eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[❤️✨] پلاڪ‌هایشان‌ماند . . .💔✨ خاطراتشان ماند . . . 💔✨ عطرهایشان‌بروجودمان‌ماند . . .💔✨ خنده‌هایشان‌ماند . . . 💔✨ و داستان‌های‌زیادےڪه در این باره‌برایشان باقی مانده است . . .💔 ۱۳۷۴/۶/۹ تولد ماه❤️🌸✨ 🦋 🌹 🌼@MazhabiiiTor🌼
اـ♥️🍃ـا پـروازرا توتجربہ‌ڪردے مبارڪتــــــ💕 حالاپرِپریدن‌خودرا بہ‌من‌ببخـش...🕊 ♥️ تولدت مبارک رفیق شهیدم♥️🌸 🌼@MazhabiiiTor🌼
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
اـ♥️🍃ـا پـروازرا توتجربہ‌ڪردے مبارڪتــــــ💕 حالاپرِپریدن‌خودرا بہ‌من‌ببخـش...🕊 #شهید_مشلب♥️ تو
• . ما‌همیشہ‌صداهاۍ‌بلند‌را‌شنیدیم پر‌رنگ‌ها‌رادیدیم غــٰافل‌از‌اینڪه‌شهدا‌بـےصدا‌می‌آیند، بــے‌رنگ‌می‌مــٰانند و‌آرا‌م‌مےروند..!💔 تولدت مبارک✨
هر شهید مثل یڪ فانوس است مےسوزد و نور مےدهد✨ و از کنار او بودن تو هم نورانی مےشوی با که رفیق شدی مےشوی ⚘🕊شادی روح شهدای والا مقام صلوات.....♥️ 🌼@MazhabiiiTor🌼
👋🏽🌿 ↓ شهادت‌آمدنۍنیست رسیدنۍاست بایدآن‌قدربدوۍ تابہ‌آن‌برسۍ💔 اگربنشینۍتابیاید همہ‌السـابقون‌مۍشوند مۍرونـدوتـوجـامـۍمــانـی...📎 |🗣•.حاج‌حسین‌یکتا الهمم‌ارزقنا‌توفیق‌شهادت‌فۍسبیلک🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
دخترآن‌هم‌بہ‌سربازۍمیروند همینڪہ‌چادربہ‌سرمیڪنے ؛ مراقب‌ِ‌حجابت‌هستے ؛ جامعہ‌راازفسآدحفظ‌میڪنے ؛ خودش‌سربازیست ... ! (:🌿°• 🌼@MazhabiiiTor🌼
🌹 - - •<عزت‌دست‌خداست وبدانیداگـرگمنام‌ترین‌هم‌باشید ولےنیت‌شمایارۍ‌مردم‌باشد، مے‌بینیدخداوندچقدرباعزت‌و عظمت‌شمارادرآغوش‌مے‌گیرد>• 🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
طرف‌میشینہ‌بااعضاےخانواده ماهواره‌نگاه‌میکنہ‌بعد‌اون‌طرف‌خونہ، تابلو‌زدھ:"یآمھدےادرڪنۍ" 🖐🏻.. امام‌زمان‌بہ‌خاطر‌تویڪۍ‌هم‌کہ‌شده ظهور‌میڪنہ-! ❗️ 💐 🌼@MazhabiiiTor🌼
•🖇♥️• عاشوراهنوزنگذشتہ‌است، وڪاروانِ‌ڪربلاهنوزدرراه‌است، واگرتوراهوسِ‌ڪرب‌وبلاست، بسم‌اللھ ...🌱 ♥️ 🌼@MazhabiiiTor🌼
•🖇🍃♥️• یک جایۍ نوشته بود: ❲ تکلیف‌دوست‌داشتن‌هایت‌راروشن‌کن ❳ با خودم گفتم: لاعِشـقَ ... اِلّاحُسَینـ♥️ـ ❲ السلام‌علیک‌یااباعبدالله ❳ 🦋🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت 45✨ با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. ? مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ? ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» ? با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد…   ? حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» ? تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ? ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» ? و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 🌼@MazhabiiiTor🌼