💠 پنجره و آینه
🔹جوان ثروتمندی نزد یک عالمی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عالم او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
🔹 بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
🔹عالم گفت: دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
🔹 وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 ثروتمند و فقیر
💠 ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود.
🔹ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟
🔹فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!
#حکایت
@Mehremaandegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 استاد عالی: داستان جالب درویش و پادشاه
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 هركس برای مردن حاضر است برخیزد!
🔸گویند صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت.
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه بعد از نماز، بر منبر رود و پند گوید. او نیز پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوی او بود.مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
🔸آنگاه خطاب به جماعت گفت: ای مردم! هر كس از شما كه میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
كسی برنخاست.
گفت: حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخیزد!
باز كسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما كه به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید!
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 پیری به قصد حج به حجاز میرفت و در هر قدم دو رکعت نماز می خواند و آنچنان گرم نماز و این کار بود که تیغ و خار بیابان را از پای خود در نمی آورد تا اینکه در نهایت به وسوسه ای دچار تکبر شد و از این کار خودش خوشش آمد و شیطان او را به چاه غرور افکند که از این بهتر نمی شود راه رفت و اگر خداوند به او رحم نکرده بود از راه مستقیم گمراه میشد که غرور گناه شیطان و بسیار خطرناک است.
🔷 هاتفی از سمت خدا در گوش دلش زمزمه کرد که ای مبارک نهاد (اشاره به تبریک خدا به خود هنگام آفرینش انسان) گمان نکن اگر نماز و اطاعتی کرده ای، هدیه ای به حضور خداوند فرستاده ای .
🔹 #احسان و خوبی کردنی در بدست آوردن دل رنجوری بهتر از #هزار_رکعت_نماز در هر قدم است چون نماز به طمع بهشت برای خود است و نه خدا ولی خوبی به دیگران به خدا می رسد که مردم بندگان خدا هستند.
📗حکایات سعدی در باب احسان
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 پند لقمان
🔷 لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.
🔹شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
🔹روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
🔹 لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.
#حکایت
@Mehremaandegar
💠گریختن حضرت عیسی علیه السلام از احمق
✍️روزی مردی،حضرت عیسی علیه السلام را دید که باعجله و شتابان به جانب کوهی می گریزد.
🔹 با تعجب به دنبال او دوید و گفت:برای چه فرار میکنی؟ از بهر رضای خدا لحظه ای به ایست و بگو!
🔸حضرت عیسی فرمود: از احمق می گریزم، برو و مانع من نشو. مرد پرسید: مگر تو نیستی که کر و کور را شفا دادی و نفس مسیحایی ات مرده را زنده کرد؟ و در مشتی گِل دمیدی و آن گِل ها را تبدیل به پرنده کردی؟ پس تو هرچه خواهی می کنی که ای روح پاک!
🔸حضرت مسیح گفت: به ذات پاک خداوند و به صفات پاکش سوگند می خورم:که اسم اعظم خداوند را که اگر بر کوه بخوانم بی تاب می گردد... اما نه یک بار که هزار بار از روی مهر و محبت بر دل احمق خواندم،ولی سودی نداشت!
🔹مرد پرسید: حکمت چیست؟ چرا دعایت آن جا اثر کرد ولی این جا درمانی نکرد؟
🔸گفت: رنج احمقی، قهر خداست ولی رنج کوری، ابتلاست... ابتلا و بیماری رنجی است که باعث رحم دیگران می شود اما احمقی رنجی است که باعث زخم و قهر دیگران می گردد و مانند داغِ خداوند است که بر جان هرکس بخورد، همچون قفلی که مهر و موم شده باشد هیچ دستی نمی تواند برای آن چاره ای بیابد!
🌹امام علی علیه السلام: از احمق بر حذر باش ؛ زيرا آدم احمق، خودش را اگر چه بدكار باشد نيكوكار مى داند و ناتوانيش را زيركى و شرّ و بديش را خير و خوبى مى شمارد. همچنین فرمود: آدم احمق،با تحقير و خوارى هم درست نشود.
📚حکایت ها و پندها
📚نهج السعادة ،۳/۲۲۵
#حکایت
@Mehremaandegar
📚 چگونه به هدف بزنیم؟
💠 كمانگیر پیر و عاقلی در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. نشانه كوچكی كه از درختی آویزان شده بود، به چشم میخورد. جنگجوی اولی تیری از تركش بیرون میكشد، آن را در كمانش میگذارد و نشانه میرود.كماندار پیر از او میخواهد آنچه را كه میبیند شرح دهد.
🔸جنگجو میگوید: آسمان را میبینم، ابرها را، درختان را، شاخههای درختان را و هدف را».
🔹 كمانگیر پیر میگوید: كمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی.
جنگجوی دومی پا به پیش میگذارد و آماده ی تیراندازی میشود.
🔹كمانگیر پیر میگوید: هرآنچه را میبینی شرح بده. جنگجو میگوید: «فقط هدف را میبینم».
پیرمرد فرمان میدهد: « پس تیرت را بینداز.»
تیر صفیركشان بر نشان مینشیند.
🔹 پیرمرد میگوید: «عالی بود. موقعی كه تنها هدف را میبینید، نشانهگیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.»
✅تمركز افكار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود. اما مهارتی است كه كسب آن امكانپذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 وصیت نامه مرد خسیس!
💢روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
🔹زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
🔸البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند!
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطار(1) رفت که دوا کن . بیطار از آنچه که در چشم خَرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد . مردک شکایت به قاضی برد و گفت : این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم ، قاضی گفت : بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق(2) پیش بیطار نمیرفتی .
ندهد هوشمندِ روشن رای --- به فرومایه ، کارهای خطیر
بوریاباف(3)اگر چه بافنده است --- نبرندش به کارگاه حریر
🔸توضیحات این حکایت:
1- بیطار : دامپزشک ، پزشک حیوانات
2-حاذق:ماهر
3- بوریاباف : حصیر باف
💢مفهوم این حکایت :هرکس را بهر کاری ساختند . این حکایت می خواهد این نکته را متذکر شود که هرکس باید وظیفه خودش را انجام دهد و دخالت در کار دیگران کاردرستی نیست.
✍️ حکایت شیرین از گلستان سعدی
#حکایت
@Mehremaandegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کار خوبه خدا درست کنه،
سلطان محمود خر کیه؟!.......
#حکایت
@Mehremaandegar
💠در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
🔹به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
🔹آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
🔹شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد. شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد.
🔹 قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟ روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید : با تو چه سخن گفت؟
🔹او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت. شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی است.
📘امثال و حکم علی اکبر دهخدا
#حکایت
@Mehremaandegar
📚از دست دادن فرصتها
💠 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
🔷جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
🔷پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.
اما.........گاو دم نداشت!
🔸 الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ .(حکمت 21)
🔸 فرصت ها چون ابرها مى گذرند، پس فرصت هاى نيک را غنيمت شماريد.
#حکایت
#نهج_البلاغه
@Mehremaandegar
💠سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
🔹وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
🔹روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .
🔹دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد...
🔹روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
🔹همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : #گل_صداقت ...
همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
#حکایت
@Mehremaandegar
📚میخ و دیوار
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند.
روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن ! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
🔹وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است. مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
#حکایت
http://eitaa.com/joinchat/2645360643C4fe1428e20
📚تفاوت نسلها
💠 روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت.
در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد؛
و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد
🔹 پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت:
" با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم.
🔸 چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست.
🔹من، برای اینکه برای او آب بیاورم، گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم"
🔸امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم،
پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خوردهای برایم آب آورده
حال درآینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می داند و بس!
#حکایت
@Mehremaandegar
📚 نمک نشناسی
💠روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت. از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.
🔷مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد، ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
🔸درختی که پیوسته بارش خوری
🔸تحمل کن آنگه که خارش خوری
🔹حکیم به کفاش گفت:این سوزن منبع درآمد توست. این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی!
✅ اگر از کسی رنجیدیم، خوبیهایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم. آن وقت ضمن اینکه نمکنشناس نبودهایم تحمل آن رنج نیز آسانتر میشود
#حکایت
@MehreMaandegar
💠مردی پسر بسیار متین و مؤدبی داشت. روزی پسر به پدرش گفت: آیا پسری از من بهتر و مؤدبتر در دنیا هست؟ پدر گفت: صبر کن به زودی پاسخ خود را خواهی یافت.
🔹پدرش او را به عکاسی برد و از عکاس خواست عکسی از پسرش بگیرد تا آن عکس را در خانهشان بزنند. عکاس بیش از 30 بار از او عکس گرفت ولی پسر عکس را نپسندید. سرانجام به این نتیجه رسیدند بین دو عکس خوب از این 30 عکس، یکی را برای چاپ انتخاب کنند.
🔹عکسی که انتخاب شد از نظر موقعیت چهره در تبسّم و خیرگیِ چشم به دوربین کاملاً شبیه هم بود، فقط یکی از عکسها مختصری در زاویهٔ یک ابرو متفاوت بود و همین باعث بهتر دیدهشدن عکس شده بود.
🔹بعد از عکاسی پدر به پسر گفت: پسرم! چنان که دیدی از بین 30 عکس، یک عکس با اختلاف جزئی بهترین عکس از تو شد، پس بدان! هر رفتار و حرکتی هم که انسان دارد با سرسوزنی تغییر مثبت بهترین رفتار او میشود.
✅ مثال: وقتی برای پدر چایی میآوری یک رفتارِ خوب است، وقتی با تبسّم این چایی را بیاوری زیباتر میشود. اگر بر این تبسّم قدری وَقار و سنگینی در حرکت بیفزایی و در زمان چاییدادن قدری بیشتر خم شوی بهتر از قبل میشود و اگر در زمان آوردنِ چایی زانو بزنی و چای را در جلوی پدر بگذاری بهتر بهتر میشود...
💥پسرم! بیندیش از این بهتر هم که من گفتم میشود به پدر چایی داد. چنانچه از هر عکسی که انسان از خودش میگیرد اگر تلاش کند بهتر از آن هم میتواند از خودش عکس بگیرد. پسرم بدان! چنانچه انسان برای بدشدن تا بینهایت جای دارد، برای نیکشدن هم تا بینهایت راه و جای دارد.
#حکایت
@Mehremaandegar
💠مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که #قرآن
برای #قلبت انجام میدهد.
🔹دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭
#حکایت
@Mehremaandegar
✨﷽✨
💠 پدر ابوسعید ابوالخیر عطار ثروتمندی بود. خانهای داشت که در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود.
🔹سلطان محمود به خانه او رفت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست کن میخواهم در آن زندگی کنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن کلمه الله را نوشت.
پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد.
🔹 ابوسعید گفت: پدر هر کس اسم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست واگر سلطان من تو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض کرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد.
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.
🔹دختربه جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادندمادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است. مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهددختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.*
🔹مادر گفت: میخواستم این را بدانی که ، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 مردعربی از حضرت علی (ع) پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند : نه
گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند: نه
گفت: پس چطور اگر اين دو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم خوردنش حرام است !
🔹اميرالمومنين (ع) فرمودند :
اگر آب به رو ي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟ گفت : نه
فرمودند:اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت : نه
فرمودند : اگر اين دو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
گفت : فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است .
📚منبع: کتاب قضاوتهای امیرالمومنین(ع)
#حکایت
@Mehremaandegar
📚 زنبور و مار
💠 روزى زنبور و ماری با هم بحث میکردند. مار میگفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم!
🔹مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مىزنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.
🔹چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد.
🔹مار و زنبور نقشه ديگری کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
✅ این داستان زندگی ماست.
خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند؛ و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند.
همه چیز برمیگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم.
#حکایت
@Mehremaandegar
💠 چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست
🔹چون گرگهای گرسنه سر رسیدند درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند برگشتند تا نقشه ای برای بیرون آمدن گوسفندان از آغل پیدا کنند.!!
🔹سرانجام ، گرگ ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره ... برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند !!!
🔹گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند چون گوسفندان فریاد گرگها را شنیدند که از آزادی و حقوق شان دفاع میکنند...
برانگیخته شدند و به آنها پیوستند...!!!
آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل با شاخ های شان کردند تا این که دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی آزاد شدند
🔹گوسفندان به صحرا گریختند
و گرگها پشت سرشان دویدند چوپان صدا می زد و گاهی فریاد می کشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلوی شان را بگیرد اما هیچ فایده ای دستگیرش نشد
🔹گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند آن شب ...شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و رها بودو شبی اشتها آور ...برای گرگهای به کمین نشسته !!!
🔹روز بعد ...چون چوپان به صحرایی که گوسفندان ؛ در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید ... جز لاشه های پاره پاره واستخوان های به خون کشیده شده چیزی نیافت
#حکایت
@Mehremaandegar