[❤️✨]
پلاڪهایشانماند . . .💔✨
خاطراتشان ماند . . . 💔✨
عطرهایشانبروجودمانماند . . .💔✨
خندههایشانماند . . . 💔✨
و داستانهایزیادےڪه در این بارهبرایشان باقی مانده است . . .💔
۱۳۷۴/۶/۹ تولد ماه❤️🌸✨
#شهید_احمد_مشلب🦋
#غریب_طوس 🌹
🌼@MazhabiiiTor🌼
اـ♥️🍃ـا
پـروازرا
توتجربہڪردے
مبارڪتــــــ💕
حالاپرِپریدنخودرا
بہمنببخـش...🕊
#شهید_مشلب♥️
تولدت مبارک رفیق شهیدم♥️🌸
🌼@MazhabiiiTor🌼
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
اـ♥️🍃ـا پـروازرا توتجربہڪردے مبارڪتــــــ💕 حالاپرِپریدنخودرا بہمنببخـش...🕊 #شهید_مشلب♥️ تو
•
.
ماهمیشہصداهاۍبلندراشنیدیم
پررنگهارادیدیم
غــٰافلازاینڪهشهدابـےصدامیآیند،
بــےرنگمیمــٰانند
وآراممےروند..!💔
تولدت مبارک✨
هر شهید
مثل یڪ فانوس است
مےسوزد و
نور مےدهد✨
و از کنار او بودن
تو هم نورانی مےشوی
با #شهدا که رفیق شدی
#شهید مےشوی
⚘🕊شادی روح شهدای والا مقام صلوات.....♥️
🌼@MazhabiiiTor🌼
#پسرانهها👋🏽🌿
#مۍگفتــ↓
شهادتآمدنۍنیست
رسیدنۍاست
بایدآنقدربدوۍ
تابہآنبرسۍ💔
اگربنشینۍتابیاید
همہالسـابقونمۍشوند
مۍرونـدوتـوجـامـۍمــانـی...📎
|🗣•.حاجحسینیکتا
الهممارزقناتوفیقشهادتفۍسبیلک🌷
🌼@MazhabiiiTor🌼
دخترآنهمبہسربازۍمیروند
همینڪہچادربہسرمیڪنے ؛
مراقبِحجابتهستے ؛
جامعہراازفسآدحفظمیڪنے ؛
خودشسربازیست ... ! (:🌿°•
🌼@MazhabiiiTor🌼
#شہیدانہ 🌹
-
-
•<عزتدستخداست
وبدانیداگـرگمنامترینهمباشید
ولےنیتشمایارۍمردمباشد،
مےبینیدخداوندچقدرباعزتو
عظمتشمارادرآغوشمےگیرد>•
#سردار_دلها🌻
🌼@MazhabiiiTor🌼
طرفمیشینہبااعضاےخانواده
ماهوارهنگاهمیکنہبعداونطرفخونہ،
تابلوزدھ:"یآمھدےادرڪنۍ"
#دمتگرمخدایۍ🖐🏻..
امامزمانبہخاطرتویڪۍهمکہشده
ظهورمیڪنہ-!
#تلنگر ❗️
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💐
🌼@MazhabiiiTor🌼
•🖇♥️•
عاشوراهنوزنگذشتہاست،
وڪاروانِڪربلاهنوزدرراهاست،
واگرتوراهوسِڪربوبلاست،
بسماللھ ...🌱
#شهیدآوینی♥️
🌼@MazhabiiiTor🌼
•🖇🍃♥️•
یک جایۍ نوشته بود:
❲ تکلیفدوستداشتنهایتراروشنکن ❳
با خودم گفتم:
لاعِشـقَ ... اِلّاحُسَینـ♥️ـ
❲ السلامعلیکیااباعبدالله ❳
#اللهمالࢪزقناڪࢪبلا 🦋🌻
🌼@MazhabiiiTor🌼
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت 45✨
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
? مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
? ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
? با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد…
? حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
? تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
? ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
? و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
🌼@MazhabiiiTor🌼