🌷
°•🤍🕊•°
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ |#روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
|#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ
|🕊| #شهیـدانهـ
|✨| #تلنگرانهـ
🌹@MazhabiiiTor🌹
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
به نام خدا پلیس بازی به شرط عاشقی🦋پارت۲۸ بهار: سلام سرهنگ سرهنگ: سلام بهار جان خوبی؟ بهار: ممنون،
به نام خدا
پلیس بازی به شرط عاشقی🦋پارت۲۹
بهار: سرهنگ میشه زودتر کارتون رو بگید؟ چون نیکا رو گذاشتم پیش ندا باید زودتر برگردم.
امیر:باید خونسردی خودتو حفظ کنی.
بهار: باشه،چشم،لطفا زود بگین چی شده
آراد: خب..... ماکان اسیر شده!!!!
بهار: اسیر؟ اسیر کی؟
امیر: داعش...
بهار: چیییی؟ ماکان اسیر داعش شدهههه!؟
سرهنگ: آره چند روزی هست
بهار: چند روزه اسیر شده اون من الان باید بفهمم!؟
(ودیگه اختیار اشکام دست خودم نبود)
یاسمین: گفتیم شاید بشه کاری کرد به خاطر اون نگفتیم که اسیر یه مشت حیوون شده.
با گریه گفتم:
بهار: پس بگین چند وقت دیگه تن بی سرشو میارن یا نه اصلا جنازشم نمیدن.
بگید ماکان مرد دیگه....
بگید باید قید ماکان رو بزنم دیگه....
سرهنگ: این حرفا چیه بهار،کی گفته باید قید ماکان رو بزنی؟
بهار: سرهنگ مثل اینکه اسیر داعش شده هاااا
اونا فهمیدن که ماکان ایرانیه، فهمیدن که شیعه هست.
سرهنگ: ببین بهار، ما موضوع رو گفتیم که در جریان باشی قراره یه کارایی انجام بشه نترس...
بهار: خب، الان تکلیف ماکان چیه؟ چیزی نگفتن؟
مانیا: گفتن دو روز دیگه منتظر یه تماس تصویری باشین.
بهار: خب...
آراد: خب که همین... بهتره الانم بری خونه مانیا، یاسمین هم باهات میاد ان شاءالله که درست میشه.
بهار: باشه فقط من رو هم در جریان بزارین دو روز دیگه میام منم میخوام اون تماس رو ببینم.
سرهنگ: نه نمیخواد
بهار: سرهنگ خواهش میکنم،من نمیتونم صبر کنم.
داشتم از اتاق میومدم بیرون که سرم گیج رفت داشتم میوفتادم که مانیا و یاسمین کمکم کردن...
❌🚫کپی ممنوع🚫❌
🎀@MazhabiiiTor🎀
+یاخـدا، نههههه
با صدای یا خدا گفتن امیر برگشتم سمت تصویر با چیزی که دیدم دوسـت داشـتـم بـمـیرم. با جیغ گفتم: دارن چیکار میکنن؟؟؟میـخـوان سـرشو بِبـُرَن...؟؟؟؟!!!!!!!!!
انقدر جیغ زدم کـه دیگه گلوم داشـت میسوخت... نمیتونستم دیگه حرفی بزنم فقـط داشـتـم به تصویر نگاه میکردم.
که یـهو بـا صـدای گـلولـه....
بـرای خـوندن ادامـه ی رمـان روی لـیـنک زیـر کـلـیـک کـنـیـد...😉 ↯↯↯↯
https://eitaa.com/MazhabiiiTor
داستان درباره یه زوج عاشقه🔗♥️
پسره اسیرِ داعش میشه که...😱
{پـایـان خــوش}
از دســت نــده...😜
عـضـو نـشـی ضــرر کـردیـاااا‼️