گفت:می دونی چرا #چادری شدم
❇️گفتم: چه میدونم،🤷♀️ لابد این طوری خوشتیپ تری!!!😉
😒گفت:خیر!!!☹️
🙃گفتم:خب لابد فهمیدی این طوری #حجابت #کاملتره مثلاً!!!🤪
😕گفت:خیر !!!🙁
🤨گفتم: ای بابا!!! خب لابد #عاشق یکی شدی، اون گفته اگه #چادر بپوشی بیشتر #دوستت_دارم!!💞💑
😀گفت:نزدیک شدی!!!😃
😉گفتم: آها!!! دیدی گفتم همه ی قصه ها به #ازدواج ختم میشه🙃 دیدی!!!😜
🍃گفت: برو بابا… دور شدی باز...😅
🙅♀️گفتم: خب خودت بگو اصلاً...😒
💟گفت: یک جایی شنیدم #چادر، لباس “#حضرت_زهرا”ست، خواستم کمی شبیه “حضرت زهرا” باشم
#چادری_ها_فرشته_اند😇🌈☘
╔═🍃🕊🍃═════╗
@MazhbiiiTor✨✨✨✨
╚═════🍃🕊🍃═╝
#کلام_شـهیـد 🌈💕
سِہ چہآرُم دخٺَرآݩ حِجآبشآݩ
حِجآب نیٖسٺ! 👐🏼❌
وَ چيٖزهايے ڪِہ مےپوشَـند🙄
وآقِعاً حِجآب نيٖست ‼️. .
#چادر مےٖپوشَند 👏🏼
ولےٖ چآدُرشآݩ دآرآی بَــرق و مُد اَسٺ🥺. . . .
👤 #شهید_احمد_مشلب 🖤
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج💗
╔═🍃🕊🍃═════╗
@MazhabiiiTor✨♥️✨
╚═════🍃🕊🍃═╝
خونریزی شَدیدی داشت...
داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد
که چآدُرم رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم ..🥺
گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت:
"مَن دارَم میرَم که چآدُرت رو در نیاری..."
چآدُرم تو مشتش بود که شَهید شد...:)
+به روایت پَرستارِ جنگ
#چادر
-----------------------------------------------------------
💕@MazhabiiiTor💕
💥💥💥بانو سادات💥💥💥
فروشگاه مجازی بانو سادات افتتاح شد📣😍
از با کیفیت ترین اجناس و ملزومات #حجاب #تولید_ملی🇮🇷🌱
از #لباس_خونگی✨ ،
#لباس_بیرونی✨ ،
#روسری✨ ،
#چادر✨ ،
#ساق دست✨ ،
#جوراب✨ ،
#هودی✨ و ... بگیر تاااا
#کیف✨ و
#ماسک✨ و
#دستبند✨ و یه عاالمه چیزای دیگه....😭😍
با پایین ترین قیمت ممکن☺️
مخصوص شما که همیشه لباسای شیک و قشنگ میپوشی😌😘
پس عجله کن🏃♀🏃♀🏃♀
کانال ایتا:
@bonaaaSadat
آیدی بنده:
@BanooSadat95
سیاهے اش...🖤
بلندے اش،
گرمایش💥
آرامش محض است❣
مشڪے بودنش🖤
آبے ترین💙
آسمان من است....~💙~
همین که دارمش..♥️
لذت داردونعمت بزرگیست..🥰
زینتم را میگویم #چادر
『 #چـــــادرے♥️
🌼@MazhabiiiTor🌼
#شهید_احمد_مشلب
سه چهارم دختران #حجابشان حجاب
نیست!! و چیز هایی که میپوشند
واقعا حجاب نیست #چادر میپوشند
ولی چادرشان دارای برق و مُد است.
#کلام_شـهیـد
#چادرقشنگ من 🌸 l
🍀@MazhabiiiTor🍀
#چادر 🌺🍃
#تلنڱرانہـ💛
👈🔺 #بازنــدهاصلـے🔺👉
⛔️بازنده اصلے مسابقه دلبرے و #بے_حجابے و نهایتاً #بے_عفتے قطعاً خود زن ها هستن!!😳
میدونے چرا⁉️
🍃به دو دلیل:
1⃣هرچیزے ڪه زیادي دم دست باشه #بے_ارزش میشه...
وقتے بے ارزش شد.... باید #حراج بشه ؛تازه اگه دور انداخته نشه....
2⃣هیچ زنے نمیتونه تو این مسابقہ برنده باشه و دیر یا زود میبازه...
☝️باور ڪنیم ڪه این مسابقه خسته ڪننده هیچ برنده اے نداره...
#حجابــ🖤🍃
#امنیتـــ👌
#ارزش✌️
🌷@MazhabiiiTor🌷
#چادرانـہ🌸🪴
☝️خواهــرم
اگر به این باور بِرِسے ڪـه
این #چــادر🖤🍃
همان چادریست ڪه پشت دَر سوخت ؛ولے از
سَر ِ#حضرت_زهـرا نَیُفتاد...َ
هًٍرًٍگٍزً ✋ٍ از سَرَتْ شُـلْ نمے شود
🌹@MazhabiiiTor🌹
#چادرانه
💕خواهرم میدانی شیرینی #چادر در چیست؟
اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😍
این که مولـا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش میآید☺️
و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت میباشد را حفظ میکنی😍
با همین یک چادر سـاده میدانی به استحکام چند خانواده کمک ڪــرده ای
میدانی جلوی چه میزان #گناه را گرفته ای؟
🍃❣بهخدا قسم اینها با دنیایــی قابل تعویض نمیباشد ❤️
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#خادم_گمنام
🎀@MazhabiiiTor🎀
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتادم✨
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.😊☝️
همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!😟
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.😊
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!😳
🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣
-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒
بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🌸@MazhabiiiTor🌸