❤️°❤️°❤️
آبروی حسین به کهکشان می ارزد✨
یک موی حسین بر دوجهان می ارزد🍃
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست؟ 🌻
گفتا که حسین بیش از آن می ارزد🖐
#خادم_گمنام 🌹
#خادم_الزهرا🌹
#خواهر_بابک🌹
❤️@MazhabiiiTor❤️
#چادرانه 🦋
چادری هستم ومحجبه ام🧕
دختری از تبار عاشورا☝️
مادرم شد کنیز فاطمه✨
وپدرم شد غلام شیرخدا🌷
#خادم_گمنام 🌻
🍃@MazhabiiiTor🍃
#مذهبی_طور🍃
من حیدری و تو فاطمی❤️
در دل ما حب ولی☝️
کاش روزی بشود.... 🦋
عاقد ما سید علی😍💚
#خادم_گمنام 🌺
🌾@MazhabiiiTor🌾
.
❌❌⛔⛔❌❌
فوری فوری...
*دوستان انقلابی👇*
با پیامک مشکوک امروزِ همراه اول به گوشیتون ، کشور رامجددبه دست رییس جمهوری مثل روحانی ندهید❌
⬅️ارسال پیامکی مشکوک ازسمت همراه اول درزمینه انتخابات.....(پیامک انتهای همین متن اورده شده)
*سیاست این پیامک ، که امروز به کل ایرانیان فرستاده شده چیست؟......و زیر نظرچه گروهی است؟😑*
دوستان
*❌اولا: به هیچ وجه رئیس جمهور انتخابی آینده خود را لوندهید وبرای همراه اول ارسال نکنید...*
*دوما:*
⛔ لزومی ندارد قبل از رای گیری ،گروهی از رای مردم مطلع شوند که همراه اول دست به چنین کار فتنه انگیزی زده است....
پیامک سوالی است اماهدف چیزدیگری است....😳👇
*‼️حال هدفها:*
۲هدف ازارسال این پیامک وجود دارد:
*۱-اگرازبین :*
*عارف یاجهانگیری ،لاریجانی ،*
هرکدام پیامک وامار بیشتری داشت ،آن را واردمیدان نامزدی کنند ، وبعداز اتمام مناظرات ،
دو نفر به نفع دیگری کناربکشند ....
.ورییس جمهوری اینده کشور را به نفع خود تمام کنند وببرند.... *ودوباره ۸سال همان سیاستهای روحانی را درکشورپیاده کنند...*
(گرانی وتورم ،بیکاری ونفوذی ووابستگی به غرب ووووو)
*❌هدف دوم:*
اگرازبین :
*اقایان رئیسی-قالیباف-رضایی یکی طرفدار و پیامک بیشتر داشت ، پیشبینی میشه که توپخانه تخریب لیبرالها به سمت آنها متمایل شود*
*❌پس خواهشا جوابی به پیامک ارسال نکنید*
💢متن پیامک👇
این پیامک از میان افرادی که تاکنون ثبت نام نکرده اند برای تحقق مشارکت حداکثری از کدام نامزد احتمالی دعوت به ثبت نام می کنید؟
۱. رئیسی
۲. جهانگیری
۳. قالیباف
۴. لاریجانی
۵. رضایی
۶. عارف
شماره گزینه مورد نظرتان را بصورت رایگان در پاسخ ارسال نمایید.
#همراه_اول
#مسئولیت_اجتماعی
لطف کنید پیام رو منتشر کنید و مواظب این گروه خبیث باشید
.
#خادم_الزهرا✨
🦋@MazhabiiiTor🦋
#بیوگرافی_چریڪ
براۍتنڪردنِلباسعاشقے،
بایدخودترااندازهآنڪنے.. :)
#اللهمعجللولیکالفرج🕊
#خادم_الزهرا🌸
🎀@MazhabiiiTor🎀
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و بیست و هفتم ✨
_خب تنهام نذار😉😁
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌
-راستی داداش خوبت چطوره؟😁
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد😫
بلند خندید.😂
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.😊☝️
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.😊
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم.😊
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅
لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊
-چشم.☺️
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....👀😭
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟😒
-مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.😢
گفتم:
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒
-واقعا؟!!!😳
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.😊🙏
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨
وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟
ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...👀😟
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🌼@MazhabiiiTor🌼