eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
⃢ذولفقاری⃢🥀 چون‌کوهی☔️⃢ استواری⃢🍁 هرجا ک⃢ه🌈 زنام تو ⃢☀️🌈 پرسند گفته⃢ ام چون‌شیراست ⃢ 🦁 استواراست⃢⚡️ ≦ حا.ج ⃢ 🌷 قاسم ⃢ ⚔ سلیمانی ⃢ 🌻 ༺༽🌼@MazhabiiiTor🌼༼༻
•°~🪴 گلھ‌اۍنیست‌اگراین‌همھ‌آوارھ‌شدیم تازمانۍڪھ‌نیایۍسروسامانۍنیست💔 ..🥀 🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼
بانو جان... در شهر "عامل شیمیایی نگاه هرزه" زده اند...😞 که بوی ◀ گیاه گناه ▶ میدهد و ریه های ایمانت را عفونی میکند!☝️ پس... چادرت را به "فیلتر حیا" مجهز کن😇 و گوشه ی چادرت را حائل نفس هایت! طاقت بیاور... 🙂 تو پیروز این جنگ نفس گیر خواهی بود...😌✌️ زهرا🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
❤️🕊 فرق یه خانوم با دختر عادی.... . 🌹تقدیم به دختران محجبه 🌹 . ‍ وقتی آن دختر🙋 مانتویی میخرد که استین هایش حریر است... من عاشق💗پوشیدن ساق دست هایم هستم! . وقتی آن دختر موهایش🙎را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند...😕 من روسری ام را لبنانی👏 می بندم و عشق میکنم . وقتی آن دختر برای جلوه بدنش🙍، جلوی مانتو اش را باز می گذارد...😔 من مانتویی میپوشم که وقارم💜 را حفظ کند! . وقتی آن دختر ساق پایش را با ساپورت بیرون❌❗️ می اندازد...⛔️ من برای نجابتی که باید در وجودم باشد ✔️ لباس مناسب می پوشم! . وقتی آن دختر با آرایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون💄💋 می آید... من صورتی معصوم 😇، ساده و مهربانی دارم! . وقتی آن دختر پاتوقش پارتی ها و مهمانی های😯 مختلط است...😱 من به گلزار شهدای 🌺گمنام میروم و آرامش میگیرم!☺️ . وقتی آن دختر برای به روز بودن هر لباسی 👗را می پوشد... من چادری مشکی و✌️ با وقار بر سر دارم! . وقتی آن دختر خود را دآف 😏خطاب می کند... من میخواهم💓خانوم💓باشم! ................... . . ❤قدر چادر مادرمان زهرا را بدانید❤ در طول تاریخ و بین هفت میلیارد انسان حاضر در دنیا انسان های های کمی قسمتشان شده که با اخلاص لباس فاطمی بپوشند... و تو یک نفر از آنهایی قدر خودت را بدان... تو فرق داری با همه...😊 . ❤️🕊 🦋 🌼@MazhabiiiTor🌼
امام جعفر صادق(ع): 👇 حسن خلق مایه افزایش روزی است. 🦋 🍃 ♥️ 🌼@MazhabiiiTor🌼
🌻ســلـام الـعـلیڪم🖐 🌻دوسٺانۍ ڪه ڪاناݪ دارݩ و میخواݩ ڪه ڪاناݪشوݩ جزء حمایٺـے ها قرار بگیره، لطفا ݪـیـنـڪ ڪاناݪ و اسم ڪانالشون رو ٺوے حرف ناشناس زیر بگݩ...😉 ڪه اݩ شاءالله لیسٺ حمایٺـے داشٺه باشیم😍🦋 👇👇👇👇 💌https://harfeto.timefriend.net/16257719366014💌 یـــاعـݪــــۍ🍃
♥️ شیعه دو قلب دارد: "کعبه برای عبادت، قدس برای شهادت"♥️✌️ 🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
🌹 زندگی را می گویم🙃 اگر بخواهی ازآن لذت ببری، همه چیزش لذت بردنی است🍃 اگر بخواهی ازآن رنج ببری، همه چیزش رنج بردنی است🌻 کلید لذت و رنج دست توست.....! 🦋 ♥️ 🌼@MazhabiiiTor🌼
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت ۴✨ با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. ? آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! ? دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» ? شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد…   ? نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! ? به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» ? تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! ? از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» ? حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» 🌼@MazhabiiiTor🌼