eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
❬🔗📕❭ •• دلتنگ‌‌ڪࢪبلاشدم‌وࢪاه‌چاࢪه‌نیسٺ جزڪࢪبلادواۍدل‌پاࢪه‌پاࢪه‌نیسٺ... • 🌾 🌼@MazhabiiiTor🌼
❬🔗🕊❭ •• سـروسـآمـآن‌ بـدهے یـاسـروسـآمآن‌ ببـر‌؎ دل مـا سـو؎ شـمآمیـل‌تـپیدن‌دآرد…! 💕 💖 🌼@MazhabiiiTor🌼
امام جعفر صادق(ع): 👇 حاجت خواستن از مردم موجب سلب عزت ورفتن حیا می گردد. 🌸🌷 🌻 🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
°-{❤️}-° مـےگفـت:🗣 اگر میگویـید الگویتان حضرت زهرا"س" است باید ڪاری ڪنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد :)💚🌿 شهیدابراهیم‌هادی🦋 🌹 🌼@MazhabiiiTor🌼
✨💛 بس نصير نصلح أنفسنا، ساعتها بيظهر الإمام🌻 هروقت‌خودمان‌رااصلاح کردیم،آنوقت‌است‌ڪه‌امام‌ظهورمیڪند!🌸 ♥️ 🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
اگࢪرفتےگلزاࢪشهدا‌دقت‌ڪن‌به‌این‌مطلب🌸🔗👇 ࢪفتم‌سࢪمزاࢪ 🕊🌿 فاتحه‌خوندم‌،اومدم‌خونه🏠 شب‌تو 💤 ࢪفقاے‌شهيدم‌ࢪو‌ديدم...‌ࢪفقام‌بهم‌گفتند :🙂 فلانےخيلےدلمون‌بࢪات 🔥 گفتم:‌چرا⁉️ گفتند:‌وقتےاومدےسࢪ ما‌فاتحه‌خوندے✨ ما‌شـــــهدا‌آماده‌بوديم ...❤️ هࢪچےاز‌خـــــدا‌میخواےبࢪات بشيم ‌ولےتو‌هيچے وࢪفتے🚶🏻‍♂ خيلےدلمون‌بࢪات‌سوخت🥀 سࢪمزاࢪشـــــهدا‌حاجت‌هاتونوبخواین😍 بࢪآوࢪده‌میشه🤲🏻😉 🌸 🌼@MazhabiiiTor🌼
🦋 🍃 8روز تا محرم الحرام🖤 🥀 🌼@MazhabiiiTor🌼
『•🌱• ته‌خوشگلی‌سجده‌اینه‌که‌❗️ توگوش‌زمین‌پچ‌پچ‌میکنی...؛🌍 ولی‌توآسمون‌صداتومیشنون...☁️♥ دوست دارم خدا♥️♥️ 🍀 🌼@MazhabiiiTor🌼
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت 23✨ توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. ? با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. ? قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال…» ? و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» ? همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. ? لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. ? حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» ? دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. ? می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. ? از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» ? چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»…   ? به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. 🌼@MazhabiiiTor🌼
🍃 سلام اجرتون با خود امام زمان (عج) التماس دعا یاعلی اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج _________________________ سلام العلیکم✨ سپاسگزارم🌸 حاجت روا ان شاءالله، محتاجیم به دعا🌹 یاعلی🌻 بهر فرج وظهور مهدی صلوات....... 🍀 🌱 🌼@MazhabiiiTor🌼
امام هادی(ع): 👇 خشم بر زیر دستان از پستی است. ✨ 🍃 🌹 🌼@MazhabiiiTor🌼